عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

قزل‌آلا

خوابم نمی‌بَرد. وول می‌خورم در دستان شب. بی‌قرارتر از قزل‌آلایی که دیروز در سبد، دست‌وپا می‌زد. قبل از پایان. 

بلند می‌شوم و نزدیک تو می‌آیم. به صدای نفس‌هایت گوش می‌دهم. به پلک‌های بسته‌ات نگاه می‌کنم. سرم را سمت چپ سینه‌ات می‌گذارم. به طنین زندگی در قلب کوچک و گرمت گوش می‌دهم. گریه‌ای خاموش دلم را دربر می‌گیرد. دست کوچکت را می‌گیرم. کنارت دراز می‌کشم. گرمای تنت را دوست دارم. می‌ترسم خواب نازکت، تَرَک بردارد. می‌روم سراغ عین‌القضات همدانی. اما نمی‌دانم چطور می‌شود که تصویر ماهی بی‌قراری در ذهنم می‌آید که از تَنگی تُنگ، دچار خفقان است. بی‌تاب دریا است و راهی‌ش نیست. تنها می‌تواند خود را از تُنگ به بیرون پرت کند. با آنکه می‌داند آنسوی تُنگ، دریایی نیست. انگار می‌فهمم که دچارِ چه وسوسه‌ی نیرومند و زورآوری است. می‌فهمم که بی‌دریایی را تاب آوردن، چه فرسایشی است. آیا حق دارد که تُنگ را ترک کند؟ آیا به ماهی حق می‌دهیم؟

نمی‌دانم.


تنها معجزه‌ای می‌تواند مرا رستگار کند. تنها معجزه‌ای. معجزه‌ای که بتواند دلم را تبدیل به دانه‌ای کند و به پرندگان ترانه‌گو ببخشد. کاری کند که قلبم در روحِ رهایِ آوازهای پرندگان، جاری شود. پرندگان، عهده‌دار سُرایش من شوند. با آوازهای‌شان که پروای هیچ مصلحتی را ندارند. و من بنشینم به سایه‌‌ی درختی و خاطرجمعْ گوش بدهم به قلبم که از گلوی پرندگان آواز می‌شود. بی‌مزاحمت واژه‌ای. 

معجزه‌ای باید تا قلب بی‌‌قرار مرا به گلوی بی‌تابِ پرنده‌ای پیوند بزند. من اگر به آواز پرندگان پیوند نخورم، خواهم مُرد.... مثل ماهی قزل‌آلا که دیروز...