عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

تراشیدم، پرستیدم، شکستم


کلیات اشعار فارسی مولانا اقبال لاهوری با مقدمه احمد سروش. احتمالا بیش از ۴۰ سال است که ندیم پدر است. با جلدِ گالینگور. خط‌خطی‌هایم هنوز در دفترِ ارمغان حجاز، زنده است و چون خاطره‌ی عزیزی از بازیگوشی‌های کودکانه‌ام باقی است. پدر روی مبل دراز کشیده است و خروپف آهسته‌ای راه انداخته است. کلیات اقبال روی عسلی کوچک کنارِ مبل، باز است. خوابیده است و دهانش باز است. بینی کشیده و انحراف‌دار پدر، برای تنفس، راحت نیست. با دهان نفس می‌گیرد. من هم وارث این شیوه‌ی او در وقت خواب هستم. عینکی کنار کتاب است و کاغذهای کوچکی به منظور علامت‌گذاری لابه لای کتاب. کتاب را آرام برمی‌دارم و می‌خوانم:


«عشق را آئین سلمانی نماند / خاک ایران ماند و ایرانی نماند/ در مسلمان شأن محبوبی نماند / خالد و فاروق و ایوبی نماند / ای ترا فطرت ضمیر پاک داد / از غم دین سینه‌ی صد چاک داد / تازه کن آئین صدیق و عمر / چون صبا بر لاله‌ی صحرا گذر / تا ز صدیقان این امت شوی / بهر دین، سرمایه قوت شوی»


خاطره‌ها جان می‌گیرند. شکفتگی چهره و شورِ پیدای چشم‌های پدر، وقتی این شعرها را به گوش من می‌خواند. آه. دل‌بسته‌ی روزگاران مجد اسلام و مسلمانان بود و هست. با چه سوزی می‌خواند: «یاد ایامی که سیف روزگار / با توانادستی ما بود یار» یا «خاک بطحا خالدی دیگر بزای/ نغمه‌ی توحید را دیگر سرای / ای نخیل دشت تو بالنده‌تر/ می‌نخیزد از تو فاروقی دگر؟»

من از این حرف‌های درخشان عبور کرده‌ام اما. دیگر نه به بازگشت مجد و عظمت خلافت و امپراطوری اسلامی فکر می‌کنم و نه اصلاً کارکرد و رسالت دین را تصاحب جهان و جلوه‌گری زورمندانه در چهارگوشه‌ی آن می‌دانم. یادم می‌آید که قبلن‌ها چه شورمندانه می‌خواندم:‌ «طارق چو بر کنار اندلس سفینه سوخت/  گفتند کار تو به نگاه خِرد خطاست / دوریم از سواد وطن، باز چون رسیم؟ / ترک سبب ز روی شریعت کجا رواست؟ / خندید و دست به شمشیر بُرد و گفت / هر مُلک، مُلک ماست که ملک خدای ماست»

داستان طارق‌بن‌زیاد است. سردارِ اموی در عهد ولید‌بن‌عبدالملک که اندلس(اسپانیای کنونی) را در سال ۹۲ هجری فتح کرد. گفته شده وقتی با سپاهیان به اندلس رسید، کشتی‌ها را سوخت و گفت راه بازگشتی نیست. پشتِ سر دریاست و پیش رو دشمن. بجنگید تا پیروزی.


دلم برای صدای پدرم که آکنده از شور و امید به فرداها و حسرتِ گذشته‌های درخشان بود، تنگ می‌شود. برای آن عواطف قشنگ اما غلط هم. احساس متناقضِ عجیبی است. هم دلت هوای آن عواطف را دارد و هم می‌دانی که غلطند و پُرخطر. دیگر فکر می‌کنی که پاسدارِ حقیقت اسلام، نه صلاح‌الدین ایوبی و طارق‌بن‌زیاد، که ابوحامد غزالی، عبدالقادر گیلانی و مولانا هستند. دیگر نه به فکر حاکمیت مقتدرانه اسلام بر جهان که به اندیشه‌ی نزدیک شدن به جذبه‌های قُدسی ادیان هستی. 


اما... اما... راستی که نَفَس‌های پدر چه گرم بود و چه شوری می‌پراکند. از اینکه رهروِ خوبی برای آرزوهای پدر نبودم، گریه‌ام می‌گیرد. حسرتی به دلم چنگ می‌کشد. کاش می‌شد پدر را بیدار کنم و بگویم: گر چه بی‌قراری‌ها و سوزوسازهای اقبال را همچنان می‌پرستم که می‌گفت «سوز و گدازِ زندگی، لذتِ جستجوی تو» اما دیگر به مجد دنیوی اسلام فکر نمی‌کنم و خیلی خطرناک و بد می‌دانم که اقبال می‌گفت جهان، به تمامی، مسجد توست و بکوش تا مسجد خود را تصاحب کنی: «مؤمنان را گفت آن سلطان دین: / «مسجد من این همه روی زمین» / الامان از گردش نُه آسمان/  مسجد مؤمن بدست دیگران / سخت کوشد بنده‌ی پاکیزه کیش/  تا بگیرد مسجد مولای خویش». من دیگر قبول ندارم که اقبال می‌گفت: «مؤمنان را تیغ با قرآن بس است / تربت ما را همین سامان بس است»


جرأت ندارم که آرزوهای درخشان پدر را خط‌خطی کنم. بیدارش کنم و بگویم بابا، من حتا وقتی به مسجد ایاصوفیه فکر می‌کم تأسف می‌خورم که چرا باید سلطان محمد فاتح بعد از فتح استانبول، کلیسای مسیحیت شرق را به مسجد تبدیل کند. بگویم بابا، آبادانی یک دین نباید با ویرانی دین دیگری همراه باشد. بگویم بابا، ادیان، همگی سرمایه‌های بشری هستند. بگویم بابا من دیگر به طارق‌بن‌زیاد، به محمد فاتح، افتخار نمی‌کنم.


نمی‌گویم. کتاب را رها می‌کنم روی عسلی و اتاق را ترک می‌کنم. موهای پدرم تماماً سپید شده‌اند اما تردید ندارم که شورِ مسلمانی در او، همچنان جوان و زنده است.


ولیکن سر گذشتم این دو حرف است

تراشیدم، پرستیدم، شکستم