آرمن عزیز، سلام
سلام به قلب تو. به صدای بارانی که هر بار یادت میکنم در من میوزد.
آرمن، اینبار میخواهم برایت از تنهایی بنویسم. تنهایی هزینهای است که عشق بر ما تحمیل میکند. نخست مقاومت میکنی، میخواهی هر طوری شده از آن بگریزی. بعد کم کم میبینی که راه فراری نیست. که تنهایی از چهار طرف تو را احاطه کرده است. والتر بنیامین میگفت: «یک دم، فقط یک دم، حس میکنی که در این دنیا تنهایی. و برای همیشه تنها خواهی ماند.»
آه آرمن، چرا وقتی کلماتم بوی دلتنگی میگیرند نباید آنسوی پنجره پچپچهی باران باشد. من آدمِ تابستانهای گرم و آسمانِ بیلک نیستم. دلم چیزی از جنس خودش را میخواهد. دلم میخواهد یکریز و بیدلیل زمزمه کند باران. زمزمه کند دلم را، دلتنگیام را، و به جای من برگهای گل شمعدانی را ببوسد. حالا که آنسوی پنجره حرفی از باران نیست، ناگزیرم به سراغ بقچهی کلماتم بروم و برای تو از تنهایی بنویسم.
آرمن، دوست خوب و صافدلم.
عیسی در شبی که میدانست دستگیر میشود و شکنجههای جسمی و روانی زیادی از سر میگذراند با حواریون به باغ جِتسیمانی رفت و به همراهان خود گفت: «جان من از فرط اندوه در آستانهی مرگ است، در اینجا بمانید و با من بیدار باشید.»(متی، ۲۶: ۳۸)
خیلی عجیب است. کسی در تراز ایمان و محبت عیسی، در برابر گسترهی رنجی که متوجه خود میبیند چنین اندوهناک میشود. اما این اندوه بزرگ که جان او را تا آستانهی مرگ بُرده بود، از عیسی سیمایی باورپذیر و انسانی میسازد. عیسی پی بُرده است که در رنج بزرگ خویش تنهاست. به یارانش میگوید: «جملگی شما همین امشب به سبب من از پای درخواهید آمد.»(متی، ۲۶: ۳۱). پطرس انکار میکند و بر همراهی خود پای میفشارد: «اگر همه به سبب تو از پای درآیند، من هرگز از پای درنخواهم آمد»(متی، ۲۶: ۳۳). عیسی به او میگوید: «به راستی ترا میگویم: همین امشب، پیش از آن که خروس بانگ زند، سه بار مرا انکار خواهی کرد.»(متی، ۲۶ : ۳۴) و چنین نیز میشود.
عیسی برای دعا میرود. با رخساره بر خاک میافتد و از خدا میخواهد این آزمون بزرگ را از او بگرداند. آنوقت نزد شاگران خود بازمیگردد و آنان را خفته میبیند. اشارتی دیگر است به تنهایی او. آنان را ملامت میکند: «پس نتوانستید ساعتی با من بیدار بمانید! بیدار بمانید و دعا کنید تا به آزمون درنیایید: روح مشتاق است و لیک تن ناتوان»(متی، ۲۶: ۴۱) بار دوم برای دعا میرود و چون باز میگردد یاران خود را خفته میبیند. او باید به تنهایی با سرنوشت خویش رودررو شود.
آنکه عیسی را تسلیم سربازان میکند دوست اوست: یهودا اسخریوطی. بوسه که قاعدتاً نشانهی دوستی و مودت است برای عیسی طعم تنهایی دارد. یهودا او را میبوسد و بوسهی او خیانت اوست. بوسهی او، رمز تنهایی آدمی در برابر سرنوشت است. عیسی را میبوسد تا به سربازان علامت دهد که بیایید، آنکه را بوسیدم عیسی است. عیسی نیک میدانست که بوسهی یهودا بوسهی خیانت است. با لحنی سرزنشآمیز اما آکنده از رضایت به یهودا میگوید: «ای دوست، کار خویش را بکن»(متی، ۲۶: ۵۰)
به گمان من در میان انواع گوناگون رنجها و شکنجهها که عیسی از سر گذراند، سختترین آنها تنهایی بود. عیسی در لحظاتی احساس کرد که حتی خدا نیز او را تنها گذاشته است و غریبانه نجوا کرد: «خدای من، خدای من، از چه رو مرا وانهادی؟»(مَتی، ۲۷: ۴۶)
آیا این حجم دردناک تنهایی، هزینهای بود که عیسی برای اثبات محبت خود باید متحمل میشد؟ برای اثبات«محبت»، یعنی همان چیزی که عیسی آن را بزرگترین و نخستین حکم شریعت میدانست: «خداوند خدای خویش را به تمامی دل و تمامی جان و تمامی ذهن خویش دوست بدار: این است بزرگترین و نخستین حکم.»(متی، ۲۲: ۳۸و۳۹)
آری آرمن، تنهایی، آزمون محبت است. محبت، بزرگترین و نخستین حکم شریعت است و از همینرو بهایی چنین سنگین دارد. طریقت محبت، طریقتی کمرهرو است. کمشمارند آنان که حاضرند تجربهی خونین تنهایی را به جان بخرند و یکّه و بیکس تا انتهای عشق بدوند. با این حال، برای آنان که رستگاری روح خود را میجویند، محبت، به هر هزینهای میارزد. راه محبت، تنگ، دشوار و کمشمار است، اما به «حیات» منتهی میشود. عیسی به خوبی از دشواریهای طریقت محبت آگاه بود و به یاران خود تعلیم میداد:
«از درِ تنگ درآیید. چه فراخ است و گشاده آن راهی که به هلاکت منتهی میشود و بسیارند کسانی که بدان گام مینهند؛ لیک تنگ است آن در و باریک است آن راهی که به حیات منتهی میشود و اندکند کسانی که آن را مییابند.»(متی، ۷: ۱۳و۱۴)
آرمن عزیز، عین القضات همدانی گفته است: «بدان که عشق آتش است و هیزم او تن و جان و دل و دیدهی عاشق.». امروز به حسب اتفاق مرد صاحبدلی را دیدم و دقائق کوتاهی با او همقدم شدم. برایم نقل کرد که شیخ عبدالقادر گیلانی گفته است: خدایا اگر ناگزیر است که ما از دل آتش عبور کنیم، ما را سمندر کن.
مطابق افسانهها، سمندر از آتش به سلامت عبور میکند. مولانا میگفت: «سمندر شو سمندر شو در آتش رو به آسانی». آرمن، دعا میکنم در آتش محبت و تنهایی، همچون سمندر باشی.
آرمن عزیز
در این نامهها قلبم را برای تو گشودم. تو میدانی وقتی کسی قلبش را به تمامی میگشاید به تمامی خلع سلاح میشود. به تمامی آسیبپذیر میشود. آرمن، این حرفها را برای تو نوشتم تا قلبم را از خطر فروپاشی کامل نجات دهم. آرمن، هزار تکه است این دل. با نوشتن برای تو کوشیدم تا تعدادی از تکهها را به هم بچسبانم. آرمن، اینهمه برای تو گفتم و همچنان با ناظم حکمت همداستانم:
«زیباترین سخنی که میخواهم با تو گفته باشم
هنوز بر زبانم نیامده است.»