عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

از وقتی نیستی شبیه بارون شدی.

بارونو نمیشه داشت. نمیشه بغل کرد.

فقط میشه دستت رو بذاری زیر چونه‌ت و یه دل سیر تماشاش کنی.

آره. تو رو فقط میشه از پشت پنجره زندگی نگاه کرد. نگاه کرد طرز راه رفتنت رو. طرز خندیدنت رو. طرز گلایه کردنت رو. طرز ذوق کردنت رو.

با اینکه رفته‌ای، با اینکه دیگه نمیشه بغلت کرد، اما هنوز کلی راه هست برای دیدنت. برای تماشات. فقط کمی پنجره. فقط کمی باران.

دیندارِ معنوی

معنویت نمی‌تواند با انحصارگرایی جمع شود. اقتضای معنویت گشودگی تمام‌عیار در برابر همه‌ی سنت‌های دینی و معنوی است. اقتضای معنویت، خضوع بی‌‌قید و شرط و سرسپردگی در برابر تمامی جلوه‌های حقیقت، خوبی و زیبایی است. معنویت بدون دینداری ممکن است، اما به گمان من معنوی زیستن در چارچوب یک سنت دینی، امکان‌پذیرتر است. شاید به این دلیل که اغلب انسان‌های معنوی که می‌شناسیم و الهام‌بخش ما در امر معنویت‌ا‌ند در یک سنت دینی تنفس کرده‌اند. تصور می‌کنم تجربه به ما می‌گوید سنت‌های دینی پشتوانه خوبی برای معنوی‌زیستن‌اند. با این حال اغلب دینداران با چهار آفت بزرگ، روبرو هستند. چهار آفت بزرگ که به زیست معنوی صدمه می‌زند.


یک. انحصارگرایی دینی. یعنی احساس استغنا در برابر ادیان دیگر و نیز تجارب معنوی انسان‌هایی که دیندار نیستند. باور به اینکه راهیابی معنوی تنها از معبر دین و مذهب من شدنی است و نتیجتاً بی‌اعتنایی به منابع دیگر آیین‌ها و نحله‌های معنوی.


دو. شکل‌زدگی دینی. یعنی توجه بسیار به ظواهر شریعت و اهتمام کمتر به احوال درونی و بواطن توصیه‌های دینی. در نظر و در عمل، التزام به ظواهر شریعت را نشانه‌ی دینداری دانستن و خبرگان در ظواهر شریعت را خبرگان در دین قلمداد کردن.


سه. عقیده‌زدگی. یعنی توجه بسیار به یک نظام اعتقادی مشخص و مبتنی کردن نجات و رستگاری بر اعتقاد به یک سلسله گزاره‌ها. باور به اینکه اصلی‌ترین جنبه‌ی دین، اعتقادات است و وجه اصلیِ تمایزبخش میان یک دیندار و دیگران، عقاید دینی است. 


چهار. دامن‌زدن به تقابل‌جویی‌های هویتی و فرقه‌فرقه‌کردن انسان‌ها. یعنی تقسیم انسان‌ها به دسته‌ای که مانند من راه‌یافته‌اند و دسته‌ای که هنوز به راه من نیامده‌اند و باید دعوت‌شان کنم و دسته‌ای دیگر که با راه من عداوت دارند و باید از میان‌شان برداشت. تقابل‌جویی هویتی اقتضا می‌کند مدام دستخوش این نگرانی باشی که کسانی علیه مذهب تو تبلیغ می‌کنند، بکوشی تا به پشتیبانی عوامل اقتصادی، سیاسی و نظامی مذهبت را گسترش دهی. تقابل‌جویی هویتی اقتضا می‌کند میان خود و هم‌کیشانت با دیگری و هم‌کیشانش، مرز بکشی و آنها را از شمول محبت خود بیرون کنی.


دیندار معنوی کسی به مانند رابیندرانات تاگور است که می‌گفت:


«زمان آن فرا رسیده که ما درهای خانه‌ی خود را به روی جهان بگشاییم... و با کنار گذاشتن هرگونه غرور کاذبی، از نور هر چراغی که در گوشه‌ای از جهان روشن می‌شود شادمان شویم، زیرا به خوبی می‌دانیم که این نور مشترکی است که بر خانه‌ی ما نیز می‌تابد.»(رابیندرانات تاگور، به نقل از: مدرن‌ها، رامین جهانبگلو، نشر مرکز)


دیندار معنوی کسی مانند شیخ ابوسعید بوالخیر است که با اشتیاق از صاحبان دیگر فرقه‌ها و کیش‌ها، طالب اخبار معنوی بود:


«شیخ ابوسعید ابوالخیر روزی پیش ِگبری آمد از مغان و گفت: "در دین شما امروز هیچ چیزی هست که در دین ما امروز هیچ خبر نیست؟"»(به نقل از: تمهیدات، عین‌القضات همدانی)


دیندار معنوی کسی مانند علامه طباطبایی است که در برابر افق‌های گوناگون معنوی، همواره گشوده بود:


«سوای احاطه وسیع او [علامه طباطبایی] بر تمامی گستره فرهنگ اسلامی، آن خصلت او که مرا سخت تکان داد، گشادگی و آمادگی او برای پذیرش بود. به همه حرفی گوش می‌داد، کنجکاو بود و نسبت به جهان‌های دیگرِ معرفت حسّاسیت و هشیاری بسیار داشت... ما با او تجربه‌ای را گذراندیم که احتمالاً در جهان اسلامی یگانه است: پژوهش تطبیقی مذاهب جهان به هدایت و ارشاد مرشد و علّامه‌‌ای ایرانی. ترجمه‌های انجیل، ترجمه فارسی اوپانیشادها، سوتراهای بودایی و تائو ته چینگ را بررسی می‌کردیم. استاد با چنان حالت کشف و شهودی به تفسیر متون می‌پرداخت که گویی خود در نوشتن این متون شرکت داشته است. هرگز در آنها تضادی با روح عرفان اسلامی نمی‌دید، با فلسفه هند همان‌قدر اُخت و آمُخته بود که با جهانِ چینی و مسیحی.»(زیر آسمان‌های جهان، گفتگوی داریوش شایگان با رامین جهانبگلو، ترجمه نازی عظیما)

«و چون کار مطالعه اندیشه سرگیجه‌آور و سرشار از تناقض‌های شگفت‌انگیز لائوتسه به پایان رسید، [علامه طباطبایی] به ما گفت که از بین همه متونی که تا آن زمان باهم خوانده بودیم کتاب لائوتسه [دائو ده جینگ] عمیق‌ترین و ناب‌ترین همه بوده است. از آن پس بارها ترجمه این متن را از ما خواست.»(هانری کربن: آفاق تفکر معنوی در اسلام ایرانی، داریوش شایگان، ترجمه باقر پرهام)


معنویت می‌تواند در چارچوب یک سنت دینی تحقق پذیرد، اما با انحصارگرایی، شکل‌زدگی، عقیده‌زدگی و تقابل‌جویی مذهبی، ناسازگار است.

نان مقدس

خمیر و کوفته‌ام. خیس از عرق. لباس‌هایم را عوض می‌کنم و می‌پرسم استاد کجاست؟ می‌گویند بیرون رفته. از باشگاه بیرون می‌آیم. چند قدم دور نشده‌ام که می‌بینم از آن سوی خیابان برمی‌گردد. می‌خواهم تشکر و خداحافظی کنم که می‌گوید بنشین. نیمکتی در پیاده‌رو است. خستگی و بی‌رمقی‌ام را می‌بیند و شکلات تعارف می‌کند. تشنه‌ام. هنوز سر و پیشانی‌ام عرق‌آلود است. می‌گوید سهراب سپهری گفته است: «زندگی آبتنی کردن در حوضچه اکنون است». وقتی ورزش می‌کنی فقط از لحظه لذت ببر. می‌گویم هنوز در یاد دارم که چند سال پیش که در یکی از ییلاقات دیدمتان از پیامبرِ جبران خلیل جبران گفتید و ترجمه‌ی دکتر مقصودی که دوست‌تر می‌داشتید. شب است و باید زودتر خود را به دخترکم برسانم. بی‌مقدمه و با ذوقی سرشار آغاز می‌کند به خواندن بخش‌هایی از کتاب. از حفظ می‌خواند. بخش‌هایی از فصل عشقِ کتاب را می‌خواند تا می‌رسد به اینجا:


«عشق شما را چون خوشه‌های گندم دسته می‌کند. آنگاه شما را به خرمن‌کوب از پرده خوشه بیرون می‌آورد. و سپس به غربال باد، دانه را از کاه می‌رهاند و به گردش آسیاب می‌سپارد تا آرد سپید از آن بیرون آید. سپس شما را خمیر می‌کند تا نرم و انعطاف‌پذیر شوید. و بعد از آن شما را بر آتش مقدس می‌نهد تا برای ضیافت مقدس خداوند، نان مقدس شوید. عشق با شما چنین رفتارها می‌کند تا به اسرار قلب خود معرفت یابید و بدین معرفت با قلب زندگی پیوند کنید و جزئی از آن شوید.»


نزدیک است قلبم از جا کَنده شود. خیال می‌کنم این جملات، قلب مرا نشانه گرفته‌اند. انگار نه از دهان او، که از نقطه‌ای بی‌نشان و مرموز بر قلب خسته‌ی من فرود می‌آیند. تا کنون چنین با کلام جبران منکوب و مسحور نشده بودم. چون خوشه گندم دسته می‌کند. به خرمن‌کوب می‌سپارد. به غربال باد می‌دهد. به آسیاب می‌سپارد. آرد می‌کند. و آنگاه در آتشی مقدس به نانی مقدس بدل می‌‌کند. ناگهان یاد شام آخر مسیح می‌افتم و نان و شرابی که با یاران خود قسمت کرد: «نان را برگرفت و قسمت کرد و بر ایشان بداد و گفت: بگیرید این تن من است»


دیگر توان بیشتر شنیدن ندارم. چنین صاعقه‌‌ای بیشتر از توان من است. خداحافظی می‌کنم و می‌آیم. نانِ مقدس. نانِ مقدس خداوند. سفر از گندم به نان و حرکت از حواشی به قلبِ زندگی. 


رنج. رنجِ درو شدن. رنج، رنجِ خرمن‌کوب. رنج، رنجِ غربال. رنج، رنجِ آسیاب. رنج، رنجِ آتش و تنور. اینهمه رنج، آیا بهایی است که برای نان شدن باید پرداخت؟

کلمات، جان‌شکافند. مثلِ وحی. حتی اگر... حتی اگر، عاری از حقیقت باشند.

زندگی پُربرکت

یکی از دوستان برایم نوشته بود: «امیدوارم به این اتفاق شگفت، زندگی، عادت نکنی و الکی بزرگ نشی. چون تا ابد این دنیا و این بودن عجیبه و ما کودکیم.»


کلماتش را بارها خواندم و هر بار بیشتر به درک ژرفای آن رسیدم. نفسِ بودن، نفسِ زندگی، و نه شیوه‌‌ای از بودن، حقیقتاً شگفت‌آور است. ما شاید در برابر طیف گسترده‌ای از مسائل، بزرگ شده باشیم، اما انگار در برابر رازِ بودن، هنوز و همچنان کودکیم. خوشا آنان که از یاد نمی‌برند در برابر راز زندگی، کودک باشند. 

«عادت کردن» به راز و رمز زندگی، شیوه‌ی بزرگ‌سالان است و «حیرت» در برابر هستی، شیوه‌ی کودکان. عادت یا حیرت، مسأله این است.


گمگشتگان کسانی‌اند که با چشمی از عادت، تنها قِدمت و دیرسالی هستی را می‌بینند و به تعبیر سهراب جیب‌های‌شان پر از عادت است(جیب‌شان را پُر عادت کردیم).  کودکی، درکِ تازگی پرسش زندگی است. پرسش یا راز زندگی همیشه تازه است، اما از درک تازگی آن، چشم‌های عادت‌آلود، محرومند.


«صبح است و آفتاب پس از بارش سحر

بر یال کوه می‌روم از بین بوته‌ها

گویم: «ببین که از پس چل سال، و بیشتر

باز این همان بهار و همان کوه و بازه است»

بر شاخسار شورگز پیر، مرغکی

گوید: «نگاه تازه بیاور که بنگری

در زیر آفتاب همه چیز تازه است»

(دکتر شفیعی کدکنی)


شاید این فراز از کتاب جامعه که یکی از کتاب‌های عهد عتیق است، به خوبی بیانگر نگاه عادت‌آلود باشد: «آیا چیزی هست که در باب آن بتوان گفت: «آنک چیزی نو!»؟ که هر آنچه در پیش روی خود می‌بینیم، دیرزمانی در این‌جا بوده است.»(باب نخست: ۱۰)


اما پرسش این است که چگونه می‌توان نگاه حیرت آورد و از گزندِ عادت، به سلامت بود؟ شاید پاسخ این باشد: نگریستن با دل و نه از تنگنای ذهن. یا به تعبیر تازه‌تری: مواجهه فرامفهومی با جهان به جای مواجهه‌ی مفهومی. 


ساده‌ترش احتمالا این است: وقتی با یک گل روبرو می‌شوی، تحلیل ذهنی را کنار بگذار. نام‌ها را نادیده بگیر. تنها با حس‌گرهای زیبایی‌شناسانه‌ات با گل مرتبط شو. بکوش با هستیِ گل و نه مشخصه‌های عینی و قابل روایتِ گل، ارتباط بگیری. یعنی یک جوری که انگار گل بیرون از تو نیست. حس بودنِ گل را به درون خودت بیاور. به تعبیر پرویز شاپور قلبت را با قلب گل میزان کن. جوری که انگار کانون هستی گل را لمس کرده‌ای.


به نظرم می‌رسد برکت زندگی مرهونِ حیرت ماست.