گاهی دوست داریم نومید و غمناک باشیم، چرا که فکر میکنیم نومیدی و غمناکی ما اعتراضی است به جهانی که ما را دربر گرفته است. با نومیدی و غمناکیمان اعتراض میکنیم که چرا چندان که باید دیده نشدهایم، چرا چندان که باید دوست داشته نشدهایم. اما این پرسشها اساسی نیستند. پرسشهای جانفرساتری وجود دارد: چرا چندان که باید نتوانستهایم ببینیم، نتوانستهایم دوست بداریم؟ چرا دستهایمان به ارتفاع محبت، نرسیده است؟ چرا از دیگری پُر نشدهایم؟
دوست داریم نومید و غمناک باشیم چرا که نمیخواهیم مناسبات سخیف جاری را، تأیید کنیم. میخواهیم به زبان حال بگوییم از اینکه پرنده نیستیم، ناخرسند و گلایهمندیم. از اینکه پایبند و بالبسته هستیم شکایت داریم.
از اینکه نمیتوانیم به خیالهای زیبا و افسانههای قشنگمان، جامهی واقعیت بپوشانیم؛ از اینکه نمیتوانیم واقعیت را همچون خیالهایمان دوست بداریم...
خسته، غمگین و نومیدیم، چرا که هنوز پرنده نیستیم و گمان میکنیم جز در گذرِ مرگ، پرنده نمیشویم.
خسته، غمزده و تلخکامیم، چرا که هنوز راهی نیافتهایم تا قلبِ حقیقت را ببوسیم. تا قلب انسانی را ببوسیم. چرا که حقیقت، قلب آدمی است.
راهی را که به بوسیدن لبها منتهی میشود میدانیم، اما به ما بگو کدام راه ما را به چشمهی جوشان قلبها هدایت میکند؟ بوسه بر لبان چشمهای که قلب آدمی است، میخواهیم و نمیتوانیم... از اینروست که خسته، غمزده و درخودشکستهایم...