همه چیز خانهی جدید خوب است. الا شبهایش. که انگار چیزی کم دارد. مدتها بود دریافته بودم که شب، چیزی کم دارد ولی نمیدانستم چیست. امشب فهمیدم: صدای شغالها...
چیزی ناشناخته اما به غایت زندگیبخش در صدای مصرّانه شغالها بود. چیزی که تنها میدانم ربط مستقیمی به نیروی زندگی و هزار حرفِ نشکفتهی آن داشت. صدای شغالها از جنگل نزدیکِ خانهی پدری، دنیای گسترده و ناشناختهای را به روی دیدگانم میگشود. رنگی از بیکرانِ تنهایی داشت. از بینهایت زندگی پنهان که زیر «پوست کشیدهی شب» در جریان بودند، پرده برمیداشت. آواز شغالان، از ضجههای در گلو شکسته و حکایتهای از یاد رفته، رمزی داشت.
صدای شغالان، شب را غنی و بارور کرده بود.