«آنجا که کلام بازمیماند، موسیقی آغاز میشود!». سخن گیرایی است منسوب به بتهوون. بیتی که مولانا در پایان غزل آشنایِ «بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست» گفته است، انگار تعبیر دیگر همین حرف است:
باقی این غزل را ای مطرب ظریف
زین سان همیشمار که زین سانم آرزوست
غزل نسبتاً بلندی است و آکنده از جوش عشق و خروش اندوه. زاریهای دل است و دلیریهای درد. انگار در میانهی گفتن و زاریدن است که نگاهش به رباب میافتد:
میگوید آن رُباب که مُردم ز انتظار
دست و کنار و زخمهی عثمانم آرزوست
شرفالدین عثمان، نوازنده رباب و ندیم مولانا است. غزل در اوج غلیان است که نگاه شاعر به رُباب منتظر میافتد. رُباب، گوشهای در انتظار است و کسی نیست که او را بنوازد. رُباب را که میبیند یاد خودش میافتد که سازی است در آرزوی زخمهای. نیی است در اشتیاق دمندهای. میگوید من هم شبیه این ربابم. مشتاق و منتظر که لطف زخمههای رحمانی برمن فروبارد:
من هم رُباب عشقم و عشقم رُبابی است
وآن لطفهای زخمهی رحمانم آرزوست
آنوقت کلام را به پایان میبَرد و از شرفالدین عثمان میخواهد که باقی غزل را به شیوه خود روایت کند تا آنچه در کلام گفتنی نیست با رُباب گفته آید. خاموش میشود تا موسیقی آغاز شود:
باقی این غزل را ای مطرب ظریف
زین سان همیشمار که زین سانم آرزوست