عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

ذوقی از شعر مولانا

گفتم: ای جان تو عین مایی! گفت:

عین چه بْوَد در این عیان که منم

گفتم آنی! بگفت: ‌های خموش!

در زبان نامده‌ست آن که منم

گفتم اندر زبان چو در نامد

اینت گویای بی‌زبان که منم

(مولانا)


گفتم انقدر به تو آغشته‌ام، آمیخته‌ام، که دانستم تو «عینِ منی». آخر هر پاره‌ای از من، بوی تو را گرفته. گفت: عین؟ در برابرِ عیانی من چه جایِ عین؟ من عیان‌تر از عینِ توام. 

گفتم: یعنی تو، من نیستی؟ خودِ خودم نیستی؟ باشد. پس، «آنی». «آن». چیزی بیرون از منی. همان که «لطیفه‌ای است نهانی»، همانی که «یُدرَک و لایوصَف». همان جذبه‌ای که هر گاه شاعران در می‌‌مانند می‌گویند: «آن».  و بنده‌ی طلعتِ هر کسی می‌شوند که «آنی» دارد.

گفت: آهای! نه. خاموش! من فراتر از زبانم. گسترده‌تر از کلمات تو. حتا از «آن».

گفتم: حال که تو نه عین منی، و نه در زبان می‌آیی، من با همه‌ی بی‌زبانی، گویای توام. از تو می‌گویم با اینکه می‌دانم در برابر تو بی‌زبانم. به زبان نمی‌آیی، می‌دانم. اما همچنان از تو می‌گویم. گویای بی‌زبانم من. 

کارِ من گفتن از توست. در عینِ بی‌زبانی. در عینِ وقوف به بی‌زبانی. بی‌سلاحم، اما به جنگ تو می‌آیم. با قلبم. با کلماتم.


{نقل است که روزی[شیخ ابوعلی دقاق] بر سر منبر می‌گفت: خدا و خدا و خدا. کسی گفت: خواجه خدا چه بُوَد؟ گفت: نمی‌دانم. گفت: چون نمی‌دانی چرا می‌گویی؟ گفت: این نگویم چه کنم؟}(تذکرة الاولیا)