نمیدانستم قرار است کجا برویم. نپرسیده بودم. من فقط به دنبال ماشین پدر میآمدم. بعد که پیچیدیم به جادهی خاکی سمت راست، کمکم حس غریبی در من بیدار شد. اما هنوز ادراک روشنی نبود. تا اینکه جادهی خاکی هم تمام شد و رسیدیم به محوطهی جنگلی. از ماشین پیاده شدیم. وای خدای من. من کجا هستم؟ چیزی سَر میرود از دلم. چیزی موج بر میدارد در دلم. چیزی فاتحانه مرا تسخیر میکند.
اینجا، این جنگل، این محوطهی خنک و بادگیر که در محاصرهی درختان گردنافراشته و در مجاورت رودخانه است، سراسر به حضور تو آغشته است. اینجا، جایی است که دوازده سال پیش به اتفاق خانوادهی تو آمدیم. آن پیادهروی شادمانه از کنارهی رود تا رسیدن به آبشار کوچکی که از چشمهای ناپیدا جاری بود. من آن لحظهها را در خود دارم. در من ثبت شدهاند. اینجا به نحو وصفناپذیری از حضور تو آبستن است.
چند روز است که این حرفها در گلویم گیر کردهاند و ترکم نمیکنند. باید هر طوری شده راهی باز کنم تا جاری شوند. حالا هم که مینویسم...
آری، مثل آن روزهای خوب، اینبار هم همه هستند. همه اعضای خانوادهات هستند. به علاوه یک عروس و چهار نوه که آن روزها نبودند. همه هستند و خوبند و میخندند و هوا از تو پُر است و تو در تبانی سکوت ما و در میان خندههای زورکی ما، نشستهای و لبخند میزنی و در ما مینگری. بعد از تو این نخستین باری است که همه اعضای خانواده به یک گردش آمدهایم. این نخستین بار است که تو در سیاحت دستهجمعی ما حضور نداری...
همه گرداگرد هم نشستهایم. قرار است ناهار بخوریم. سینهسرخی میآید. کوچک و نغمهخوان و خوشرنگ است. تلاش میکند به ما نزدیک شود. دورتادور ما میچرخد. واقعهی غریبی است. اینجا امری غیرعادی در حال رخ دادن است. چیزی از بُن دلم گواهی میدهد که میان این سینهسرخ و تو نسبتی است. انگار وجود تبدلیافتهی توست. انگار تویی که در شمایل این پرنده به سراغ ما آمدهای. دور ما میچرخی و به طرز غیرمنتظرهای به ما نزدیک میشوی. شاید اگر بچهها هستههای آن آلوچههای ریز تُرش را به سویت پرت نمیکردند نزدیکتر میآمدی...اصلا شاید میآمدی و روی دستهای غمآلود من مینشستی، و من پرهای ظریفت را لمس میکردم، و خدا را چه دیدی، شاید بوسهای...
لحظات کوتاهی بود اما قلب مرا هدف گرفت و به قلب هدف نشست و تو در من فرودآمدی و مثل خونی که از رگی بُریده جاری میشود پخش شدی در من، در ریههای سالخورده زمان، در خطوط ناخوانای آسمان.
آن واقعه، برای خواهرت هم واقعه بود. او نیز در گردش آن پرنده، در کوشش او برای هر چه نزدیکتر شدن به ما، بویی از تو شنیده بود. حظی از تو بُرده بود.
هیچ دلیل عینی و آفاقی قابل ارائهای وجود ندارد که گواهی دهد میان تو و آن سینهسرخ نسبتی است. اما دل، دلایل خود را دارد. و گاه آنچه در نگاه دیگران وهم است، نزد دل، مشاهده است. من این تجربه شگرف و شیرین را چون بشارتی از حضور تو پذیرفتم و هر بار با تداعی آن واقعهی غریب، لبریز میشوم. قیصر امینپور میگفت: اگر دل دلیل است آوردهایم.
۲۰ تیر ۹۸