بیمناک و محتاط برای من تعریف کرد. گفت خواب شهری را دیدهام که نامش شهرِ خدا بود. مناسبات عجیبی آنجا حاکم بود. مساجد، کلیساها، کنشتها و دیگر معابد(که نامِ آن دیگرها را چنان آهسته نجوا کرد که خوب نشنیدم) همه در همسایگی هم بودند.
ساکنان شهر، از هر تیره و نژادی بودند و به آیینهای مختلف، دلبستگی داشتند. بانگ اذان و صدای ناقوس کلیسا در هم میآمیخت. مردم همه گیاهخوار بودند و حتی حیوان خانگی هم نداشتند. حیواناتی آزاد و رها، در سبزهزارهای حوالی شهر، میگشتند و پرندگان بر بام خانهها و شاخ درختان، جست و خیز میکردند. چیزی شکار نمیشد. جز تماشا. همزیستی مسالمتآمیزی میان انسان و دیگر جانداران برقرار بود. گوسفندی را دیدم که از کوچه میگذشت و مردِ رهگذر به احترام او، کلاه از سر برداشت. گوسفند اما همچنان سرش را پایین انداخته بود.
در شهر خدا، کسی گدایی نمیکرد و کودکان به کار، ناگزیر نمیشدند. صدای اذان و بانگِ ناقوس کلیسا و دیگر معابد، آهسته و گوشنواز بود. کسانی را دیدم که دست یکدیگر را گرفته بودند و در میانهی راه با لبخند از هم جدا شدند و یکی به سوی مسجد رفت و دیگری به جانب کلیسا.
پیروان ادیان مختلف، گاهی در مراسم آیینی یکدیگر حاضر میشدند و نه به قصد تخطئه یا تبلیغ، بلکه به منظور فهم بیشتر، با یکدیگر به مهر، گفتوگو میکردند.
کودکان، اجباری به پذیرش دینی خاص نداشتند و گر چه خانوادهها تعالیم دینی خود را به آنان منتقل میکردند اما از تبادل نظر و آزادی انتخاب آنان، حمایت میکردند. دینگردانی، جُرم نبود، گر چه تشویق هم نمیشد.
در شهر خدا، پرنده پُرتعداد بود. مردمِ شهر در وقتِ برف و سرمای سخت، به آشیانه و دانهی پرندگان، توجه میکردند و حضور پرندگان را مایهی حفظ تقدس شهر میدانستند. فضلههای پرندگان بسیار بود، اما آشیان پرندهای تخریب نمیشد.
آنچه به شهرِ خدا، حال و هوای ویژهای میداد، نیایشهای آرام و بیآزار دینداران بود. غروب که میشد، مساجد و معابد مختلف، رونق میگرفتند. مردم از هر قشر و صنفی که بودند کنار هم میایستادند. همنوا دعا میکردند و برای لغزششها و غفلتهایشان آمرزش میطلبیدند. نیایشها زمزمهوار و دستهجمعی بود و حاکی از نوعی پیوند. آیینهای مذهبی ضامنِ برابری همهی افراد در پیشگاه خدا و هستی بود. مجال و فرصتی برای نفیِ تفاوتها و مرزهای موهوم و یادآوری وحدت انسانی. بهانهای برای گرم کردن دلهای نیایشگو در کنار هم.
در شهر خدا، همهی تعالیم دینی، بر مدار صلح و محبت بود. تنها تفاسیر صلحآمیز و مهرپرور از سنت دینی به رسمیت شناخته میشد و هر آنچه مغایرِ محبتِ همگانی و بیقید و شرط است، نفی میشد. آنچه در آیینهای مذهبی و دینی محل تأکید و توجه بود ابعاد معنوی و اخلاقی و نیز آیینهای نیایشی بود. دین در خدمتِ صفابخشی به دل و جلای قلب و تقویت مناسبات انسانی و تأکید بر برابری نوع بشر قرار داشت و هرگز دستمایهی نفی و طرد و فروداشت نبود.
مردم، دین را چون کتاب قانون نمیدیدند، همچون مدرسهای معنوی میدیدند. یکدیگر را بهرغم همهی تفاوتهای نژادی و دینی خصم یا رقیب هم نمیدانستند. کثرتها را به چشمِ ثروت شهر مینگریستند. به چشم منابع و ذخائری ارزشمند که باید به نگهداری از آن متعهد بود.
تفریح مردم شهر، از نوع مسابقات رزمی و رقابتهای ورزشی نبود. کسی میل به اسبسواری نداشت. اسبها در مزارع دروشدهی بیرون شهر، میچمیدند. تفریح مردم عمدتاً از طریق هنر بود. رقص و آواز و سینما. نقاشی و طرّاحی و دیگر شگردها و مهارتها.
بازی کردن به شیوهی کودکان، حتی در میان سالخوردگان نیز رایج بود. بازیهای خوشخوشانهای که اغلب فارغ از بُرد و باخت است و یا بُرد و باخت آن با خشم و آزردگی و اشک، همراه نیست. بازیهایی ساده و صمیمی.
از چیزهای عجیب دیگر، احترام مردم به درختان بود. باغداران به وقتِ برداشت، با آرامش و ادبِ خاصی میوهها را از شاخه میچیدند. انگار در حال دریافت هدیهای گرانبها هستند و لازم است آدابی را مراعات کنند. درختان در شهر خدا، تکریم میشدند.
نامِ خدا چندان به چشم نمیآمد، اما حضور او را میشد لمس کرد. او در مهربانی و حضور قلب، خود را آشکار میکرد و با آنکه در معابد و مساجد، به نامهای مختلفی خوانده میشد، در دلهای پُرمهر مردم شهر، تنها یک نام داشت. همه میدانستند که آن نامها که به وقتِ نیایش، زمزمه میشد، تنها یک استعارهاند. همه میدانستند که موطنِ خدا، قلب مردم است و معابد حقیقی، قلبها هستند. با اینحال، معابد فرصتی بود برای جلادادن به قلب.
گفت خوب است که خواب بود و بر خواب، گِرفتی نیست. اما باید مراقب باشم که بازگویی چنین خوابهایی ممکن است عواقبی داشته باشد. خواب دیدن اختیاری نیست، بازگو کردنش که هست. میدانم که آنچه گفتم خواب و خیال بود، اما شیرین نبود؟