+ دستهای خدا همیشه گرمند، اما، گرمای خدا گرامیتر از بازارهای ماست.
خدا را کلمات من، کلمات تو، مصادره کردهاند تا بازارشان را گرم کنند. هوای طاووسی در سر کلمات بیداد میکند. گرمای خدا گرامیتر از آن است که خرجِ بازار ما شود. این کلمات ماست که باید مصادره به مطلوب خدا شوند، نه خدا. خدا را نمیتوان مصادره کرد. هر وقت توانستی وسوسههای روشن چراغی را نقاشی کنی، میتوانی خدا را به رشتهی کلمات درآوری. همچنان که نمیتوانی خوشهی انگوری را که سرشار از زندگی است، تصاحب کنی، همچنان که نمیتوانی تپش سبکسرانهی زندگی را در دویدنهای آهوی صحرایی شکار کنی، همچنان که نمیتوانی مفسِّر درختی باشی که بیدلیلی روشن، دل و دماغ باد را ندارد، همچنان که رعنایی دریا را در چشمهای ماه یا سرخوردگی گلبرگ را در مصاف بارانی ندانمکار یا خاموشی خیانتبار درّهها را هنگام زوال خورشید یا خونِ تازهی صبح را در نگاه مردّد شبنم، یا عطرِ شلختهی شمعدانیها را در گذر از غروب، نمیتوانی تصویر کنی... همچنان همچنان همچنان... کلمات نیز از شکارِ خدا، سرخورده باز میگردند. گرچه هزیمت از خدا، فتحی شکوهبار است.
با اینهمه، اگر چه خدا به دام کلمات در نمیآید؛ اما از کلمات سَر میرود.
میدانم. اعتراف خداپسندانهای است. من هم خدا را گروگان گرفتهام تا برای کلماتم آبرو پیدا کنم. دستهای خدا همیشه گرمند. نامش را که در همسایگی کلمات نجوا میکنم، به احترام او قیام میکنند. از او میگویم و کودکان از درختها بالا میروند تا سبدهاشان را از میوههای نوبرِ خدا پُر کنند. با اینهمه، گرمای خدا گرامیتر از بازارهای ما است؟ مگر نه؟
— بیا اینهمه نگرانِ اعتبار خدا نباشیم. بگذاریم کلمات راه خودشان را بروند. از سر و کولِ رازها بالا بروند. مثلاً سوزنبان عشق باشند یا همنوردِ تنهایی. گاه از وفور ابهامها به ستوه درآیند و گاه ایمانشان را به جلای آینهها، تجدید کنند. بگذار کلمات نقش خود را بازی کنند و در پندارِ دست ساییدن به پوستِ حقیقت، سرخوش باشند. گناه دارند. بگذار خیال کنند که قادرند برای بهانههای نامعلومِ دل، دلایلی دست و پا کنند. بگذار ندانند که ناهمواریهای شب از گریههای پنهانی ماه، آب میخورد و هر جا سوزنی از عشق فرو میرود، روزنی به تنهایی نیز گشوده میشود. اعتبار خدا که با سبکمغزیهای کلمات ما، صدمه نمیبیند.
کلمات، پشت و پناه همیشهی ما هستند. پاسبان امین تنهایی و رازدار گوشههای گرفتهی زمان.
کلمات، در شرایطِ حسّاس شکفتن یا مناطق مرزی پژمردن، پرستارانند. کلمات، اگر چه محدّب، اگر چه مقعّر، هنوز آینهاند.
+ میدانم چه میگویی. اما این حرفها برای وقتهای خراب، کارگر نیست. برای اوقات آباد، نیکوست. در وقتِ خراب، یعنی وقتی که دیگر بُریدهای یا از خود سیر شدهای، وقتی که درمییابی قلب تو بزرگ نبوده، بزرگ نیست، بلکه این زندگی است که به مراتب از قلب تو عریضتر است، وقتی احساس میکنی خالیِ بیپایانی در تو موج بر میدارد، وقتی که در مییابی زندگی را بُردهای اما به بهایِ آنکه پرندهی کوچک درونت را منزوی کنی؛ تنها آرزویی گرم در تو شعله میبندد:
کاش میتوانستی کلماتت را مچاله کنی و در کورهی نانوا بیندازی، تا نانی شود در دست و دهانِ مسیح. در آن شبِ خستهی پایان.