عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

به بویِ پیراهنِ یوسف...

خاتونِ روحِ خانه‌نشین از سرای تن
چادرکشان ز عشق دویدن گرفت باز

- آه، دریغا یوسفِ من... یوسفِ جانِ من! 
چشمان یعقوب نمبار شد و کوشید اندوهش را پنهان کند: 
- چنان اندوهم را عزیز می‌دارم که نمی‌خواهم با شما بازگو کنم. اندوه یوسف، ثروت من است. این درد، سرمایه و گنج من است.
پسران گفتند:  سرانجامِ این خاطرپرستی، بیماری و تباهی است. 
گفت: 
- اندوه خود را پیش خدا می‌بَرم. او دل مرا بهتر از شما می‌داند.
فرزندان من، می‌دانم که تلاش مرا بیهوده می‌دانید، می‌دانم که سال‌هاست یوسف را گم کرده‌ایم. اما نومید مباشید! بروید و با تمام حواس‌تان سراغ از یوسف بگیرید. بو بکشید و از هیچ نشانه‌ای غفلت نکنید. عاقبت این جستجوها به گشایشی ختم می‌شوند. ایمان، امید بستن به گشایش‌های خداست و تنها کافرانند که می‌پندارند روزنه‌ای در کار نیست. جهان آکنده از نشانه‌های یوسفانه است، دردِ جستجو را در خود زنده دارید.

برادران دوباره به مصر بازگشتند. نزد یوسف شدند: ای عزیز، ما و خانواده‌ی‌ ما درمانده شده‌ایم. از نایافت، به تنگ آمده‌ایم. سرمایه و ره‌توشه‌ی ناچیزی داریم. ثروت‌مان بی‌نوایی و بی‌چیزی است. نازمان نیازمان است. درماندگی‌مان را پیشکش تو می‌کنیم. پیمانه‌ی جان‌مان را لبریز از کَرَم کن.

یوسف، تاب نمی‌آورد. تماشای درماندگی و حالِ نزار برادران، دلش را جاری می‌کند.

- هیچ می‌دانید نادانسته با یوسف چه کردید؟ می‌دانید خودخواهی و رشک‌آوری شما چه بر سرِ یوسف آورد؟
- تو، تو یوسفی؟! 
- آری، من یوسفم و این برادرم است و خدا ما را از لطف‌های بی‌شماری بهره‌مند کرده است.
- سوگند به خدا که تو از ما بهتری و ما خطا کردیم. 

همین اعتراف و ندامت فروتنانه کافی بود تا تمام گلایه‌ها و کدورت‌های سال‌ها را از دل یوسف بشوید:

- امروز، هیچ سرزنشی بر شما نیست. خدا آمرزگار است و از شما درخواهد گذشت. او از همه‌ی مهربانان، مهربان‌تر است. همین که نیاز و بی‌نوایی خود را دستمایه کردید، یعنی به صلاح آمده‌اید. گذشته‌ها رفته‌اند و بر شما گرفتی نیست. چه خوب است این بیداری و بی‌نوایی! پیراهن مرا با خود ببرید. می‌دانم پدر چقدر دلتنگ من است. پیراهن من، بینایی را به او بازخواهد گرداند. به همراه پدر و همه‌ی خانواده، به پیش من باز گردید. 

کاروان برادران که از مصر راه افتاد، یعقوب، بوی پیراهن یوسف را دریافت. آن جستجوها و امیدواری‌ها مایه‌ی گشایش شد.

- آی... بوی یوسف را می‌شنوم... خرفت و دیوانه نیستم. باور کنید. بوی یوسف را می‌شنوم. می‌شنوم چرا که اینهمه سال، دردِ یوسف را در خود زنده نگه داشتم. وه! چه بوی خوشی!
- آه از تو یعقوب، هنوز در گمگشتگی دیرین خود هستی!

برادران که رسیدند پیراهن یوسف را به سیمای پدر افکندند و یعقوب بینا شد. 

- دیدید! نگفتم من از فراخی‌های الهی چیزها می‌دانم که شما نمی‌دانید! دیدید که حاصلِ امیدواری جستجوگرانه، و فروتنی و اعتراف به خطای شما چه مبارک شد؟ دیدید سرآخر به نشانی از یوسف، دیده‌ور شدم؟ اگر از حُزن او نمی‌گریستم، کی سعادت بینا به او شدن را می‌داشتم؟ آخر تا نبازی که به دست نمی‌آوری! یوسف من، میوه‌ی امید است.
-  پدر! پدر! برای ما از خدا آمرزش بخواه. ما همه‌ی این‌سالها در خطا بودیم. 
- برای شما آمرزش خواهم خواست. او، آمرزنده و مهربان است.

جملگی به نزد یوسف بازگشتند. یوسف، پدر و مادر خویش را در کنار گرفت و گفت:
- اینجا در امن خواهید بود. عاقبتِ آن رنج‌ها، ایمنی است. 
پدر و مادر خود را به تخت نشانید و گفت:
- پدر! این تعبیر همان خوابی است که آن‌روز دیدم. یادت هست؟ چهل سال پیش بود شاید. خواب دیدم که خورشید و ماه و یازده ستاره به گوهرِ وجود من اعتراف می‌کنند. پدر! پدر! خدا در این‌سالها چقدر به من لطف کرده است! او به من لطف کرد که مرا از زندان آزاد کرد. به من لطف کرد که شما را از کنعان به پیش من آورد بعد از آنکه شیطان میان من و برادرانم جدایی افکند. آخر، جدایی‌افکنی از کارهای شیطان است. پدر! پروردگار من سراسر لطف است. بنگر چه لطیفانه خواب‌های مرا تعبیر کرد!

آنگاه دل خود را شاکرانه متوجه خدا ساخت و گفت:

خدای من! تو به من دولت دادی، دانش آموختی، آموختی تا خواب‌ها را تعبیر کنم. ای پدیدآور آسمان‌ها و زمین، تو یاور منی در دنیا و آخرت. در همه‌ی احوال، تو با من بودی، مرا می‌دیدی. از تو می‌خواهم که مرا مسلمان بمیرانی و به صالحان ملحق کنی. یار شو تا راه زندگی را به صلح و سلام طی کنم و هنگامِ مرگ، در صلحِ کامل با تو، با جهان و با خود باشم. مرا به تبارِ راستان درآور. مهم آن است که پاکیزه جهان را ترک کنم. مُلک، رفتنی است. مرا پاک بمیران. 
زندگی‌ام آکنده از مواهب پیدا و پنهان تو بود، مرگ مرا نیز به دست خویش، قرینِ سلام گردان.
خدای لطیف من، توفّنی مسلماً وألحقنی بالصالحین...

(ترجمه‌ی آزاد و دلانه‌ای از آیات ۸۳ تا ۱۰۱سوره‌ی یوسف)