عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

در هوای آسمانْ رقصان چو بید...

پیش‌آمده که هنگام عبور از جاده‌ای، چشمت را جادو کند رقصِ شاخه‌ی بیدی در هوای پاک؟ و احساس کنی چه خوشبخت است؟ و به سبک‌روحی و آسمان‌پویی شاخه حسودی کنی؟

شده نگاهت را بدزدد یاسمنی که وارهیده از بیم و امید، به چپ و راست می‌خرامد؟ کژ می‌شود، مژ می‌شود، چون کشتی بی‌لنگر؟ شده جادوزده‌ی شاخه‌ی گردانِ بید شوی و با خودت بگویی: همین است. همین این است. همین است رستگاری؟ 


من چنان خواهم که هم‌چون یاسمین

کژ همی‌گردم چنان گاهی چنین

وارهیده از همه خوف و امید

کژ همی‌گردم بهر سو هم‌چو بید

هم‌چو شاخ بید گردان چپ و راست

که ز بادش گونه‌گونه رقص‌هاست

(مثنوی/دفتر پنجم)


نقل است که یک روز شیخ(ابوسعید بوالخیر) در حمّام بود. گفت: «این حمّام چرا خوش است؟... از آن خوش است که از جمله‌ی مال و ملکِ دنیا بیش از سطلی و ازاری[لُنگی] با تو، بهم، نیست و آنگاه آن هر دو نیز از آنِ تو نیست!»[اسرارالتوحید]


تصور کنید گرمابه‌های عمومی قدیمی را که آدم‌ها به محض ورود، همه‌ی مایملک و متعلقات خود را تحویل می‌دهند و لُنگ مخصوص حمام بر دوش می‌افکنند و داخل می‌شوند. نه ترس و نگرانی این را دارند که موهایشان ژولیده شود، یا لباس‌شان پاره شده، یا ناپاک گردد. داخل حمام هم با خود پولی نمی‌برند تا ذهن‌شان درگیر مراقبت و صیانت از آن باشد. سبکبار می‌روند و سبکبار بیرون می‌آیند.


گاهی لحظاتی را در زندگی تجربه می‌کنیم که حس و حالی از این دست داریم. وقت‌هایی که به آیین «هر چه بادا باد» پایبندیم. سبکباری یعنی «جریان باد را پذیرفتن». وقتی که حتی پروای از دست دادن زندگی را هم نداریم. اگر مرگ هم به سراغ‌مان بیاید، بی‌لرزش و رعشه‌ای، به یکی لبخندِ خرسند، اکتفا می‌کنیم.


«هیچ چیزش در زندگی برازنده‌تر از ترک زندگی نبود.

جان سپردنش همچون جان سپردن کسی بود

که نیک آموخته باشد که به هنگام مرگ،

گران‌بهاترین چیزش را همچون بی‌بهاترین چیز دور افکند.»

(مکبث، شکسپیر، ترجمه داریوش آشوری) 


 سبکباری هنگامه‌ای است که خود را به سیر طبیعی حوادث و رویدادها سپرده‌ایم و باکی‌ نداریم که زورق کوچک وجودمان به کدام سوها یا بی‌سوها خواهد رفت. حالت برگی که شادمانه، هستی خود را به رقص باد سپرده است و یا لمیده بر سطح لغزان و مخملین جوبار، به خوابی عمیق فرو رفته است. فریدون مشیری گفته است:


«من یقین دارم که برگ

کاینچنین خود را رها کردست در آغوش باد

فارغ است از یاد مرگ

لاجرم چندان که در تشویش از این بیداد نیست

پای تا سر زندگی‌ست.

آدمی هم مثل برگ

می‌تواند زیست بی‌تشویش مرگ

گر ندارد مثل او، آغوش مهر باد را

می‌تواند یافت لطفِ "هرچه باداباد" را»