عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

زندگی کردن من مُردن تدریجی بود...

«راستی این راز جگر سوز، این حیات چیست؟ آدمیان به هم می‌رسند و سپس همچون برگ‌هایی که به دست باد بیفتند از هم جدا می‌شوند. چشم‌ها بیهوده می‌کوشند که شکل چهره و بدن و حرکات کسی را که آدم دوست دارد در خود نگاه دارند، لیکن پس از گذشت چندین سال دیگر حتی به یاد نمی‌آورند که چشمان او آبی بود یا سیاه.»(زوربای یونانی، نیکوس کازانتزاکیس، ترجمه‌ی محمد قاضی)

خاطرات گذشته‌ها آرام آرام در ذهن‌مان محو و تار می‌شوند. عکس‌های کودکی و نوجوانی‌ات را نگاه می‌کنی، اما انگار غریبه‌اند. شگفت‌زده از خود می‌پُرسی آیا واقعاً این‌ من بوده‌ام؟ آیا این لحظه‌ها را من زیسته‌ام؟ ارتباطی که بین من و آن که در کادر عکس به من خیره شده، چیست؟ می‌بینی که رنگ‌ها دیگر شده‌اند و حتی از خاطره‌ها هم جز تصاویری مات و گنگ چیزی بر جا نمانده است. هر چه ارتباط تصویری‌ات را با گذشته از دست می‌دهی، احساس زوال بیشتری تو را فرا می‌گیرد. حس می‌کنی گذشته‌هایت آن‌سوی زمان‌ها مُرده‌اند. وقتی خاطره‌ها در تو زنده نمی‌مانند، وقتی تصاویر گذشته‌های زیسته‌ا‌‌ت آرام آرام در ذهنت از رنگ و رو می‌روند، وقتی طعم دوستی و هم‌صحبتی دوستانت از ذائقه‌ات محو می‌شود، انگار تکه‌هایی از وجودت را به‌شکل مستمر از دست می‌دهی. مدام از وجودت پاره‌هایی کَنده می‌شود و رنگ می‌بازد. با از دست دادن خاطره‌ها، با رنگ‌باختن تصاویر گذشته‌ها، با فراموش کردن کسانی که در زندگی ما حضور داشته‌اند، انگار مُردن تدریجی را تجربه می‌کنیم. یدالله رؤیایی می‌گفت:‌

«همیشه آن که می‌رود کمی از ما را / با خویش می‌بَرَد / کمی از خود را، زائر! / با من بگذار»

آنها که می‌روند یا می‌میرند، بخشی از ما را با خود می‌بَرند و می‌میرانند. آهسته آهسته می‌میریم و با هر نفس کشیدن‌مان «مرگ با خوشه‌ی انگور می‌آید به دهان». علی‌بن ابی‌طالب می‌گفت:‌ «نَفَسُ المرءِ خُطاه إلی الموتِ: نفس کشیدن انسان، گام‌های او به سوی مرگ‌اند.»

مَرگ نقطه‌ی پایانی است بر مُردن‌های ما. بر زندگی ما که حاصل جمعِ مُردن‌های تدریجی است. عمر ما جان‌کَندن‌های ماست. جان‌کَند‌ن‌هایی که از نخستین تپش‌های قلب‌مان آغاز می‌شود.

«یکی گفت: فلان کس جان می‌کَنَد. حسن بصری گفت: چنین مگوی، که او هفتاد سال بود تا جان می‌کَند اکنون از جان کَندَن بازخواهد رَست، تا به کجا خواهد رسید.»(تذکرة‌الاولیا)

ما با هر لحظه زیستن، مرگ را مثل خوشه‌ی انگور به دهان می‌بریم، با زیستن‌مان، قالیچه‌ی مرگ را می‌بافیم.