اتاق ۳۶۷. بخش مراقبتهای ویژه. مَرد سالخوردهای در تختی که نزدیک پنجره است دراز کشیده است. بیرون پنجره، کلاغی نیست. برفی نیست. هوای آلوده است. مرد سُرفه میکند. زن به سوزنِ سُرمی که به دستهای مَرد وصل شده است نگاه میکند. مَرد دچارِ زوال عقل شده است. شعرهایش در استراحت مطلقند. دیگر درد نمیکنند. فقط درد زخم سوزنهای سُرم را احساس میکند. زن به سُرُم نگاه میکند. خیلی مانده تا تمام شود. نگاهی به چشمهای مرد میکند. یک دقیقه، دو دقیقه، پنج دقیقه... دفترچهاش را بر میدارد. مینویسد:
زل میزنم به غروبِ چشمانت
ردّی از من نیست
چشمهایی که بهترین شعرهای مرا گفتهاند
آشنایی نمیدهند.
زمان، در چشمهای تو مُرده است، مَرد من
من، در چشمهای تو غروب کردهام، مرد من
تو، از تو، خالی شدهای، مردِ من
هنوز میتپد قلبت
هنوز میجنبد دستهایت
اما تو مردهای مَرد من
مُردهای
چرا که
غروب کردهاند شعرهای من
در چشمهای تو.
میگردم میگردم
به دنبالِ ردّی از شعرهایم در چشمهای تو
خالی است خالی است خالی است
به اندازهی طومارهای طولانی تاریخ
خالی است
تو مُردهای مرد من
هنوز میتپد قلبت
هنوز میجنبد دستهایت
هنوز...