عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

از گلوی من دستاتو بردار...

کنسرت همایون شجریان. غوغای جان‌رُبای صدا. تنها صداست که می‌ماند. ناگزیری برای آنکه خانه از غیربپردازی تا صدا را میهمان شوی، گاهی چشم‌هایت را ببندی. مردِ میان‌سالِ کناری‌ام اشک می‌ریزد. نمی‌دانم چه در خاطرش می‌گذرد. دلم می‌خواهد سرم را بگذارم روی شانه‌اش. دل ندارم. نمی‌گذارم. در ردیف جلو، دودلداده نشسته‌اند. دخترک اشک می‌ریزد و پسر محو تماشای اوست. پسری با سبیل‌های عجیب. دست می‌بَرد و به انگشت، قطره‌ی اشکی از گونه‌ی دختر بر می‌دارد. انگشت به دهان می‌گذارد. این مقدس‌ترین کاری است که انگشتان دست می‌توانند انجام دهند. چه شوریِ شیرینی!


صدا که سوارِ شعر عاشقانه می‌شود، غوغا می‌کند. فکر می‌کنم بسیاری از آنان که در این مجلس، از شنیدن شعرهای عاشقانه، به وجدی محزون می‌آیند، مصداقی در ذهن ندارند. اما برای شناور شدن در زیبایی، چاره‌ای جز فرض کردن و خیال ندارند. خیالِ چیزی که نیست و حتی هیچ تصویری از آن نمی‌توان داشت. کریستین بوبن می‌گفت: «همیشه در درون ما کسی هست که نیست» و چه خوب که نیستی هست، تا زیبایی باشد‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. انگار زبانِ حالِ اغلبِ حاضران اینجا این است:

دلم برای کسی تنگ است. کسی که نیست. کسی که نخواهد بود. کسی که در خیال، واقعی است. در واقعیت، خیالی.

دلم برای کسی که هرگز نیست. که هرگز نبوده است. تنگ است.


اساساً هیچ شأنی از واقعیت، ارزش چنین عشق‌ورزی‌های بیکرانی را ندارد و به تعبیر سیمون‌وی، ناگزیر هستیم برای تجربه عشق‌ورزی مطلق، به آنچه وجود ندارد عشق بورزیم. و عشق ورزیدن به آنچه نیست، جز از رهگذرِ خیال، این فسانه‌ی هنرسازِ ازلی، ممکن نیست:


«کاملاً مطمئنم که خدایی هست به این معنا که کاملاً مطمئنم که عشق من امری وهمی نیست. کاملاً مطمئنم که خدایی نیست به این معنا که کاملاً مطمئنم که هیچ چیز واقعی‌ای نمی‌تواند مانند چیزی باشد که من، هنگامی که این کلمه را تلفّظ می‌کنم تصور کنم. اما چیزی که نمی‌توانم تصور کنم امری وهمی نیست... هیچ موجودی ارزش عشق‌ورزیِ مطلق را ندارد. بنابراین ما باید به آنچه وجود ندارد عشق بورزیم.»(سیمون وی، استیون پلنت، ترجمه‌ی فروزان راسخی)


حتم دارم که فقدان، این امکان پُرارج را می‌دهد تا از شنیدن شعرهایی تا این طراز عاشقانه، لذت هنری ببریم و به همین خاطر است که می‌توان گفت خوشا آنان که هرگز نمی‌رسند. پلنگ‌هایی که پنجه به خالی می‌زنند می‌توانند دریابند که ماهِ بلندِ عشق، ورای دست رسیدن بوده است. اگر پنجه به خالیِ واقعیت نزنیم، چگونه از دسترس‌ناپذیری عشق، آگاهی پیدا خواهیم کرد؟

خیال است که عشق را شاعر می‌کند ورنه تن‌های عرق‌آلود که ترانه‌ای بر لب ندارند. وقتی که نیست، بارانی ساده گونه‌هایت را خیس بوسه می‌کند. اشک‌ها در شیار چهره‌ات رنگین‌کمان جاری می‌کنند و باغ دلت را چشمک‌پرانی ماه شب از وفور ستاره‌های گریان، آبستن می‌کند. حزن است که شعرِ ترِ شیرین می‌سازد. کلمات را جادو می‌کند و روزمرگی را جارو می‌زند. در گرمای همیشه‌ی آغوش، دانه‌های برف از نفس می‌افتند و خون هزار شعر تازه، رنگ می‌بازد. شبانه‌های غیاب، خوابی از خاطره و خیال می‌سازد و روزهای حضور، چین و چروک‌های وارفته‌ی واقعیت را به چشمانت می‌آورد. کدام بهتر است؟ درخشش چشم‌هایت در امتداد سرابی ناب؟ یا مردمکانی که از زخم‌های واقعیت، پینه بسته‌اند؟


«هیچ‌کس نمی‌تواند پاسخ‌گوی نیاز به عشقی باشد که در تو هست‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. هیچ‌کس نمی‌توان ورطه‌ای را که به جای قلب در وجود ماست‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌، پر کند- شاید فقط خدا‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌، اما هنوز کسی راهی پیدا نکرده است تا خدا را به محضر بکشاند‌‌‌‌‌‌‌‌‌. هیچ‌کس نمی‌تواند همه‌ی چیزهای دنیا را به دیگری بدهد، هیچ‌کس برای هیچ‌کس کافی نیست، هیچ‌کس خدا نیست. برای نوشتن در واقع به چیز زیادی احتیاج نیست‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. فقط احتیاج به زندگی‌‌‌ای داریم که خالی و سرد باشد‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. آنقدر خالی که هیچکس آن را نخواهد‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌... فقط در عدم حضور است که می‌توان خوب دید‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. فقط در کمبود است که می‌توان خوب گفت‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌عشق از اینجا آغاز می‌شود‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌... در انتهای تنهایی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌...»(کریستین بوبن)


واقعیت، هرگز کافی نیست. عشق، به چیزی بیشتر از واقعیت، نیاز دارد. خدا همان بیشتر است.


خدا همان نیستیِ ضروری، همان غیابِ بایسته است.