«هیچ قطاری
وقتی گنجشکی را زیر میگیرد
از ریل خارج نمیشود»
(غلامرضا بروسان)
چه تباهند قطارهای بیمبالاتی که برای رفتن، ناگزیرند جانهای زندهی کوچکی را زیر بگیرند. گیرم که مقصد، عالَم قُدس باشد؛ یا نان، که اسم اعظم خداست.
بعضی قطارها که میروند، فقط میروند که رفته باشند. چرا که سیرآمدهاند از ماندن. سرآمدهاند از انتظار. پیدا نیست سر از کجا در میآورند، تنها چیزی که پیداست خونِ دلمهشدهی زندگانی است که زیرگرفته میشوند.
پی گرفتنِ چیزی بیمهار که تبعات تلخ آن از حدود محاسبات ما خارج است میارزد به پژمردن جانی؟ آی آدمها...
به قیمتِ چرخاندنِ کتیبهای که تاریخ میگوید هر دو سوی آن نوشته است: «کسی راز مرا داند، که از این رو به آن رویم بگرداند.»