عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

برای خوردن یک سیب

فروغ فرخزاد که رفت، سهراب سپهری شعری در رثای او گفت. به گمان من از همه‌ی شعرهایی که در رثای فروغ گفته شده‌اند، زیباتر و نغزتر.

گفت: «بزرگ بود، و از اهالی امروز بود، و با تمام افق‌های باز نسبت داشت». خلاصه کلی با حرف‌های ساده و صمیمی از او تجلیل کرد. بعد هم از دلتنگی و اندوهِ غیاب شِکوه کرد: «و هیچ فکر نکرد / که ما میان پریشانی تلفظ درها / برای خوردن یک سیب / چه قدر تنها ماندیم»

گفت آنچه در مرگ دوست غمناک است تنها ماندن شاعر در خوردن یک سیب است. آنچه با رفتن یک دوست رخ می‌دهد تنها ماندن در تجربه زندگی است. وقتی چشم‌اندازی را به تنهایی می‌بینی و کسی همراه تو نظاره‌گر نیست، احساس می‌کنی تجربه‌ات چیزی کم دارد. همینطور است وقتی نغمه و آهنگی می‌شنوی یا فیلم و نمایشی می‌بینی. انگار با مداخله‌ی یک «دیگری» است که تو از زنده بودن خود و واقعیت داشتن هر چیز اطمینان پیدا می‌کنی. دیگری که نیست، آدم نمی‌داند آنچه به تجربه‌ی او درآمده تا چه حد قابل اطمینان است. انگار آدم‌ها با تأییدکردن به تجارب همدیگر اعتبار می‌بخشند. 

بوبن که می‌گفت:‌ «لذتی بالاتر از این نیست که کسی را بیابی که جهان را مثل تو ببیند؛ این گونه می‌فهمیم که دیوانه نبوده‌ایم.» احتمالاً همین معنا را منظور داشت. وقتی کسی هم‌افق می‌شود با تو و چشم‌انداز را چنان می‌بیند که تو می‌بینی، احساس می‌کنی که توهم‌زده نیستی و پاهایت روی زمین آگاهی و واقعیت است. 

در برخی روایت‌های تاریخی آمده است محمد مصطفی پس از آنکه نخستین آیات را دریافت کرد به نزد همسرش خدیجه آمد، ماجرا را بازگو کرد و گفت: «از خویشتن بیمناکم». از سرگذراندن آن تجربه‌ی پرابهت و زیروزبرکننده طبیعی است که فرد تجربه‌گر را دچار لرزه‌های درونی کند. انگار در آن شرایط لازم بود کسی او را تأیید کند و بر اعتبار آنچه به حسّ باطنی محمد درآمده بود گواهی دهد. خدیجه به محمد پاسخ داد: «هرگز، خدا تو را تباه نخواهد کرد چرا که [به مکارم اخلاق آراسته‌ای] پیوند خویشاوندی را پاس می‌داری، به راستی سخت می‌گویی، مهمان را تکریم می‌کنی، از بی‌نوایان دستگیری می‌کنی و در مصائب و بلایا کمک‌حال دیگرانی.»
خدیجه با یادآوری سجایای اخلاقی پیامبر کوشید تا یاور او در یافتن اطمینان قلبی باشد. اطمینان از درستی آنچه از سر گذارنده است.

آلن دوباتن می‌نویسد:

«چه بسا حقیقت این است که تا کسی ندیده باشدمان، وجود نداریم. نمی‌توانیم درست حرف بزنیم تا وقتی کسی به حرف‌مان گوش بدهد و در یک کلام کاملا زنده نیستیم تا زمانی که دوست داشته بشویم... انسان ها به یکدیگر نیاز دارند تا خود را تعریف کنند و خودآگاهی بیابند. بدون عشق، قابلیت دارا بودن هویت را از دست می‌دهیم. در عشق تأییدی مدام از «خود» ما وجود دارد. شگفت نیست که مرکزیت تمام ادیان تصور خداوندی است که قادر است در هر حال ما را ببیند.»(جستارهایی در باب عشق، ترجمه گلی امامی)

برای اعتباریافتن زندگی و آنچه در زندگی تجربه می‌کنیم، یک دیگریِ هم‌افق لازم است. باز گردیم به سهراب و شعری که در رثای فروغ گفته بود: «و هیچ فکر نکرد / که ما... / برای خوردن یک سیب / چه قدر تنها ماندیم»