«بیا زندگی را بدزدیم، آنوقت میان دو دیدار قسمت کنیم.» دیدارها برای قسمت کردن زندگی است و زندگی حقیقی را وقتی تجربه میکنیم که در حال نظارهی زندگی هستیم. گفتوگو آیین درویشی نیست، چرا که غالباً غبارانگیز است و غبارها مانعِ تماشا هستند.
دیدارهای دوستانه با پُرگوییها از غنا میافتند و اصلِ کار را که قسمت کردن زندگی است از دست میدهند.
بنیاد دیدارهای اصیل، بر گفتوگو نیست، بر بیصدایی همدلانه است. در کنارِ هم چای نوشیدن با قندِ خاموشی و سکوت. در کنارِ هم برگریزانِ درختان را نگاه کردن و بیآنکه گفتنی لازم آید، خاموشی به هزار زبان سخنگو باشد.
دیدارها و دوستیها برای پیکار با تنهایی و تیره کردنِ عکس تنهاییهایمان در آبهای زمان نیستند، برای صیقل دادن و شفّافکردن هر چه بیشتر برکههای تنهایی است و تماشای همدلانهی این تنهایی درخشان.
تنهایی را باید در کنار دوست، تماشا کرد. فقط تماشا. تماشا کردن مشترکِ تنهایی. بدون آنکه بخواهیم به آن دست بزنیم. دوستی به قصدِ جلا دادن تنهایی و نه در افتادن با آن. اگر بشود جایی سهمی را که از زندگی دزدیدهایم پنهانی قسمت کنیم، آنجا واحهی روشنِ سکوت است. سکوتِ ناشی از احترام و همدلی و نه از سرِ بیگانگی.
خاصیتِ اصیلِ دوستی، جلادادن به تنهاییها است و آنکه سرمایهی تنهایی دیگری را پاس ندارد، دوستی را پاس نداشته است.
زین سپس ما را مگو چونی و از چون درگذر
چون ز چونی دمزند آنکس که شد بیچونِ خویش؟
آنچه دوستی را زخم میزند، سؤالات بیفایده و سطحی است. کجایی؟ درسات را به کجا رساندی؟ چه میکنی؟ چقدر درآمد داری؟ به خیال آنکه با پرسیدن چند سؤال کممایه که به «خلوتِ ابعادِ زندگی» راه نمیبَرد، توانستهایم دوستمان را بشناسیم و از حال او سراغ بگیریم. ما عمدتاً از کارهای هم میپرسیم و نه از حالهای هم. و اساساً آیا از حال هم میشود پرسید؟ یا تنها باید مجالی داد تا «حالها» به نحوِ طبیعی خود را آشکار کنند؟
اقلام لازم برای دیدار دوستانه اینها هستند: نوشیدن چای، خواندنِ فرازهایی از یک کتاب، گوش دادن به صدای آوازی، نگریستن به منظرهای گوشهی شگفتی، دل بستن به فرود تدریجی برگی یا پرگرفتنِ قاصدکی...
دوستی ارتباط تنگاتنگی با ساحتِ خلوص دارد.