حالم را با ذکر مثالی میتوانم توضیح دهم فقط. اشکالی ندارد؟
پرندهی خستهای نشسته است روی شیروانی خانهای قدیمی. پرهایش را استراحت میدهد. مشغول تمرین کردن آوازی است که بعد از مرگ، شنیده میشود. پرندگان همِقافلهاش همگی رفتهاند به سلامِ آفتاب. او نرفته است. دوست دارد روی همین شیروانی نیمهخراب بنشیند و آوازهایش را مرور کند. دلش برای خانهاش تنگ شده. با خود میگوید کاش به جستجوی آفتاب نمیآمدم. دلش برای آشیانهی کوچکی که بر بالای سپیداری بود، تنگ شده است. خاطر ندارد که چه آوازی بود غروبها، مادرش زمزمه میکرد. خاطرهای گنگ به یاد دارد. همه شب، همه روز، روی این شیروانی نشسته است و تلاش میکند از آن خاطرهی گنگ، آوازی بیافریند.
آوازی که نمیداند کی شنیده خواهد شد. شاید روزی که همقافلههای او، در جستجوی سایهای، آفتاب را ترک کنند. بازگردند به همان شاخهی نیرومندی که نخستین بار آنجا با هم آشنا شدند و برای گرم شدن، پهلو به پهلوی هم دادند... دلش گواهی میدهد که روزی باز خواهند گشت و یادِ او را بر آن شاخهی قدیمی گرامی خواهند داشت. دلش گواهی میدهد که روزی آواز او را بر آن شاخهی بلندِ آرام، تکرار خواهند کرد.
آنها که از تمنّای قهرمانوار زیستن عبور کردهاند میتوانند به فروتنیِ فروغ، «بهانههای سادهی خوشبختی» را قدر بدانند و مثل اخوان ثالث بگویند: «زندگی شاید همین باشد: یک فریبِ ساده و کوچک»
برای دانستن چیزهای مهم، عُمری لازم است.
«هیچ قطاری
وقتی گنجشکی را زیر میگیرد
از ریل خارج نمیشود»
(غلامرضا بروسان)
چه تباهند قطارهای بیمبالاتی که برای رفتن، ناگزیرند جانهای زندهی کوچکی را زیر بگیرند. گیرم که مقصد، عالَم قُدس باشد؛ یا نان، که اسم اعظم خداست.
بعضی قطارها که میروند، فقط میروند که رفته باشند. چرا که سیرآمدهاند از ماندن. سرآمدهاند از انتظار. پیدا نیست سر از کجا در میآورند، تنها چیزی که پیداست خونِ دلمهشدهی زندگانی است که زیرگرفته میشوند.
پی گرفتنِ چیزی بیمهار که تبعات تلخ آن از حدود محاسبات ما خارج است میارزد به پژمردن جانی؟ آی آدمها...
به قیمتِ چرخاندنِ کتیبهای که تاریخ میگوید هر دو سوی آن نوشته است: «کسی راز مرا داند، که از این رو به آن رویم بگرداند.»
«بیا زندگی را بدزدیم، آنوقت میان دو دیدار قسمت کنیم.» دیدارها برای قسمت کردن زندگی است و زندگی حقیقی را وقتی تجربه میکنیم که در حال نظارهی زندگی هستیم. گفتوگو آیین درویشی نیست، چرا که غالباً غبارانگیز است و غبارها مانعِ تماشا هستند.
دیدارهای دوستانه با پُرگوییها از غنا میافتند و اصلِ کار را که قسمت کردن زندگی است از دست میدهند.
بنیاد دیدارهای اصیل، بر گفتوگو نیست، بر بیصدایی همدلانه است. در کنارِ هم چای نوشیدن با قندِ خاموشی و سکوت. در کنارِ هم برگریزانِ درختان را نگاه کردن و بیآنکه گفتنی لازم آید، خاموشی به هزار زبان سخنگو باشد.
دیدارها و دوستیها برای پیکار با تنهایی و تیره کردنِ عکس تنهاییهایمان در آبهای زمان نیستند، برای صیقل دادن و شفّافکردن هر چه بیشتر برکههای تنهایی است و تماشای همدلانهی این تنهایی درخشان.
تنهایی را باید در کنار دوست، تماشا کرد. فقط تماشا. تماشا کردن مشترکِ تنهایی. بدون آنکه بخواهیم به آن دست بزنیم. دوستی به قصدِ جلا دادن تنهایی و نه در افتادن با آن. اگر بشود جایی سهمی را که از زندگی دزدیدهایم پنهانی قسمت کنیم، آنجا واحهی روشنِ سکوت است. سکوتِ ناشی از احترام و همدلی و نه از سرِ بیگانگی.
خاصیتِ اصیلِ دوستی، جلادادن به تنهاییها است و آنکه سرمایهی تنهایی دیگری را پاس ندارد، دوستی را پاس نداشته است.
زین سپس ما را مگو چونی و از چون درگذر
چون ز چونی دمزند آنکس که شد بیچونِ خویش؟
آنچه دوستی را زخم میزند، سؤالات بیفایده و سطحی است. کجایی؟ درسات را به کجا رساندی؟ چه میکنی؟ چقدر درآمد داری؟ به خیال آنکه با پرسیدن چند سؤال کممایه که به «خلوتِ ابعادِ زندگی» راه نمیبَرد، توانستهایم دوستمان را بشناسیم و از حال او سراغ بگیریم. ما عمدتاً از کارهای هم میپرسیم و نه از حالهای هم. و اساساً آیا از حال هم میشود پرسید؟ یا تنها باید مجالی داد تا «حالها» به نحوِ طبیعی خود را آشکار کنند؟
اقلام لازم برای دیدار دوستانه اینها هستند: نوشیدن چای، خواندنِ فرازهایی از یک کتاب، گوش دادن به صدای آوازی، نگریستن به منظرهای گوشهی شگفتی، دل بستن به فرود تدریجی برگی یا پرگرفتنِ قاصدکی...
دوستی ارتباط تنگاتنگی با ساحتِ خلوص دارد.
این جزیرههای سرگردان و خالی از سَکَنه، به مصلحتِ دریا نیستند. این ماها و شماهای ازهمگریز و با همستیز، به مصلحتِ خدا نیستند. این مرزهای حایل و خطهای فاصل، مصلحت آدمی نیستند.
ای دوست حجاب ما ز ما خواهد بود
وین مایی ما حجاب ما خواهد بود
چون مایی ما ز ما بر افتد، به یقین
بی مایی ما همه خدا خواهد بود
(شاه نعمت الله ولی)
آنجا که تو خویشتن را پهنا میدهی تا گرمایت را بر سرِ موجودِ دیگری بکشی و رگهای روحت را به رگهای نیازمندِ دیگری وصل کنی... آنجا که میتپی برای «ما» شدن و دیگری را در قلب خود گنجاندن. آنجا که میدوی برای پُل زدن و پنجره کشیدن، میسُرایی برای با هم خندیدن و به خاطرِ هم گریستن... آنجا و آنوقت، در آن میعاد مبارک و میقات متبرّک، سی مرغان به اتفاق یکدیگر، سیمرغ میشوند. آنجا و آنوقت که «من و تو، تو و من، همه گم کنیم»، بیمایی ما خدا خواهد بود.
وقتی به اتفاق جهان میتوان گرفت، جانِ جهان نیز میتوان. وقتی خاک، اینهمه پذیراست و گهوارهی دانههای آرزومند، قلب ما چرا «پرجمعیتترین شهر دنیا» نباشد؟
قلبت را به وسعت جهان، بگستران.
از آن بالا به آسمان و کرانههای ناپیدای آن نگاهی -آغشته به آهی- میکند. همچنان صبور و آبی است و بیاعتنا به تصلیبِ او. انگار نه انگار. جوی باریک سرخرنگی از دستهای او آغاز شده است. فوجی از پرندگان در آسمان تاب میخورند. آویخته به دامان خدایی که در سکوتی پدرانه نظارهگر اوست که محبت را با رنجی خونبار تاوان میدهد و در انتظار بشارتی است. ترجیح پدرانهی خدا اما، سکوت است.
از بالای صلیب، تا چشم یاری میکند هر کنج و گوشهی آسمان را ورانداز میکند و میکاود. هر کنجی را کاویدن(کنجکاوی) به انتظار لبخندی، پاسخی. باریکهی خونی از آستین پارهی او جاری است که سر به خاک میساید تا تبارِ سرخِ عشق را تصدیق کند. نگاه نگران و همزمان مطمئن او سقف سادهی آسمان را در جستجوی دست تسلایی به دقت میپاید. آیا کسی خریدار یا حقگزارِ او خواهد بود؟ کسی قلب تپندهی او را خواهد بوسید؟ پاسخی نیست جز سکوت. جز سکوتی ممتد و تاب خوردن سبکبارِ پرندگان.
نگاهش را به زمین میدوزد. به زیر پاهای خود. همهمهی مردمی که او را داوری میکنند و در عاقبت او به تردید و انکار مینگرند. به چشمها و چهرههای ناظران نگاه میکند. انکار، لجاجت، ناسپاسی، بیرحمی و هزار سودای تیرهی دیگر را در نگاهها و چهرههای مغشوش دنبال میکند. در همهمهها پاسخی نیست. خستگی از کلمات سر میرود. زمین به رغم آنهمه هیاهو، ساکتتر از آسمان است. چرا که با قلبِ او بیگانه است. کلمه اگر به قلب کمانه نکند، هیچ است. کلمه که چراغ نباشد، آشوب است.
مینگرد، مینگرد، مصرّانه مینگرد. مینگرد اما آسمان حرفی ندارد جز ترجیعِ تابخورده و مبهمِ یک فوج پرنده. و زمین پاسخی ندارد جز قیل و قالِ خالیِ جماعتی که دخیل بستهاند به تردید و انکار.
به جوی باریکی که قلب او را به ریشههای خاک پیوند داده، خیره میشود. شاید پاسخ همینجاست. شاید محبت، پاسخی جز خود ندارد. چرا که چیزی برتر از آن نیست. تنها آینهای میخواهد تماشای خود را. نرگس از آب چه میخواهد جز آینگی.
بار دیگر به آسمان نگاه میکند. اینبار رها از هر چشمداشت و توقّع، و امید به پاداش و پاسخی. خرسند به سرنوشتی که آگاهانه برگزیده است، خلوص را تجربه میکند. خلوصی که از غبارِ سوداگری پیراسته است. در این خلوص، زمزمههای آسمان لمیده در خاموشی را میشنود. زمزمهای که ترجیع پرندگان را تابدار کرده و دل او را نشانه گرفته است. چه زمزمههای نسیمانهای!
به زمین نگاه میکند، نگاهش را چهرهی آرام نوزادی شیرخوار شکار میکند. از بوی پُرمهری لبالب میشود. پاسخ خود را یافته است. چشمها را میبندد.
کسی دوستی را به کمال خود میرساند که روزی برای همیشه ناپدید شود. مثل شمس.
ناپدید شود تا ما را با فقدانی ابدی روبرو کند. و فقدانِ ابدی دریچههایی را به چشمهای ما میگشاید که هیچ حضوری را یارای بخشیدن آن نیست.
به تعبیر سهراب، ما را به «وسعت اندوه زندگیها» ببَرَد تا «هرگز» را بچشیم. اندوهِ ابدیِ هرگز را.
روزی شما را دیدار خواهیم کرد. در رواقِ بیچگونهی هرگز
در شمایلِ شقایقآیینِ شوقی نافرجام
روزی شما را خواهیم دید
روزی که نه شما خواهید بود
و نه ما
تنها پچپچ معصوم گلهای آبیِ کوچک
در تن هوا جاری است
و نسیم بازیگوشی که بوی بهاران رفته از یاد را
میپراکَنَد
آنجا وعدهی دیدار ماست
ما
و شمایانی که با لبخندهای پوشیده
آرمیدهاید
قلم و نگارش صادق هدایت بیمانند است. فوقالعاده توانمند و بهتانگیز و جذاب. اما انقدر تلخی و نومیدی حوالهات میکنم که میخواهی بالا بیاوری. میدانم که نباید دچار مغالطهی یکسانانگاری نویسندهی داستان با راوی آن شد. اما حس میکنم صادق هدایت همان روحیات و نگرشهای راوی بوف کور را دارد. من زیباییهای داستانی و فنی و هنری بوف کور را انکار نمیکنم. اوج نبوغ است. بسیاری از غمها و نگاههای جاری در آن را هم حس میکنم و فهم.
راوی بوف کور میگوید اصلا برایش مهم نیست کسی نوشتههایش را بخواند یا نه. او برای خودش مینویسد. او همهی اطرافیانش را «رجّاله» میداند. بیمایه و حقیر و پست میداند. زنها را هم «لکّاته» میخواند. این دو واژه در بسامد بالا و به نحو اشمئزازآوری در کتابش تکرار شده است. چقدر بد است آدم مثل راوی بوف کور باشد. داستایفسکی میگفت: «بدترین شکنجه آن است که دیگر نتوانی دوست بداری». آنکه توانایی دوست داشتن را از دست بدهد، تلخ میشود... تلخ همچون شرنگ. به میزانی که نمیتوانیم دوست بداریم، تلخ میشویم. شیرینی میوهی محبت است. فرازهایی از بوفِ کورِ هدایت را که از تلخیِ ناشی از دوست نداشتن پرده بر میدارد به قصد عبرت بخوانیم:
«بیتکلیف از میان رجالههایی که همهی آنها قیافهی طماع داشتند و دنبال پول و شهوت میدویدند، گذشتم. من احتیاجی به دیدن آنها نداشتم چون یکی از آنها نمایندهی باقی دیگرشان بود: همهی آنها یک دهن بودند که یک مشت روده به دنبال آن آویخته و منتهی به آلت تناسلیشان میشد...
به من چه ربطی داشت که فکرم را متوجه زندگی احمقها و رجالهها بکنم، که سالم بودند، خوب میخوابیدند و خوب جماع میکردند و هرگز ذرهای از دردهای مرا حس نکرده بودند و بالهای مرگ هر دقیقه بر سر و صورتشان سابیده نشده بود...
آنچه که زندگی بوده است از دست دادهام، گذاشتم و خواستم از دستم برود و بعد از آنکه من رفتم، به دَرک، میخواهد کسی کاغذپارههای مرا بخواند، میخواهد هفتاد سال سیاه هم نخواند، من فقط برای این احتیاج به نوشتن که عجالتاً برایم ضروری شده است مینویسم...
در طی تجربیات زندگی به این مطلب برخوردم که چه ورطهی هولناکی میان من و دیگران وجود دارد و فهمیدم که تا ممکن است باید خاموش شد، تا ممکن است باید افکار خودم را برای خودم نگهدارم و اگر حالا تصمیم گرفتم که بنویسم، فقط برای این است که خودم را به سایهام معرفی بکنم – سایهای که روی دیوار خمیده و مثل این است که هر چه مینویسم با اشتهای هر چه تمامتر میبلعد – برای اوست که میخواهم آزمایشی بکنم: ببینم شاید بتوانیم یکدیگر را بهتر بشناسیم....
بارها به فکر مرگ و تجزیهی ذرات تنم افتاده بودم، بطوری که این فکر مرا نمیترسانید بر عکس آرزوی حقیقی میکردم که نیست و نابود بشوم، از تنها چیزی که میترسیدم این بود که ذرات تنم در ذرات تن رجالهها برود. این فکر برایم تحملناپذیر بود گاهی دلم میخواست بعد از مرگ دستهای دراز با انگشتان بلند حساسی داشتم تا همهی ذرات تن خودم را به دقت جمعآوری میکردم و دو دستی نگه میداشتم تا ذرات تن من که مال من هستند در تن رجالهها نرود...
تنها چیزی که از من دلجویی میکرد امید نیستی پس از مرگ بود. فکر زندگی دوباره مرا میترسانید و خسته میکرد. من هنوز به این دنیایی که در آن زندگی میکردم انس نگرفته بودم، دنیای دیگر به چه درد من میخورد؟ حس میکردم که این دنیا برای من نبود، برای یک دسته آدمهای بیحیا، پررو، گدامنش، معلوماتفروش، چاروادار و چشم و دلگرسنه بود برای کسانی که به فراخور دنیا آفریده شده بودند و از زورمندان زمین و آسمان مثل سگ گرسنه جلو دکان قصابی که برای یک تکه لثه دم میجنبانید گدایی میکردند و تملق میگفتند.»(بوف کور، صادق هدایت)
این نگاه را مقایسه کنید با کریستین بوبن:
«لحظههایی پیش میآید که دلم برای کسانی که دیگر در زندگیام نیستند، حتی آنان که با من بیگانهاند یا دشمن، تنگ میشود. دلم میخواهد به یکیکشان بدون استثنا تلفن بزنم و بگویم: «دوستت دارم با همهی خوب و بدهایت، با همهی آنچه داری و شباهتی به من ندارد، دوستت دارم همان طور که هستی، زنده». واگر این کار را نمیکنم صرفاً به این خاطر است که میترسم به نام دیوانهای تمام عیار و مشنگ دستگیرم کنند و به تیمارستان بفرستند.»(تصویری از من کنار رادیاتور، کریستین بوبن)
دیدهوران معنوی در رابطه با خود و عملکردها و تصمیمهای خود، سختگیرانه داوری میکنند و با نوعی «خوداتهامی» نیتها و مقاصد خود را وارسی و ارزیابی میکنند و میکوشند اهداف نهانی خود را از انجام و یا ترک امور بخوانند و زیر نظر بگیرند؛ اما در رابطه با دیگران معیارهای آسانگیرانه و خوشبینانهای دارند. حرکات و سکنات و اقوال و افعال آنان را به بهترین شیوه تفسیر میکنند و میکوشند تا کوتاهیها و خطاهای آنان را عذر بنهند. در یک سخن نسبت به دیگران «خوشبین» و در رابطه با خود «بدبین»اند.
سعدی میگوید که شیخ شهاب سهروردی، بر روی کشتی، دو توصیه و اندرز گوهرین به من داد:
مرا شیخِ دانای مرشد شهاب
دو اندرز فرمود بر روی آب
یکی آنکه در نفس خوشبین نباش
دگر آنکه در غیر بدبین مباش
از اصول تعلیمات معنوی عارفان ما، یکی سختگیری بر خود و دیگری آسانگیری بر دیگران بوده است، چه در مقام ارزیابی و تحلیل و چه در موقعیت رفتار و کردار. در مقام نظر، تیغهی نقد و اتهام را بیشتر از همه متوجه خود میکردند و در مقام عمل هم سختگیریها و ریاضتها را بر تن و جان خود روا میداشتند؛ اما در خصوص دیگران، تا حدّ امکان، در مقام نظر و تحلیل، خوشبین و عذرتراش و در مرحلهی اقدام و کردار، آسانگیر و اهل سماحت و سهولت بودهاند.
اسماعیل بن نُجَید گوید ابوتراب نخشبی چون از اصحاب خود چیزی دیدی که کراهیت داشتی اندر مجاهدت افزودی و توبه کردی بنوی و گفتی بشومی من اندرین بلا افتاد؛ زیرا که خدای میگوید: «إنّ اللهُ لا یُغَیِّرُ ما بِقومٍ حتّی یُغَیِّروا ما بانفسهم».(رساله قشیریه)
ابوعثمان مغربی میگوید: «تهمت بر کردار خود نِه تا قیمت گیرد، و تهمت از خلق برگیر تا جنگ برخیزد.»(نفحات الأنس)
رُوَیم گفته است: «فتوت آن است که برادران خود را معذور داری در هر زَلّتی که از ایشان واقع شود و با ایشان چنان معامله نکنی که عذر باید خواست.»(نفحات الأنس)
و هم او گفته است: «مِنْ حُکْمِ الْحَکِیمِ أَنْ یُوَسِّعَ عَلَى إِخْوَانِهِ فِی الْأَحْکَامِ ، وَیُضَیِّقَ عَلَى نَفْسِهِ فِیهَا، فَإِنَّ التَّوْسِعَةَ عَلَیْهِمْ اتِّبَاعُ الْعِلْمِ ، وَالتَّضْیِیقُ عَلَى نَفْسِهِ مِنْ حُکْمِ الْوَرَعِ»؛ از حکم حکیم است که حکمها بر برادران فراخ دارد و بر خویشتن تنگ فرا گیرد، که بر ایشان فراخ بکردن اتّباع علم بود و بر خویشتن تنگ بکردن از حکم ورع بود.(نفحات الأنس)
عمروبن عثمان مکی دربارهی شیخ مزیّن میگوید: «مَا رَأیتُ احداً أشد تضییقاً علی نفسه وتوسعةً عَلی الناسِ مِنه: هیچکس ندیدم که آن سختی برخویش نهاد که وی، و برمردمان آسان فراگرفتی چون وی.»(رسالهی قشیریه)
سختگرفتن بر خود و آسانگرفتن بر دیگران، چه در مقام نظر و چه عمل، از توصیههای عارفان است.
با اینحال غالباً توصیه به سختگرفتن بر خود به آفتی میانجامد و آن خوارداشتِ نفس و خشونت روا داشتن به خویش است:
ابوالحسن خرقانی میگوید: «اگرفردا درقیامت با من گویند چه آوردی؟ گویم سگی به من دادی دردنیا من خود با او درمانده بودم تا در من ودربندگان تو نیفتد و نهادی پرنجاست به من داده بودی من جملهی عمر در پاک کردن او بودم.»(نوشته بردریا، شفیعی کدکنی)
«رهبانی را دیدند گفتند تو راهبی گفت نه، که من سگبانیام، این نفس من سگی است فرا مردمان همیافتد، ویرا از میان ایشان بیرون آوردهام تا از وی سلامت یابند.»(رسالهی قشیریه )
اگر بناست با دیگران، مهربان و مشفق باشیم، نمیتوانیم خویشتن را از نوازش و تکریم، محروم بداریم. از مهمترین آسیبهایی که برخی تعالیم عارفانه در پی دارند افروختنِ آتش جنگ با خویشتن است:
تو با دشمن نفس همخانهای
چه در بند پیکار بیگانهای؟
تو خود را چو کودک ادب کن به چوب
به گُرز گران مغز مردان مَکوب
(بوستان، باب هفتم)
تا حّدی این خودکوبی و تن دادنِ خودخواسته به تنگناها و دشواریها پذیرفتنی است، اما آشتی با خود و تعامل آکنده از ادب و لطف با خویشتن، لازمهی سلامت روانی ماست که متأسفانه چندان محلّ توجه و عنایتِ تعالیمِ صوفیان قرار نگرفته است.
«راستی این راز جگر سوز، این حیات چیست؟ آدمیان به هم میرسند و سپس همچون برگهایی که به دست باد بیفتند از هم جدا میشوند. چشمها بیهوده میکوشند که شکل چهره و بدن و حرکات کسی را که آدم دوست دارد در خود نگاه دارند، لیکن پس از گذشت چندین سال دیگر حتی به یاد نمیآورند که چشمان او آبی بود یا سیاه.»(زوربای یونانی، نیکوس کازانتزاکیس، ترجمهی محمد قاضی)
خاطرات گذشتهها آرام آرام در ذهنمان محو و تار میشوند. عکسهای کودکی و نوجوانیات را نگاه میکنی، اما انگار غریبهاند. شگفتزده از خود میپُرسی آیا واقعاً این من بودهام؟ آیا این لحظهها را من زیستهام؟ ارتباطی که بین من و آن که در کادر عکس به من خیره شده، چیست؟ میبینی که رنگها دیگر شدهاند و حتی از خاطرهها هم جز تصاویری مات و گنگ چیزی بر جا نمانده است. هر چه ارتباط تصویریات را با گذشته از دست میدهی، احساس زوال بیشتری تو را فرا میگیرد. حس میکنی گذشتههایت آنسوی زمانها مُردهاند. وقتی خاطرهها در تو زنده نمیمانند، وقتی تصاویر گذشتههای زیستهات آرام آرام در ذهنت از رنگ و رو میروند، وقتی طعم دوستی و همصحبتی دوستانت از ذائقهات محو میشود، انگار تکههایی از وجودت را بهشکل مستمر از دست میدهی. مدام از وجودت پارههایی کَنده میشود و رنگ میبازد. با از دست دادن خاطرهها، با رنگباختن تصاویر گذشتهها، با فراموش کردن کسانی که در زندگی ما حضور داشتهاند، انگار مُردن تدریجی را تجربه میکنیم. یدالله رؤیایی میگفت:
«همیشه آن که میرود کمی از ما را / با خویش میبَرَد / کمی از خود را، زائر! / با من بگذار»
آنها که میروند یا میمیرند، بخشی از ما را با خود میبَرند و میمیرانند. آهسته آهسته میمیریم و با هر نفس کشیدنمان «مرگ با خوشهی انگور میآید به دهان». علیبن ابیطالب میگفت: «نَفَسُ المرءِ خُطاه إلی الموتِ: نفس کشیدن انسان، گامهای او به سوی مرگاند.»
مَرگ نقطهی پایانی است بر مُردنهای ما. بر زندگی ما که حاصل جمعِ مُردنهای تدریجی است. عمر ما جانکَندنهای ماست. جانکَندنهایی که از نخستین تپشهای قلبمان آغاز میشود.
«یکی گفت: فلان کس جان میکَنَد. حسن بصری گفت: چنین مگوی، که او هفتاد سال بود تا جان میکَند اکنون از جان کَندَن بازخواهد رَست، تا به کجا خواهد رسید.»(تذکرةالاولیا)
ما با هر لحظه زیستن، مرگ را مثل خوشهی انگور به دهان میبریم، با زیستنمان، قالیچهی مرگ را میبافیم.
ما و تو خرابِ اعتقادیم
بت، کار به کفر و دین ندارد
- بیدل دهلوی
در کنارِ گونهگونه بتپرستیها(هواپرستی و شخصیتپرستی و...)، اعتقادپرستی را نباید از قلم انداخت. عقیدهپرستی از شایعترین بتپرستیها در همهی ادوار بوده است. شایعترین و نهانترین. آنکه خدا را میپرستد عقیدهپرستی نمیکند، چرا که خدا، عقیده نیست. خداپرست حقیقی اوست که چون مولانا با آنکه گریزی از نقش کردن و دل به نقش بستن ندارد، اما هر بار که نظر به «اکبریّت»ِ خدا میکند پی میبَرد که در هیچ نقشی نباید متوقف شود:
صد نقش برانگیزم با روح درآمیزم
چون نقش تو را بینم در آتشش اندازم
هیچ نقشی هر چند که با روح ما آمیخته باشد، خدا نیست. اللهُ اکبر. اکبر از هر خیال و قیاس و گمان و وهم، وزهر چه گفتهایم و شنیدیم و خواندهایم. ما گریزی از نقش زدن و تصویرآفریدن نداریم، اما هیچ نقش و تصویری، خدا نیست و از اینرو، شایستهی پرستش نیست.
هر چه در فهم تو آید اما بود مفهوم تو
کی بود مفهوم تو او؟ کو از این عالیتر است
(عطار)
هر چه اندیشی پذیرای فناست
آن که در اندیشه ناید آن خداست
(مثنوی، دفتر دوم)
عموم ما، به نام خدا، عقاید مصنوعِ خود را میپرستیم. خداپرستی، جستجوی مداوم خداست و گشودگی پیوسته به هر چیزی که بوی خدا میدهد. آنجا که توقّف کردیم و چادر زدیم، از خدا دور شدهایم.