(به یاد و احترامِ در آبسوختگان)
گروهی کشتینشستهاند. کشتیهای عافیت و سلامت. گر چه گامی پیشترند از «سبکبارانِ ساحلها».
گروهی کشتینشستهاند، اما کشتیهایشان گرفتار موج و گردابهای هایل است و از اینرو دللرزه دارند.
گروهی کشتیشکستهاند. اما کشتیشان تخته تخته نشده است. امیدوار صلا میزنند که های «ای بادِ شُرطه برخیز»
گروهی کشتیشکستهاند. اما کشتیشان تختهتخته شده است: «زند موجی بر آن کشتی که تخته تخته بشکافد / که هر تخته فروریزد ز گردشهای گوناگون». کشتی از هم گسسته است و هر کسی به تختهای خود را آویخته: «یکی از او(حسن بصری) پرسید: که چگونهای؟ گفت: چگونه بود حال قومی که در دریا باشند و کشتی بشکند و هرکسی به تختهای بمانند... حال من همچنان باشد.»
گروهی کشتیسوختهاند و خود نیز قبایی از آتش پوشیدهاند. اینان با خونِ خویش در دریا مینویسند: «بر همه چیزی کتابت بود مگر بر آب و اگر گذر کنی بر دریا از خون خویش بر آب کتابت کن تا آن کز پی تو درآید داند که عاشقان و مستان و سوختگان رفتهاند.»(ابوالحسن خرقانی)
نوشتن با خون خویش بر کتابِ دریا، کارِ عاشقان و مستان و سوختگان است. آنان که آتشگرفته از طلب، دل به دریا میزنند و لهیب جانشان دریا را کتابی میکند. کتابی حاویِ رموزِ سوختهجانان.
خوشا آنان که درون جانشان است دریا و آتش. دریاهای بیکران خویش را کشف کردهاند و میگویند: «بحرِ من غرقه گشت هم در خویش / بُلعجب بحرِ بیکران که منم» و هر گاه که بادی بوزد، از دریای جانشان ابرها و بارانها زاده میشود و بر همه کس و همه چیز بارانی از لطف میبارند: «در اندرون پوست من دریایی است که هرگاه که بادی برآید از این دریا میغ و باران سربرکند ازعرش تا بثری باران ببارد.»(ابوالحسن خرقانی)
اما دریا تنها باران و گوهر ندارد. دریاهای دل، آتشخیزند. آتشهای دریا، برای سوختنِ هر آن چیزی است که «تن» است و هنوز «جان» نشده است: «میباید که دل خویش چون دریا بینی که آتش از میان آن موج برآید و تن در آتش بسوزد.»(ابوالحسن خرقانی)
دریای دل، آتشخیز است تا هیچ چیز جز «جان» باقی نگذارد، و آنان که طالبِ جاناند با خونِ تنِ خویش بر دریا نوشتهاند و حکایت خود بازگفتهاند. حکایتِ شگرفِ جان ساختن از تن.
کار آن است که با خونِ خویش در دریا بنویسی...