عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

خدایِ مه‌زده

نمی‌دانم که هستی یا نه. می‌دانم که اگر باشی، فراتر از آنی که شکار دانش‌های حقیر ما شوی. می‌دانم که شکوه تو به همین است که بالاتر از دانایی ما بنشینی. نمی‌دانم که تصویر آرزوهای منی یا آرزوهای من، تصویری از تو هستند.

فکر می‌کنم تو از جنسِ خواستن باشی و از رنگِ زیستن. فکر می‌کنم تو را نمی‌شود دانست. تنها می‌شود دوست داشت. 

آرزوهایم می‌خواهند که باشی. اما آرزوهایم مرا به دانستنِ تو نمی‌رسانند. تنها به جستن تو برمی‌انگیزند.

تو جست وجوی دل‌هایی هستی که شوق نور دارند. تو اصیل‌ترین اشیاق‌های ما هستی. خیلی فراتر و باشکوه‌تر از دانستن‌های ما.

 هر گاه که تو را شوق‌مندانه جست‌وجو می‌کنیم، از مشرقِ دل، طلوع می‌کنی. هر وقت که ذره‌بین‌های‌مان را برای کندوکاو تو بیرون می‌آوریم، پنهان می‌شوی.

گاهی از خودم می‌پرسم که چرا باید جویای تو بود؟ کجای زندگی ما برای تو درد می‌کند؟ و با خود می‌گویم تو را می‌خواهیم چرا که جهان مادّی ما به وسعتِ پرهای ما نیست. پرهای ما وسعت پهناورتری را تمنا می‌کند. 

تو اگر نباشی، آرزوهای ما از تشنگی می‌‌میرند. تو اگر نباشی، تشنگی‌های ابدی ما بی‌پاسخ می‌مانند.

تو را می‌خواهیم برای آنکه عشق‌ اعتبار پیدا کند. برای آنکه چراغ امیدمان به پت پت نیفتد.

می‌دانم که تو برای هر کسی به شمایل قلب او هستی. خدایا، قلبِ من را می‌پسندی؟ لبخند بر لبانت می‌نشانَد؟

تنها می‌خواهم که شوق جستن‌ات را در دلم فروزان نگاه داری. تا دمِ مرگ. تا آن لحظه‌ی شیب‌دارِ بی‌هوشی. می‌خواهم همچنان چشم‌هایم به دنبال تو بگردند. مهم نیست که آن لحظه‌ی پایانی پیدایت کنم یا نه. مهم آن است که از شوق تو، خالی نباشم


قلبم را چراغی کن که به بوی تو روشن می‌مانَد. چشمم را آینه‌ای کن که در برابر هر آینه‌ای قدم آهسته می‌کند.

نَفَسم را به ریشه‌های صبح گره بزن. گوشم را با نجوای درخت، آشنا کن. 

قلبم را پهنا ببخش. هنوز کسانی هستند که نمی‌توانم دوست‌شان بدارم. قلبم را به اندازه‌ی قلب خودت جادار کن. 

گنجشکانی را که شب‌ها روی شاخه‌های درختان به خواب می‌روند به تو می‌سپارم. دستی آرامش خواب‌شان را بر هم نزند.

می‌دانم که قصد مداخله‌ی مستقیم در جهان ما را نداری. اما دل‌ها خانه‌ی تو هستند. دل‌ها را مرهم باش و زخم‌هایشان را ببوس. 

از تو تنها بوسه‌ای بر زخم‌های دل و خراش‌های احساس می‌خواهیم. 

خوشا خراشی که بوی دهان تو را می‌دهد. خوشا زخمی که از جانبِ تو نوازش می‌شود.


از خودت مراقبت کن. می‌دانم که خودخواسته پشتِ ابرها می‌روی تا جستجویت کنیم. اما آن پشت‌ها سردت نشود؟

مادرِ همیشه باش. همان اطمینان لازم که کسی ما را دوست دارد و به آغوش می‌کشد.

دریچه‌ی همیشه باش. تا تنهایی ما همیشه آسمانی برای نگریستن داشته باشد.

چینی‌های دل ما می‌شکنند. قاب‌های نگاه ما گَردِ زمان می‌گیرند. تو اما تازه باش و گاهی شکستگی‌ها را بند بزن. 


دلم دلیل توست. بهانه‌هایم را بنواز و مشتریِ آرزوهایم باش.

نمی‌‌گویم همیشه کنارم باش. دانه‌ی خود را در من بنشان و بعد برو. هر جا که خواستی. پُشت آن ابرهای آبیِ قشنگ.


می‌دانم که تنها در هواهای پاکِ مه‌آلود و از پشتِ پنجره‌های بخارگرفته، می‌شود ردّ تو را گرفت.

و شاعران

عاشق جاده‌های مه‌آلودند.


خدایِ مه‌‌زده‌ی شعر...

تو را نمی‌دانم. تو مرا می‌دانی؟