عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

مرگ، به مقدارِ لازم

بعضی چیزها از مرگ هم سخت‌تر هستند. مثلاً دوست داشتن. 

اغلب خوش نداری که ببوسمت. دستت را بگیرم و بغلت کنم. چندان بغلی نیستی. و گاهی فکر می‌کنم شاید خوب است برای من که بابایی نیستی.

اما، وقتِ خداحافظی و رفتن، نمی‌شود خویشتن‌داری کرد. فرصت برای ناز کردن و خود را کنار گرفتن نیست. دوست داشتن، یارای خودپوشی ندارد وقت وداع. تمام قلبت می‌خواهد بیرون بزند از مهر. همه چیز در نهایتِ خود می‌درخشد:


«کسی را که ترک می‌کند چقدر آسان‌تر می‌توان دوست داشت! زیرا آن شعله، برای کسانی که دور می‌شوند پاک‌تر می‌سوزد: شعله یی که جم خوردن پیدا و ناپیدای آن تکه‌پارچه از پنجره‌ی کشتی یا قطار، بر می‌فروزدش. در کسی که دور می‌شود، جدایی همچون رنگریزه‌یی نفوذ می‌کند، و او مالامال از درخشندگی می‌شود.»(والتر بنیامین، خیابان یک طرفه)


وقتی دانستی که ساعتی بعد می‌روم، فکری شدی. به نحو مشهودی قلبت متبلور شد. مهربانی در تو سر می‌رفت. بوسه‌ها بود که بر سر و گونه‌ام می‌نشاندی. بغل‌ها بود که به من می‌بخشیدی. چه آغوش‌گرفتن‌های ممتد و سیری‌ناپذیری. و من دلم را سرگرم کرده‌ام که مثلاً جدّی نیست. که هیزم در آتش تو نریزم. 

از دروازه بیرون می‌روم. پنجره را باز می‌کنی و تا جایی که در امتداد کوچه دیده می‌شوم، برایم حرف می‌زنی. چقدر مادرانه‌ شده‌ای و من چقدر دوست دارم که برای من مادرانه می‌شوی. خداحافظی توأم با کلّی توصیه و مراقب‌باش و...

می‌خواهم جدّی نگیرم و زود از دیدرسِ تو دور شوم. می‌روم و صدایت دیگر شنیده نمی‌شود.

آری، دخترکم، بعضی چیزها از مرگ بغرنج‌ترند. مثل همین دوست داشتنِ تو. دوست داشته شدن، خیلی سخت‌تر است از دوست داشتن. لازم است و هم‌زمان کُشنده.

آخر قلب آدم گنجایش ندارد. گاهی شده مثلا باطری آبی بگذاری فریزر و ببینی بعد یخ زدن، بطری می‌شکند؟ یا از این لیوان‌های ضعیف را که وقتی یکباره پر از آب جوش می‌کنی می‌شکند و می‌ریزد؟

قلب ما آدم‌ها اغلب شبیه همین لیوان‌های ضعیف و شکستنی است. 

چقدر سخت است وقتی که می‌دانی کانون کسی شده‌ای. چه حال خوبی داشت آنکس که می‌گفت: «نبسته‌ام به کس دل، نبسته کس به من دل / چو تخته پاره بر موج، رها رها رها من». شاید.


می‌دانی، اغلب، دوست داشتن شبیه مرگ است. اما همه‌ی ما آدمها برای زندگی کردن، نیاز به مقداری مرگ داریم:


«عشق شبیه مرگ است 

اما روی کره زمین حتی یک انسان نمی‌توان یافت 

که در طول زندگی‌اش 

حداقل یک بار از خدا مرگ نخواسته باشد»(روستم بهرودی، شاعر آذربایجانی)


می‌دانم که محبت، نور است، اما نور هم می‌تواند ما را بمیراند. با اینهمه، نور، خوب است. و چه کسی این حقیقت را بهتر از کریستین بوبن فهم کرده است:


«روشنی زیباترین نعمتی است که می‌شود به ما در این زندگیِ تاریک داده شود- حتی اگر گه‌گاه این روشنی ما را نابود سازد.»(شش اثر، ترجمه‌ی مهتاب بلوکی)

«ما عمرمان را با نابود کردن کسانی که به آنها نزدیک می‌شویم، سپری می‌کنیم و به نوبه خود نابود می‌شویم. 

رستگاری در این است که با حفظ هوشیاری، شادمانی و ملایمت‌مان این نابودی‌‌‌‌ها را پشت سر بگذاریم، رستگاری در این است که اگرچه نابود، اما زنده باشیم، مانند پرنده‌ی شوخی در جنگلی آهکی.»(دیوانه‌وار‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌، ترجمه مهوش قویمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌)

«این آخرین رازی است که به گوشتان می‌خوانیم، این بزرگ‌ترین رازی است که در میان دستان حریصتان می‌نهیم: آنچه می‌خواهد ما را نیست سازد، در حقیقت برترین رفیق ماست. با پایداری نورزیدن در برابر آن، والاترین سهم وجود خویش را کشف می‌کنیم، سهمی که برای نجات بخشیدنمان، باید نخست ما را گم سازد. 

در پایان، در پایان پایان‌ها، آنچه فناناپذیر است باقی می‌ماند، آنچه سبک‌تر از آن است که بمیرد، لطیف‌تر از آن‌که بسوزد. گرد آن یکدیگر را باز خواهیم یافت، شما و ما. با هم. »(رفیق اعلی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌، ترجمه پیروز سیار)