عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

در نَفَس گرم جاده...

غروبِ کم‌رنگی از پُشتِ پرده‌ی مِه پیداست و جاده پیچ‌درپیچ و لغزنده است. بارانی نیست، اما هنوز اثرات خیس باران دیروز، باقی است. برف‌پاک‌کن را هر از گاهی می‌زنم. بخارِ مه که می‌نشیند روی شیشه، جاده را نمی‌شود دید. می‌زنم دنده‌ی یک.


زندگی چیست؟ حامد می‌پرسد.


بهنام بینی‌اش را می‌چسابند به شیشه‌ی کناری. عباس صدای ضبط را کم می‌کند و دوباره لم می‌دهد در صندلی عقب.


شبیه مه است. نازکانه چشم‌بندی می‌کند. چشم‌هایت را می‌پوشاند و تو در سومین پیچ، می‌افتی به درّه. بهنام می‌گوید.


شبیه غروب خورشید است. حتا وقتِ رفتن هم، سرخ است و عاشق. قبل از آنکه غروب کند، چهره‌ش را گلگونه می‌کند. انگار خون جلوی چشم‌هایش را گرفته. عباس می‌گوید.


می‌زنم دنده‌ی دو.


حامد برف‌پاک کن را می‌زند. پیچ ضبط را می‌چرخاند: جاده آغوششو وا کرده برام...


می‌گوید: زندگی آغوشی است فریبا. فریباتر از  پیچ‌های ناگهان. هر چه بیشتر شتاب‌ کنی، احتمال سرنگونی بیشتر است.


می‌زنم دنده‌ی یک. دید ندارم.


مثل مه است. بی‌خبر می‌آید و کور می‌شوی. لطیف است. بی‌رحمانه لطیف. بهنام می‌گوید.


اول که بالا می‌آید فکر می‌کنی محض خاطر دیدار تو می‌آید. غروب که شد می‌فهمی وعده‌ی او با کوه است. با کوه و دریا. عباس می‌گوید. 


می‌زنم دنده‌ی دو. خسته شده‌ام.


حامد نگران است. برف‌پاک کن را می‌زند و می‌گوید: حواست هست؟ بهنام با انگشت، شکل‌های لوزی‌مانندی را روی شیشه می‌کشد.


گرمت می‌کند و گرم که شدی به خواب می‌روی. بیدار می‌شوی و می‌بینی در آغوشِ درّه، جا گرفته‌ای. حامد می‌گوید.


می‌زنم دنده‌ی سه.


زندگی همین جاده است. مه‌آلود، لغزنده، پیچ‌درپیچ، فریبا، و از همه مهمتر، بی‌پایان. جاده‌ها تمام نمی‌شوند، این ماییم که تمام می‌شویم. من می‌گویم. 

می‌زنم دنده‌ی دو.


بهنام سرش را می‌چسباند به شیشه. حامد پلک‌هایش را می‌بندد. عباس صدای ضبط را زیاد می‌کند.