اگر میخواستم میتوانستم بنویسم:
«تو نرفتهای، هستی، پُررنگتر از هر وقت. در هر چیز زیبا و دوستداشتنی. در هر کلام طاهر و دلنشان، در هر آوایی که با دل آشناست... گلی هستی که دانسته نیست کدام گوشهی باغ مأوی دارد، اما عطر و رایحهی دلپذیرش همه جا، همه دم، ساری است. جاری است. در هر نگاه و لبخند و هر اخم و تُرشرویی و هر رهایش گیسوان دخترت در باد، حضور داری. من تو را در جزءجزء این زندگی که با تمام قلبت دوست داشتی، میبینم. تجربه میکنم. من تو را در چشماندازهای باز که هیچ گرهی هیچکجای وسعتشان نیست، میبینم. تجربه میکنم. من تو را در دوست داشتنِ زندگی که هر دم تازه و خواستنی است، دوست خواهم داشت.»
اگر میخواستم میتوانستم بنویسم:
«تو هماکنون در سطحی دیگر از حیات، در نشئهای دیگر و فرخندهتر از هستی، به زندگی خود ادامه میدهی. در جایی خنک و پاک و امن که بوی تقدس میدهد سکونت داری و منتظری تا ما نیز به تو بپیوندیم. آنجا همهی فصلها بهار است و همه جای آسمانش روشن و آبی است و ابرهای آنجا طوفان نمیکنند و آنچه میبارند بوسههای مراعاتشده است. تو زندهتر از مایی و با چشمان برّاق در ما مینگری و قلبت را که لبالب از دعاها و آرزوهای خوب است حوالهی ما میکنی. ما نیز به چشمبرهمزدنی از این رهگذرِ کوتاه خواهیم گذشت و به باغستانی که تو درآنی میآییم. باغستانی که پُر از خوشههای بشارت است.»
اما نه. اینها هنوز، حال من نیستند. گهگاهی در من سوسو میزنند و مقام نمیکنند. گر چه آرزو میکنم روزی چنین چشمانداز شیرینی پیدا کنم. حال کنونی من این است:
«تو نیستی، و جهان برای همیشه چیزی کم دارد. و هر چشمانداز نغز، برای همیشه، طعم غیبت تو را دارد. تو نیستی و اینجا آشیانی است که برای همیشه دلتنگ پرندهای سفرکرده است. تو نیستی و حس غریبانهای در من، همیشه تازه است.»