عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

قاصدک

شاعر ابتدا سخت نومید می‌نماید. بارقه‌ای از امید در او نیست: «گِرد بام و در من، بی‌ثمر می‌‌گردی / انتظار خبری نیست مرا». می‌داند «آنکه بر در می‌کوبد شباهنگام، به کشتن چراغ آمده است.»‌ و خبرها جملگی دروغین و فریب‌آلودند: «با دلم می‌گویم، که دروغی تو، دروغ، که فریبی تو، فریب.»
با اینهمه‌ نومیدی انباشته و سرسخت، و در میانِ نغمه‌های یأس‌باری که با خود زمزمه می‌کند، درمی‌یابد که قاصدک هم‌پای باد شده و در حالِ ترک اوست. نازِ نومیدانه را کنار می‌گذارد و نیازمند و پرسشگر می‌گوید: «قاصدک! هان، ولی... راستی آیا رفتی با باد؟ با توام، آی کجا رفتی؟ آی!»
از تلِّ تیره‌ی خاکستر، هنوز خُردک شرری زبانه می‌کشد. تمنّایی در جان شاعر صورت می‌بندد. امیدِ کوچکِ گرمی: «راستی آیا جایی خبری هست هنوز؟ / مانده خاکستر گرمی، جایی؟ / در اجاقی- طمع شعله نمی‌‌بندم - اندک شرری هست هنوز؟»
شاعر است و جدالی نفس‌‌گیر با خویش. قاصدک که نزدیک می‌شود می‌گوید:‌ «دروغی تو دروغ!» دور که می‌شود صلا می‌زند که: «با توام آی کجا رفتی؟ آی!»

چه جان‌سخت است امید! هر چه بگویی «دیگر، زمین، همیشه، شبی بی‌ستاره ماند»، هر چه بگویی «انتظار خبری نیست مرا، در دل من همه کورند و کرند»، باز چیزی در دل می‌شورد و گلو را می‌فشارد. باز غنچه‌‌ای از گوشه‌ی متروکِ باغی، سر و گوش می‌جنباند و پژمردگی‌ات را به چالش می‌کشد. آدمی طالبِ نالیدن نومیدی‌های خویش است؛ اما همین که می‌نالد، یعنی به چیزی امید بسته است. نومیدی اظهارشده، امیدواری پوشیده است.