میگویند این پرندهها آزادی را تاب نمیآورند. اصلاً آزادشان کنیم میمیرند. بلد نیستند برای خودشان غذا پیدا کنند و خود را از حوادث روزگار، حفظ کنند. خانگیاند.
ولی... آخر این نغمههای بیقرار چیز دیگری میگوید. باید خودشان انتخاب کنند که آزادی و شاخههای بلند سپیدار را میخواهند یا امنیت این قفسِ بیباد را. و حتم دارم که مُردن به فراخیِ آزادی را بر این زندگیِ تنگ ترجیح میدهند. حتم دارم که دقایقی بال به بال آبیِ آسمان دادن و دل به دستهای سبز شاخساران نهادن را، بیشتر دوست دارند. میدانی آوازخواندنی رها بر شاخهای بلند، چه ذوقی دارد؟ ذوقی که خواستنیتر از زندگی است. سعدی میگفت ذوقی چنان ندارد بیدوست زندگانی. فکر میکنی فقط شاملو است که میگفت: «هراس من-باری- همه از مُردن در سرزمینی است که مُزد گورکَن از بهایِ آزادی آدمی افزونتر باشد؟»
باور کن این پرندگان خانگی هم بیشتر از مرگ، از زندگیِ نازیسته میترسند. از آوازهایی که به سینهی چاکچاک باد، نسپردهاند. از بادهای پاکی که به سر و بالشان نوزیده است.
درِ قفس را باز کن. بگذار پرندگان بیقرار محبوس، خوابهایشان را تعبیر کنند.
«پشهای در استکان آمد فرود
تا بنوشد آنچه وا پس مانده بود
کودکی از شیطنت بازیکنان
بست با دستش دهان استکان!
پشه دیگر طعمهاش را لب نزد
جست تا از دام کودک وارهد
خشک لب، میگشت، حیران، راهجو
زیر و بالا، بسته هر سو راه او
روزنی میجُست در دیوار و در
تا به آزادی رسد بار دگر
هر چه بر جهد و تکاپو میفزود
راه بیرون رفتن از چاهش نبود
آنقدر کوبید بر دیوار سر
تا فرو افتاد خونینبال و پر
جان گرامی بود و آن نعمت لذیذ
لیک آزادی گرامیتر، عزیز»(فریدون مشیری)