قلم و نگارش صادق هدایت بیمانند است. فوقالعاده توانمند و بهتانگیز و جذاب. اما انقدر تلخی و نومیدی حوالهات میکنم که میخواهی بالا بیاوری. میدانم که نباید دچار مغالطهی یکسانانگاری نویسندهی داستان با راوی آن شد. اما حس میکنم صادق هدایت همان روحیات و نگرشهای راوی بوف کور را دارد. من زیباییهای داستانی و فنی و هنری بوف کور را انکار نمیکنم. اوج نبوغ است. بسیاری از غمها و نگاههای جاری در آن را هم حس میکنم و فهم.
راوی بوف کور میگوید اصلا برایش مهم نیست کسی نوشتههایش را بخواند یا نه. او برای خودش مینویسد. او همهی اطرافیانش را «رجّاله» میداند. بیمایه و حقیر و پست میداند. زنها را هم «لکّاته» میخواند. این دو واژه در بسامد بالا و به نحو اشمئزازآوری در کتابش تکرار شده است. چقدر بد است آدم مثل راوی بوف کور باشد. داستایفسکی میگفت: «بدترین شکنجه آن است که دیگر نتوانی دوست بداری». آنکه توانایی دوست داشتن را از دست بدهد، تلخ میشود... تلخ همچون شرنگ. به میزانی که نمیتوانیم دوست بداریم، تلخ میشویم. شیرینی میوهی محبت است. فرازهایی از بوفِ کورِ هدایت را که از تلخیِ ناشی از دوست نداشتن پرده بر میدارد به قصد عبرت بخوانیم:
«بیتکلیف از میان رجالههایی که همهی آنها قیافهی طماع داشتند و دنبال پول و شهوت میدویدند، گذشتم. من احتیاجی به دیدن آنها نداشتم چون یکی از آنها نمایندهی باقی دیگرشان بود: همهی آنها یک دهن بودند که یک مشت روده به دنبال آن آویخته و منتهی به آلت تناسلیشان میشد...
به من چه ربطی داشت که فکرم را متوجه زندگی احمقها و رجالهها بکنم، که سالم بودند، خوب میخوابیدند و خوب جماع میکردند و هرگز ذرهای از دردهای مرا حس نکرده بودند و بالهای مرگ هر دقیقه بر سر و صورتشان سابیده نشده بود...
آنچه که زندگی بوده است از دست دادهام، گذاشتم و خواستم از دستم برود و بعد از آنکه من رفتم، به دَرک، میخواهد کسی کاغذپارههای مرا بخواند، میخواهد هفتاد سال سیاه هم نخواند، من فقط برای این احتیاج به نوشتن که عجالتاً برایم ضروری شده است مینویسم...
در طی تجربیات زندگی به این مطلب برخوردم که چه ورطهی هولناکی میان من و دیگران وجود دارد و فهمیدم که تا ممکن است باید خاموش شد، تا ممکن است باید افکار خودم را برای خودم نگهدارم و اگر حالا تصمیم گرفتم که بنویسم، فقط برای این است که خودم را به سایهام معرفی بکنم – سایهای که روی دیوار خمیده و مثل این است که هر چه مینویسم با اشتهای هر چه تمامتر میبلعد – برای اوست که میخواهم آزمایشی بکنم: ببینم شاید بتوانیم یکدیگر را بهتر بشناسیم....
بارها به فکر مرگ و تجزیهی ذرات تنم افتاده بودم، بطوری که این فکر مرا نمیترسانید بر عکس آرزوی حقیقی میکردم که نیست و نابود بشوم، از تنها چیزی که میترسیدم این بود که ذرات تنم در ذرات تن رجالهها برود. این فکر برایم تحملناپذیر بود گاهی دلم میخواست بعد از مرگ دستهای دراز با انگشتان بلند حساسی داشتم تا همهی ذرات تن خودم را به دقت جمعآوری میکردم و دو دستی نگه میداشتم تا ذرات تن من که مال من هستند در تن رجالهها نرود...
تنها چیزی که از من دلجویی میکرد امید نیستی پس از مرگ بود. فکر زندگی دوباره مرا میترسانید و خسته میکرد. من هنوز به این دنیایی که در آن زندگی میکردم انس نگرفته بودم، دنیای دیگر به چه درد من میخورد؟ حس میکردم که این دنیا برای من نبود، برای یک دسته آدمهای بیحیا، پررو، گدامنش، معلوماتفروش، چاروادار و چشم و دلگرسنه بود برای کسانی که به فراخور دنیا آفریده شده بودند و از زورمندان زمین و آسمان مثل سگ گرسنه جلو دکان قصابی که برای یک تکه لثه دم میجنبانید گدایی میکردند و تملق میگفتند.»(بوف کور، صادق هدایت)
این نگاه را مقایسه کنید با کریستین بوبن:
«لحظههایی پیش میآید که دلم برای کسانی که دیگر در زندگیام نیستند، حتی آنان که با من بیگانهاند یا دشمن، تنگ میشود. دلم میخواهد به یکیکشان بدون استثنا تلفن بزنم و بگویم: «دوستت دارم با همهی خوب و بدهایت، با همهی آنچه داری و شباهتی به من ندارد، دوستت دارم همان طور که هستی، زنده». واگر این کار را نمیکنم صرفاً به این خاطر است که میترسم به نام دیوانهای تمام عیار و مشنگ دستگیرم کنند و به تیمارستان بفرستند.»(تصویری از من کنار رادیاتور، کریستین بوبن)