آشوبزده مینُمود و دردمند. با قامتی بلند و چشمانی محزون. اندکوقتی از آمدنش نمیگذشت که پرسید: ای شیخ، مالباخته را چاره هست. میتواند دادِ خود بستاند. دلباخته را چاره چیست؟ داد از که تواند ستاند؟
سکوت بود و در سکوت، سوزها. شیخ چشم به زمین دوخت و هیچ نگفت. یعنی: "ای پرسشی که خواستنیتر ز پاسخی."
یکی از جانهای آشنا مگر آنجا نشسته بود. با لحنی به گیرایی حماسههای دور، عبارتی از ابوالحسن خرقانی خواند:
"بس خوش بُوَد دِلَکی بیمار که اگر همه خلق آسمان و زمین گِرد آیند تا او را شفا دهند بهتر نشود."
شیخ به وجد آمد. انگار شعلهای در جان او شکفته باشد. سر بلند کرد و گفت: خوش گُفتی و آه از نهاد ما برآوردی. کاشکی از این سخن تنوری میساختند پختن دلهای خام را. آنگاه زیر لب زمزمه کرد:
من تو را مشغول میکردم دلا
یاد آن افسانه کردی عاقبت
مجلس که تمام شد، شیخ از یار موافقی پرسید او که بود که چنین بایسته پاسخ گفت؟ گفتند او استاد مثنوی است. ایرج رضایی است.