میگویی: «دلم زخمی است». میگویی: «دلم خسته است». اینها قابل درکند. دل زخمی را میشود مداوا کرد. دل خسته را میشود استراحت داد. اما وقتی که میگویی: «بی دلم!»، چه باید کرد؟ اصلاً این تعبیرِ «بیدل» بودن، خیلی غریب است. مولانا میگفت: «دل ندارم بیدلم معذور دار!». میگفت: «عقل و دل و اندیشه را از بیخ و بُن سوزیدهام». از همه سختتر، بیدل بودن است. انگار دلت در یک سانحهی آتشسوزی سراسر سوخته و از بین رفته باشد. بیدلانه به زندگی ادامه دادن، انگار جهاد اکبر است. آنوقت یک جوری خُلوضع و منگ، باید بنشینی کلاهت را قاضی کنی و ببینی چگونه میشود بدونِ دل، همچنان دوست داست، همچنان امید بست، همچنان پیش رفت. چگونه میتوان بر شانههای دلی که نیست، دلتنگی را تاب آورد.