بعضی چیزها از مرگ هم سختتر هستند. مثلاً دوست داشتن.
اغلب خوش نداری که ببوسمت. دستت را بگیرم و بغلت کنم. چندان بغلی نیستی. و گاهی فکر میکنم شاید خوب است برای من که بابایی نیستی.
اما، وقتِ خداحافظی و رفتن، نمیشود خویشتنداری کرد. فرصت برای ناز کردن و خود را کنار گرفتن نیست. دوست داشتن، یارای خودپوشی ندارد وقت وداع. تمام قلبت میخواهد بیرون بزند از مهر. همه چیز در نهایتِ خود میدرخشد:
«کسی را که ترک میکند چقدر آسانتر میتوان دوست داشت! زیرا آن شعله، برای کسانی که دور میشوند پاکتر میسوزد: شعله یی که جم خوردن پیدا و ناپیدای آن تکهپارچه از پنجرهی کشتی یا قطار، بر میفروزدش. در کسی که دور میشود، جدایی همچون رنگریزهیی نفوذ میکند، و او مالامال از درخشندگی میشود.»(والتر بنیامین، خیابان یک طرفه)
وقتی دانستی که ساعتی بعد میروم، فکری شدی. به نحو مشهودی قلبت متبلور شد. مهربانی در تو سر میرفت. بوسهها بود که بر سر و گونهام مینشاندی. بغلها بود که به من میبخشیدی. چه آغوشگرفتنهای ممتد و سیریناپذیری. و من دلم را سرگرم کردهام که مثلاً جدّی نیست. که هیزم در آتش تو نریزم.
از دروازه بیرون میروم. پنجره را باز میکنی و تا جایی که در امتداد کوچه دیده میشوم، برایم حرف میزنی. چقدر مادرانه شدهای و من چقدر دوست دارم که برای من مادرانه میشوی. خداحافظی توأم با کلّی توصیه و مراقبباش و...
میخواهم جدّی نگیرم و زود از دیدرسِ تو دور شوم. میروم و صدایت دیگر شنیده نمیشود.
آری، دخترکم، بعضی چیزها از مرگ بغرنجترند. مثل همین دوست داشتنِ تو. دوست داشته شدن، خیلی سختتر است از دوست داشتن. لازم است و همزمان کُشنده.
آخر قلب آدم گنجایش ندارد. گاهی شده مثلا باطری آبی بگذاری فریزر و ببینی بعد یخ زدن، بطری میشکند؟ یا از این لیوانهای ضعیف را که وقتی یکباره پر از آب جوش میکنی میشکند و میریزد؟
قلب ما آدمها اغلب شبیه همین لیوانهای ضعیف و شکستنی است.
چقدر سخت است وقتی که میدانی کانون کسی شدهای. چه حال خوبی داشت آنکس که میگفت: «نبستهام به کس دل، نبسته کس به من دل / چو تخته پاره بر موج، رها رها رها من». شاید.
میدانی، اغلب، دوست داشتن شبیه مرگ است. اما همهی ما آدمها برای زندگی کردن، نیاز به مقداری مرگ داریم:
«عشق شبیه مرگ است
اما روی کره زمین حتی یک انسان نمیتوان یافت
که در طول زندگیاش
حداقل یک بار از خدا مرگ نخواسته باشد»(روستم بهرودی، شاعر آذربایجانی)
میدانم که محبت، نور است، اما نور هم میتواند ما را بمیراند. با اینهمه، نور، خوب است. و چه کسی این حقیقت را بهتر از کریستین بوبن فهم کرده است:
«روشنی زیباترین نعمتی است که میشود به ما در این زندگیِ تاریک داده شود- حتی اگر گهگاه این روشنی ما را نابود سازد.»(شش اثر، ترجمهی مهتاب بلوکی)
«ما عمرمان را با نابود کردن کسانی که به آنها نزدیک میشویم، سپری میکنیم و به نوبه خود نابود میشویم.
رستگاری در این است که با حفظ هوشیاری، شادمانی و ملایمتمان این نابودیها را پشت سر بگذاریم، رستگاری در این است که اگرچه نابود، اما زنده باشیم، مانند پرندهی شوخی در جنگلی آهکی.»(دیوانهوار، ترجمه مهوش قویمی)
«این آخرین رازی است که به گوشتان میخوانیم، این بزرگترین رازی است که در میان دستان حریصتان مینهیم: آنچه میخواهد ما را نیست سازد، در حقیقت برترین رفیق ماست. با پایداری نورزیدن در برابر آن، والاترین سهم وجود خویش را کشف میکنیم، سهمی که برای نجات بخشیدنمان، باید نخست ما را گم سازد.
در پایان، در پایان پایانها، آنچه فناناپذیر است باقی میماند، آنچه سبکتر از آن است که بمیرد، لطیفتر از آنکه بسوزد. گرد آن یکدیگر را باز خواهیم یافت، شما و ما. با هم. »(رفیق اعلی، ترجمه پیروز سیار)
آدمهایی که دارای عواطف حسّاس و طبع مردمدوست و مشفقی هستند، در معرض آسیبی جدی قرار دارند. درست است که باید به تعبیر نظامی دردستانی کرد و درماندِهی و رنج خود و راحت جانان طلبید، اما اگر این «من»، این منِ مهربان، این من که بناست اشکی پاک کند و گرهی بگشاید، نیرو و کارمایهی وجودیاش را از دست دهد، دیگر از کارآمدی میافتد.
گاهی آنقدر درگیر غمها و رنجها و گرفتاریهای دیگران میشویم که به کلّی نیرو و توانمان را از دست میدهیم. روانمان متلاشی میشود. از هم میپاشد. هر کسی آستانهای دارد. هر کسی نیازمند است که بهرههای کافی از پرتوِ شادی و نشاط، داشته باشد. آدمهایی که برای خودشان وقت میگذارند و به حالِ خوب و نشاط دلشان اهتمام میورزند، این توانایی را مییابند که به شکلِ مستمرّ و مؤثّری گرهگشایی کنند. همچو بادِ بهاری که گرهِ غنچهها را باز میکند و گل میسازد.
حافظ میگفت:
چو غنچه گر چه فروبستگی است کارِ جهان
تو همچو بادِ بهاری گرهگشا میباش
اما نسیم، اگر جریان، سرزندگی، طراوت، ملایمت و توانِ خود را از دست بدهد، چگونه میتواند گرهگشا باشد؟
برای آنکه حال دیگران را خوب کنیم، نخست باید پرسدارِ خوبی برای خودمان باشیم. به اندازه و به قدرِ توان روانیمان بار برداریم تا بتوانیم یارِ شاطر باشیم.
تن سپردنِ بیملاحظه به درددلهای دیگران، ما را از هم میپاشد. مایِ بینیرو، نمیتوانیم نورپاشی کنیم.
- دریا چرا اینهمه بال بال میزند؟
- میخواهد به آسمان برسد و نمیتواند
_ آسمان چرا هر بار میبارد؟
- به دریا غذا میدهد تا نمیرد و باز، بال بال بزند.
عِداتی لَهُم فَضلٌ عَلیَّ وَمِنَّةٌ
فَلا أَبعدَ الرَحمنُ عَنّی الأَعادیا
همُ بَحَثوا عَن زلَّتی فَاجتَنَبتُها
وَهُم نافَسُونی فَاکتَسَبت المَعالیا
(أبوحیان اندلسی)
(مدیونِ لطف و مواهبِ دشمنانم هستم
خدای مهربان، دشمنانم را از من دور نکند
آنان در پیِ خطاهای منند که باعث میشود از لغزیدن بپرهیزم
و با من مسابقه میدهند که باعث میشود به بلندیها و بزرگواریها برسم.)
راست میگویم عدو هم یار توست
هستی او رونق بازار توست
هر که دانای مقامات خودی است
فضل حق داند اگر دشمن قوی است
کِشت انسان را عدو باشد سَحاب
مُمکناتش را برانگیزد ز خواب
(اقبال لاهوری)
دشمنان -اگر البته آگاه باشیم- میتوانند مایهی خیر باشند.
ما را متوجه لغزشهایمان میکنند و میدانیم که گاهی دوستان، مانع میشوند تا کاستیهایمان را ببینیم(وعینُ الرِّضا عن کلَّ عیبٍ کلیلة / وَلَکِنَّ عَینَ السُّخْطِ تُبْدی المَسَاوِیَا)
درست است که دشمنان معایب ما را غلوشده و مبالغهآمیز طرح میکنند، اما در آنها نیز مبالغی راستی نهفته است:
«سخن دشمنان در حق خویشتن بشنود؛ که چشم دشمن هم بر عیب اوفتد و اگرچه بهدشمنی مبالغت کند، و لکن سخن وی نیز از راست خالی نباشد»(کیمیای سعادت)
حافظ ار خصم خطا گفت نگیریم بر او
ور بهحق گفت جدل با سخن حق نکنیم
طاهری قزوینی گفته است:
عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد
خمیرمایهی دکان شیشهگر سنگ است
اینکه دشمنانمان را قدر بدانیم و تهدیدشان را تا جای ممکن تبدیل به فرصت کنیم، بستگی دارد به این که چقدر نهادِ راستاندیش و پاکنظری داریم.
اگر پیشانگاره و تصور ما این باشد که زندگی دنیوی بناست سرای آسودگی و راحت تن(راحتکده، آسودهگاه) باشد، در رویارویی با اندک گزندی، دچار سرخوردگی و عجز میشویم. سرخوردگی ما ناشی از تصور پیشین ماست. بنا نبود اینهمه رنج بکشیم.
اما اگر پیشانگارهی ما این باشد که دنیا سرای رنج است و خاکِ آدمی را با محنت و رنج سرشتهاند(رنجکده، محنتگاه)، چرا که بناست در این آزمونگاه، عیارسنجی شویم و محک بخوریم و نهایتاً روحمان در اثر خراشها و تراشها، بها بیابد، آنوقت در رویارویی با گزندها و رنجها، کمتر سرخورده و عاجز خواهیم بود.
قرآن میگوید: «لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنسَانَ فِی کَبَدٍ»(بلد/۴) به راستی که انسان را در رنج آفریدهایم.
ظاهراً میان کَبَد و کبِد نسبتی است و «کَبَد» یعنی رنجی جگرشکاف و جانسوز. با «فی» آمده است یعنی آدمی در دلِ رنج، آفریده شده است. درون رنج.
نظامی گنجوی چه گویا تعبیر کرده است:
خاک تو آنروز که میبیختند
از پی معجون دل آمیختند
خاک تو آمیختهی رنجهاست
در دل این خاک بسی گنجهاست
ما ز پی رنج پدید آمدیم
نز جهت گفت و شنید آمدیم
(نظامی، مخزنالاسرار)
نظامی میگوید قرار بر این بوده که تو خاک تن را به معجونِ دل تبدیل کنی و دل، بیرنج و درد، دل نمیشود. از همینرو، خاک تو را به رنجها آمیختهاند.
در رنج آفریده شدهایم تا خاکمان را دل کنیم. سرتاسر دل شویم. اقبال لاهوری، شکوهکنان با خدا میگوید: «جهان تهی ز دل و مُشتِ خاک من همه دل» و میبیند که: «تبسمی به لبِ او نشست و هیچ نگفت». چرا که خدا از این رخداد، خرسند است.
مولانا میگفت «باید که جمله جان شوی». خاک چگونه جملگی جان و دل میشود؟ اقبال لاهوری میگوید وقتی خردِ تو سوز پیدا کند و شعلهور شود، دل میشوی:
چه میپرسی میان سینه دل چیست
خرد چون سوز پیدا کرد دل شد
دل از ذوق تپش دل بود لیکن
چو یک دم از تپش افتاد گِل شد
رنج که نباشد، تپش و پیجویی و پویشی نیست و پوییدن که نباشد گنجی یافته نمیشود.
کلاننگرشِ قرآنی در بابِ زندگی، همین است: جهان محنتگاهی است برای گهرنُمایی و عرضهی نیکوترین جلوههای آدمی:
«الَّذِی خَلَقَ الْمَوْتَ وَالْحَیَاةَ لِیَبْلُوَکُمْ أَیُّکُمْ أَحْسَنُ عَمَلًا وَهُوَ الْعَزِیزُ الْغَفُورُ»(مُلک/۲)
«وَهُوَ الَّذِی خَلَقَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ فِی سِتَّةِ أَیَّامٍ وَکَانَ عَرْشُهُ عَلَى الْمَاءِ لِیَبْلُوَکُمْ أَیُّکُمْ أَحْسَنُ عَمَلًا»(هود/۷)
«إِنَّا جَعَلْنَا مَا عَلَى الْأَرْضِ زِینَةً لَهَا لِنَبْلُوَهُمْ أَیُّهُمْ أَحْسَنُ عَمَلًا»(کهف/۷)
«وَهُوَ الَّذِی جَعَلَکُمْ خَلَائِفَ الْأَرْضِ وَرَفَعَ بَعْضَکُمْ فَوْقَ بَعْضٍ دَرَجَاتٍ لِیَبْلُوَکُمْ فِی مَا آتَاکُمْ»(انعام/۱۳۵)
آیات فوق میگویند که سراسر سامانهی حیات، به منظور آن است تا آزمونگاهی پدید آید و در این آزمونکده که طبیعتاً آغشته به انواع مرارتهاست، هر کسی «أحسن عمل» و نیکوترین جلوهی خود را پدید آرد و زیباترین ماهیتِ متناسب با خود را تحقق بخشد. همه چیز ممزوج با اقسام رنجها پدید آمدهاند تا من و تو زیباترین چیزی را که میتوانیم از خود بسازیم، بیافرینیم.
بایزید بسطامی میگفت: «آهنگر نفس خود باش!»، اقبال لاهوری میگفت: «از گِلِ خود آدمی تعمیر کن» و «زندگی در صدفِ خویش گهر ساختن است»، تامس مِرتون (راهب و نویسندهی کاتولیک امریکایی قرن۲۰) میگفت: «یادگیری راه و رسم زندگی عبارتست از یادگیری اینکه چه چیزی باید به جهان پیشکش کنیم، و سپس، یادگیری اینکه چگونه باید پیشکش کنیم.»(به نقل از: نقد و نظر، سال هشتم، شمارهی ۴-۳، ۱۳۸۲)
مطابق این تلقّی، زندگی از آنرو سرشت محنتآلودی دارد که آزمونگاه است و آزمودن مایهی بالیدن و زادهشدن دوباره میشود.
«کسى که مرگ و زندگى را آفرید تا شما را بیازماید که کدامیک نیکو کردارترید»(مُلک/۲)
زندگی محنتگاه است چرا که آزمونگاه است، و آزمونگاه است تا زادگاه روح و دل باشد.
انتهای خنده است یا آغازِ انفجاریِ گریستن؟ خندهای است در میانهی اندوه یا بغضی فشرده است در مرز تَرَک برداشتن؟ چه مرز مهآلودی است اینجا. گریهها و خندهها چه به هم نزدیکند و در این نزدیکی، چه جلوهای دارد نور...
خیره که میشوم به این تصویر، حسی دوگانه در من میجوشد. گم شدن و پیداشدن در یک لحظه. مثل کودکی که لحظهای دست مادرش را در ازدحام بازاری گم میکند و با غیبتی بسیار کوتاه، باز مییابد. التباس وانهادگی و یگانگی. همآمیزی غیبت و حضور. خویشاوندی اشک و لبخند در یک نقطهی شفّاف و پُر از سَیَلان...
تصویر تو بُعد دیگری از زمان را فرادید میآورد. انگار طرحی نیمهکاره است که تردیدی مقدس از اتمام آن سرباز میزند. دستی که گمان میکند همینجا، در همین لحظهی مهگرفته اما خالص، بهتر است قلمو را زمین بگذارد، پنجره را باز کند و گوش دهد به صدایی که «به آرامی یک مرثیه از روی سرِ ثانیهها میگذرد»
اذکار و اوراد دینی، کارکرد معناافروزی دارند. پیامبر اسلام به ما میآموزد که هنگام خواب بگوییم:
«بِاسْمِکَ رَبِّ وَضَعْتُ جَنْبِی وَبِکَ أَرْفَعُهُ إِنْ أَمْسَکْتَ نَفْسِی فَارْحَمْهَا وَإِنْ أَرْسَلْتَهَا فَاحْفَظْهَا بِمَا تَحْفَظُ بِهِ عِبَادَکَ الصَّالِحِینَ»
«پروردگار من! با نامِ تو سر به بالین میگذارم و با نام تو از جا برمیخیزم. اگر جانِ مرا ستاندی از رحمت خود بهرهمند کن و اگر به زندگی بازگرداندی، نگاهدار جانِ من باش، آنچنان که از جانِ بندگان صالح و نیکسیرت خود محافظت میکنی.»
تلقین و یادآوری این حقیقت که هر شب به وقت خواب، آمادهایم که بمیریم و معلوم نیست که صبحی دیگر در راه باشد یا نه. هر شب به وقتِ خواب با جانِ هستی نجوا میکنیم که اگر صبح دیگری در کار نبود، جانِ غبارگرفتهی مرا با رحمتِ خود شستوشو ده و اگر مجالِ فردایی بود، مراقب و نگهدارِ جانِ من باش. آنگونه که از جانِ پاکان و صالحان مراقبت میکنی تا کمتر آلوده و تاریک شوند.
هر شب، به وقتِ خواب، که این وِرد معناافروز را با حضور قلب، زمزمه کنیم، جانِ خود را به پیشوازِ نور بُردهایم.
و صبح که چشم میگشاییم و درمییابیم که فرصتی دوباره نصیبمان شده است، زمزمه کنیم:
«الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی أَحْیَانَا بَعْدَ مَا أَمَاتَنَا وَإِلَیْهِ النُّشُورُ»
«سپاس و ستایش خدای را که ما را بعد از آنکه میراند، به زندگی بازگرداند و بازگشت به نزد اوست.»
آغازِ هر صبح، با قدردانی از زندگی و ستایش جانِ هستی آغاز میشود. با اذعانِ شاکرانه به اینکه از روز تازه و حیات دوبارهای برخوردار شدهایم و با یادآوری اینکه همه کس و همه چیز به سویِ آن نورِ سرمدی و جاودان، در حرکتند و عاقبتِ امر، با وانهادنِ هر آنچه از جنسِ «داشتن» است تنها با «بودن» و «قلب سلیم» به حضرتِ سلام، وارد میشوند.
این وِردهای مبارک از آموزههای زندگیپرور نبوی هستند که ما یادآور میشوند زندگی ما نَفَسی بیشتر نیست. هر شام میمیریم و هر صبح از نو متولّد میشویم. هر شام، آماده برای وانهادن همه چیز باشیم و هر صبح که دیده گشودیم، شاکر و قدردان، به استقبال زندگی برویم.
شب، به وقتِ خواب، گسسته از همه چیز، خود را در آغوش خدا رها کنیم؛ و صبح، به وقتِ بیداری، اول از همه به خدا سلام کنیم.
«سرمایهی عمر آدمی یک نَفَس است...»
خانهی دوست کجاست؟ آسمان مکث میکند، رهگذر سیگارش را به شنها میبخشد تا به خوبی و تأنی، نشانی را بدهد. با انگشت، درخت سپیداری را نشان میدهد و میگوید: ببین! نرسیده به آن درخت، کوچهای است. میروی تا انتهای کوچه. بعد میپیچی به سمتِ گلِ تنهایی. دو قدم مانده به گل، توقف میکنی. نزدیکِ فوارهی اساطیر. اساطیرِ جاودانِ زمین. ترس شفافی تو را احاطه میکند. در سکوت و صمیمیت فضا، خش خشی میشنوی. صدای پاهای کودکی است. میبینی که دارد از کاج بلندی بالا میرود. بالا میرود تا از لانهی نور، جوجهای بردارد. نشانی را آن کودک میداند. از او بپرس: خانهی دوست کجاست؟
میبینید؟ سوالِ آغازین شاعر، در انتها هم تکرار میشود: خانهی دوست کجاست؟
این پرسش، پاسخی ندارد. چرا که خودِ پرسش، خواستنی است. باید کلی نشانی بپرسی تا برسی به نقطهای که دریابی پاسخ، تداومِ امیدوارِ همین پرسش است.
نشانیهای درست، به جواب ختم نمیشوند، به پرسشهای همیشه زنده ختم میشوند.
همه چیز خانهی جدید خوب است. الا شبهایش. که انگار چیزی کم دارد. مدتها بود دریافته بودم که شب، چیزی کم دارد ولی نمیدانستم چیست. امشب فهمیدم: صدای شغالها...
چیزی ناشناخته اما به غایت زندگیبخش در صدای مصرّانه شغالها بود. چیزی که تنها میدانم ربط مستقیمی به نیروی زندگی و هزار حرفِ نشکفتهی آن داشت. صدای شغالها از جنگل نزدیکِ خانهی پدری، دنیای گسترده و ناشناختهای را به روی دیدگانم میگشود. رنگی از بیکرانِ تنهایی داشت. از بینهایت زندگی پنهان که زیر «پوست کشیدهی شب» در جریان بودند، پرده برمیداشت. آواز شغالان، از ضجههای در گلو شکسته و حکایتهای از یاد رفته، رمزی داشت.
صدای شغالان، شب را غنی و بارور کرده بود.
«چه هنگام میزیستهام؟ کدام مجموعهی پیوستهی روزها و شبان را، من؟»(احمد شاملو)
خواهری دارم که پنج سال از من بزرگتر است. کودکی مرا به یاد دارد. من اما چیزی از سالهای آغازین زندگیام به یاد ندارم. میگوید با کوچکترین نارضایتی گریهای یکریز سر میدادی که به غش منتهی میشد. صدایت بند میآمد و رنگت میشد کبود. و خاطراتی دیگر که کلّی هاج و واجم کرد.
امشب درگیر خاطرات بازگفتهی او شدم. یعنی آن سالها را من زیستهام؟ پس چرا هیچ ردّی در ضمیر حافظهی من ندارند؟ آن روزها را او دیده است، و من تنها شنوندهی روایت او هستم. او حاضر بوده و من غایب. انگار بخشیهایی از آنچه زندگی و عمر من تلقّی میشود، در حقیقت زندگی و عمر من نیست. زندگی و عمرِ خواهر من است. چرا که او به روشنی در ذهن و حافظه دارد و من نه. یا در شمار عمر من است به سبب آن که او هنوز در خاطر دارد.
یعنی ما به قدری که در خاطرهها میمانیم زندهایم؟
پس به همین دلیل بود که اسپونویل میگفت «در یاد ماندن» مهمتر از «دوست داشته شدن» است؟ «تا زمانی که من را میخواهی دوستم بدار، ولی ما را فراموش مکن.»
انگار یاد و خاطرهی دیگران، بیشتر به ما احساس زنده بودن میدهد تا حافظه و یاد خودِ ما.
مردِ تبعیددیده و غربتکشیدهای را تصور کنید که پس از سالها به دیار خود باز میگردد و میبیند در خاطر هیچکسی نیست و کسی چیزی از او به یاد ندارد. احساس میکند که آن سالها را نزیسته است. اگر زیسته پس چرا کسی شاهد زندگی او نبوده است؟
«دیگری» اگر نبود، زندگی ما شاهدی نداشت، و زندگیِ بدون شاهد، یعنی هیچ. من بدون دیگری هیچم و دیگری بدونِ من، هیچ است. ما شاهدان زندگی یکدیگریم و با بودنمان به زندگی یکدیگر اعتبار میبخشیم.
فکر میکنم شعر گفتن هم نوعی شاهد گرفتن بر زندگی خویش است. شهادت دادن بر زندگیِ زیسته. شعر، دیگری ساختن است. آینه پرداختن برای تماشای آنچه زیستهایم. در شعری گفته بودم:
«شاعران،
روحِ گریزان لحظهها را
در شیشه میکنند»
باید صبور بود تا حرفها برسند. حرفهای رسیدهتر، چشمها را از تمنای چیدن، لبالب میکنند. اما صبوری با جنون، بیگانه است. باید صبور بود، اما بر جنون، بایدی نیست. جوهر هنر، جنون است و جنونِ هنری با هر خلق و پیدایشِ تازهای، خود را بازمیتاباند. جنون با کارِ هنری تسکین پیدا نمیکند، تنها خَلقی جدید و پیدایشی نو مییابد. جنون، قوامبخش و کانون هنر است و هنر، مَجلای جنون و چهرهی افروختهی آن شورِ بیمهار.
هنر، مرهم جنون نیست، زبانهی آن است. مرهم جنون، نقطهای است که پایان سطرِ زندگی قرار میگیرد. جایی است که زندگی از حرکت باز میایستد.
جنون در هنر، زبانه میکشد و در مرگ، آرام میگیرد.
چقدر دوستداشتنیترند. چقدر زیباترند. چقدر بیشیلهپیلهتر، معصومتر و زلالترند. چقدر به هستهی پنهان زندگی نزدیکترند. چقدر شایستهی آمرزیدن و مدارا و بلکه عنایت و نوازشاند، چهرههایی که خواب رفتهاند.
گذشته از نزدیکان، حتا وقتی چهرهی خوابرفتهی بیگانگان را هم تصور میکنی، موجی از مهر و آمرزش تا ساحل قلبت راه باز میکند.
چرا اینطور میشود؟ به این خاطر که خواب، رنگی از مرگ دارد؟ و مرگ، پیوستن به جوهرِ هستی است؟ به این خاطر که دست از دست و پازدن و کشمکش با محیط و اطراف برداشتهاند و خود را چون پرِ کاهی در دست باد، رها کردهاند؟ به خاطر آنکه بیداری ما جان کَندن است و خواب ما جان پروردن؟ خواب با سکون و سکوت که رمزِ بودن است همسایهتر است؟
از پشت این پلکهای آسوده و این چهرهی آرمیده، چه میتراود که اینهمه دوستداشتنی است؟
نه دریای خروشان با موجهای عاصی، و نه مُردابِ بیتحرّک عاطل، تنها برکهی آرام و نیمهخوابی که نسیمی نرم، موجهای کوچک بر پیشانی آن میآورد.
نه، مردگانِ ساکنِ سردابهی سکوت، نه زندگانی که گیج از بیداری خویش، ناخن به در و دیوار میکشند. با نگاههای زیرک، خشونت میورزند؛ با سخنان آبکشیده و چابک، خشونت میورزند و با داوریهای نهایی و اقدامهای قاطع، خشونت میورزند. تنها آنان که در قلب خوابی سبک، آرمیدهاند و جریان موزون و آهستهی نفسهایشان، روح شب را نمیخَراشد...
چه زیبا، چه دوستداشتنی، و چه معصومند بهخوابرفتگان... وقتی کنارشان مینشینی و به چشمهای آرمیدهشان خیره میشوی... چه سنگین، چه سبکسار، چه نزدیکند...
گاهی دوست داریم نومید و غمناک باشیم، چرا که فکر میکنیم نومیدی و غمناکی ما اعتراضی است به جهانی که ما را دربر گرفته است. با نومیدی و غمناکیمان اعتراض میکنیم که چرا چندان که باید دیده نشدهایم، چرا چندان که باید دوست داشته نشدهایم. اما این پرسشها اساسی نیستند. پرسشهای جانفرساتری وجود دارد: چرا چندان که باید نتوانستهایم ببینیم، نتوانستهایم دوست بداریم؟ چرا دستهایمان به ارتفاع محبت، نرسیده است؟ چرا از دیگری پُر نشدهایم؟
دوست داریم نومید و غمناک باشیم چرا که نمیخواهیم مناسبات سخیف جاری را، تأیید کنیم. میخواهیم به زبان حال بگوییم از اینکه پرنده نیستیم، ناخرسند و گلایهمندیم. از اینکه پایبند و بالبسته هستیم شکایت داریم.
از اینکه نمیتوانیم به خیالهای زیبا و افسانههای قشنگمان، جامهی واقعیت بپوشانیم؛ از اینکه نمیتوانیم واقعیت را همچون خیالهایمان دوست بداریم...
خسته، غمگین و نومیدیم، چرا که هنوز پرنده نیستیم و گمان میکنیم جز در گذرِ مرگ، پرنده نمیشویم.
خسته، غمزده و تلخکامیم، چرا که هنوز راهی نیافتهایم تا قلبِ حقیقت را ببوسیم. تا قلب انسانی را ببوسیم. چرا که حقیقت، قلب آدمی است.
راهی را که به بوسیدن لبها منتهی میشود میدانیم، اما به ما بگو کدام راه ما را به چشمهی جوشان قلبها هدایت میکند؟ بوسه بر لبان چشمهای که قلب آدمی است، میخواهیم و نمیتوانیم... از اینروست که خسته، غمزده و درخودشکستهایم...
+ دستهای خدا همیشه گرمند، اما، گرمای خدا گرامیتر از بازارهای ماست.
خدا را کلمات من، کلمات تو، مصادره کردهاند تا بازارشان را گرم کنند. هوای طاووسی در سر کلمات بیداد میکند. گرمای خدا گرامیتر از آن است که خرجِ بازار ما شود. این کلمات ماست که باید مصادره به مطلوب خدا شوند، نه خدا. خدا را نمیتوان مصادره کرد. هر وقت توانستی وسوسههای روشن چراغی را نقاشی کنی، میتوانی خدا را به رشتهی کلمات درآوری. همچنان که نمیتوانی خوشهی انگوری را که سرشار از زندگی است، تصاحب کنی، همچنان که نمیتوانی تپش سبکسرانهی زندگی را در دویدنهای آهوی صحرایی شکار کنی، همچنان که نمیتوانی مفسِّر درختی باشی که بیدلیلی روشن، دل و دماغ باد را ندارد، همچنان که رعنایی دریا را در چشمهای ماه یا سرخوردگی گلبرگ را در مصاف بارانی ندانمکار یا خاموشی خیانتبار درّهها را هنگام زوال خورشید یا خونِ تازهی صبح را در نگاه مردّد شبنم، یا عطرِ شلختهی شمعدانیها را در گذر از غروب، نمیتوانی تصویر کنی... همچنان همچنان همچنان... کلمات نیز از شکارِ خدا، سرخورده باز میگردند. گرچه هزیمت از خدا، فتحی شکوهبار است.
با اینهمه، اگر چه خدا به دام کلمات در نمیآید؛ اما از کلمات سَر میرود.
میدانم. اعتراف خداپسندانهای است. من هم خدا را گروگان گرفتهام تا برای کلماتم آبرو پیدا کنم. دستهای خدا همیشه گرمند. نامش را که در همسایگی کلمات نجوا میکنم، به احترام او قیام میکنند. از او میگویم و کودکان از درختها بالا میروند تا سبدهاشان را از میوههای نوبرِ خدا پُر کنند. با اینهمه، گرمای خدا گرامیتر از بازارهای ما است؟ مگر نه؟
— بیا اینهمه نگرانِ اعتبار خدا نباشیم. بگذاریم کلمات راه خودشان را بروند. از سر و کولِ رازها بالا بروند. مثلاً سوزنبان عشق باشند یا همنوردِ تنهایی. گاه از وفور ابهامها به ستوه درآیند و گاه ایمانشان را به جلای آینهها، تجدید کنند. بگذار کلمات نقش خود را بازی کنند و در پندارِ دست ساییدن به پوستِ حقیقت، سرخوش باشند. گناه دارند. بگذار خیال کنند که قادرند برای بهانههای نامعلومِ دل، دلایلی دست و پا کنند. بگذار ندانند که ناهمواریهای شب از گریههای پنهانی ماه، آب میخورد و هر جا سوزنی از عشق فرو میرود، روزنی به تنهایی نیز گشوده میشود. اعتبار خدا که با سبکمغزیهای کلمات ما، صدمه نمیبیند.
کلمات، پشت و پناه همیشهی ما هستند. پاسبان امین تنهایی و رازدار گوشههای گرفتهی زمان.
کلمات، در شرایطِ حسّاس شکفتن یا مناطق مرزی پژمردن، پرستارانند. کلمات، اگر چه محدّب، اگر چه مقعّر، هنوز آینهاند.
+ میدانم چه میگویی. اما این حرفها برای وقتهای خراب، کارگر نیست. برای اوقات آباد، نیکوست. در وقتِ خراب، یعنی وقتی که دیگر بُریدهای یا از خود سیر شدهای، وقتی که درمییابی قلب تو بزرگ نبوده، بزرگ نیست، بلکه این زندگی است که به مراتب از قلب تو عریضتر است، وقتی احساس میکنی خالیِ بیپایانی در تو موج بر میدارد، وقتی که در مییابی زندگی را بُردهای اما به بهایِ آنکه پرندهی کوچک درونت را منزوی کنی؛ تنها آرزویی گرم در تو شعله میبندد:
کاش میتوانستی کلماتت را مچاله کنی و در کورهی نانوا بیندازی، تا نانی شود در دست و دهانِ مسیح. در آن شبِ خستهی پایان.