بهترین شیوهی مُردن، مُردن بیشیون است. درست مثل این برگِ لبریز از پاییز، که در ملایمت رقصی رنگین، خاموش و رام از شاخه پایین میافتد. انگار از ترجیح آسمان، خرسند است و فطرت رفیع درخت را زیر لب، ثنا میگوید. سقوط برگ؟ نه! عبور. عبوری خفیف از دستها به ریشهها. گذاری نرم از فراز به نشیب. گذاری مایهور از رنگ. گذشتن از خویش به پاسداشتِ جلوههای جلیل زندگی. به تصدیقِ معجزهی حیات. عبور که نکنند، چه کسی به رنگهای پاییز، جلا خواهد داد؟ و بیشهزار چه هنگام، رنگپاشی گیسوان پریشان خود را در چشمهای ما به نظاره خواهد نشست؟
برگریزان است و سر و دستتکانیِ شاخهها. مرگ، زیباترین پیراهن خود را به تن کرده است. هوسناکتر از زندگی در وسوسههای پنهانی میدَمد و ناظران را به فرجامِ مطمئن برگها، ترغیب میکند.
من؟ من شاعرم؟ شاعرتر از این برگها؟ که میچرخند و بال در بالِ ترانه و رنگ، خاک را فرش میکنند؟ از اینها که از مرگ شعری میسازند، زیباتر از زندگی؟
من تنها میدانم که خیال، حقیقیتر از واقعیت است. میدانم که مرگ، در تفسیرِ پاییزی برگها، زیباتر از زندگی است. میدانم که این حجم مِهمانند که آرامآرام به سراغ درخت میآید، از آرزوهای ما سپیدتر است. و این شاخهای که تا ذهن آسمان ادامه دارد، هر چه عریانتر میشود، عفیفتر است. من به عفتِ بیجامهی شاخهها در آخر پاییز، ایمان دارم. به درختان از برهنگی لبریز، که خویش را مهیّای بهار میکنند، ایمان دارم. و به برگهای خاکنشین، که تازهتر از ترانههای دریا و مهربانتر از سخاوت صدفها، مرگ را رنگین میخواهند.