عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

حال من...

حالم را با ذکر مثالی می‌توانم توضیح دهم فقط. اشکالی ندارد؟


پرنده‌ی خسته‌ای نشسته است روی شیروانی خانه‌ای قدیمی. پرهایش را استراحت می‌دهد. مشغول تمرین کردن آوازی است که بعد از مرگ، شنیده می‌شود. پرندگان همِ‌قافله‌اش همگی رفته‌اند به سلامِ آفتاب. او نرفته است. دوست دارد روی همین شیروانی نیمه‌خراب بنشیند و آوازهایش را مرور کند. دلش برای خانه‌اش تنگ شده. با خود می‌گوید کاش به جستجوی آفتاب نمی‌آمدم. دلش برای آشیانه‌‌ی کوچکی که بر بالای سپیداری بود، تنگ شده است. خاطر ندارد که چه آوازی بود غروب‌ها، مادرش زمزمه می‌کرد. خاطره‌ا‌ی گنگ به یاد دارد. همه شب، همه روز، روی این شیروانی نشسته است و تلاش می‌کند از آن خاطره‌ی گنگ، آوازی بیافریند.

آوازی که نمی‌داند کی شنیده خواهد شد. شاید روزی که هم‌قافله‌های او، در جستجوی سایه‌ای، آفتاب را ترک کنند. بازگردند به همان شاخه‌ی نیرومندی که نخستین بار آنجا با هم آشنا شدند و برای گرم شدن، پهلو به پهلوی هم دادند... دلش گواهی می‌دهد که روزی باز خواهند گشت و یادِ او را بر آن شاخه‌ی قدیمی گرامی خواهند داشت.  دلش گواهی می‌دهد که روزی آواز او را بر آن شاخه‌ی بلندِ آرام، تکرار خواهند کرد.