گفتگویی گوش میدادم که با خانم شهرنوش پارسیپور انجام میشد. ایشان اشاره کردند که نام یکی از کتابهایشان «عقل آبی» است. بیدرنگ این تعبیر به جانم نشست. سخت به جانم نشست.
میدانستم که نام یکی از کتابهای شیخ اشراق، «عقل سرخ» است و حسین منزوی هم در شعری گفته بود:
عقل هم خواستی اگر باشی
عقل سُرخ گل شقایق باش
اما برای من تعبیر عقل آبی دلرُبایی بیشتری دارد. همانقدر که «سرخ» رنگ انقلابیگری و خروش دارد، آبی نُماد خرسندی است.
آبی در نگاه من تداعیگر صلح و آرامش است. یادآور رگههای اصیلی از معنویت، آرامش و آشتی.
تفکر آبی، مرا به یاد دو نفر میاندازد: «سهراب سپهری» و «کریستین بوبن».
تفکر آبی، نوعی خردورزی نرم و در خدمت بهروزی انسان است. طرزی از خردورزی که پروای آدمها و دوستیها را دارد. مراقب شکنندگی آدمی و زندگی است. یورش نمیبرد، از پای در نمیآورد، مرهمی میکند و تسلایی فراهم میکند.
عقل آبی، کوششی خردورزانه برای سبک کردن بار زندگی است. تلاشی در جهت کاستن از وزن دلهرهآورِ بودن. مهارِ ویرانگری سرشت ناامن زندگی. نگاهی به نقطههای روشن و درخشندهی جهان و انسان. بسط دانایی که تا حد ممکن تلخی آن گرفته شده است. درنگ در «خلوت ابعاد زندگی» به طرزی که رؤیاهایمان تماماً تباه نشوند.
عقل آبی، آمیزهی شاعرانگی و فلسفه است، تلفیق ارسطویی و پرستویی است، همنوایی واقعیت و خیال و همراهی حقیقت و رؤیا است.
عقل آبی، کوششی است برای بازگشت به آرامش لبالب از صلحی که در چهرهی نوزادی شیرخوار میتوان دید. در لبخند محو و بیتکلف خردسالی که بوی نور میدهد.
عقل آبی، عقلی است که کوچه به کوچه کو به کو، سراغ از آرامش و روشنی میگیرد.
عقل آبی، تفکر روشن و مهربان است.
وسوسهی گریختن و رفتن، به سودای اقلیمهای روشنتر همیشه با من بوده است. دل خیالپزی که سراغ از شرابخانههای ناکجا میگیرد بلکه «خمار صد شبه» چاره کند.
نخفتهام ز خیالی که میپزد دل من
خمار صدشبه دارم شرابخانه کجاست
هنوز از آنهمه سبکسری و خاماندیشی ِ ناشی از نابگرایی و آرمانشهرخواهی و «پشت دریاها شهری است»، در بُهت و شگفتم.
در آن کلّهی سودازده چه میگذشت آخر؟ در آن یکی از سالهای ابتدایی مدرسه که بیهیچ تنگنا و معضل خاصی، به صلایی درونی پاسخی بلاهتآمیز دهم و با خریدن دو تا کلوچه، بخواهم از خانه بگریزم و «شهاب»، پسر همسایه را هم با خود همراه کنم؟
شهاب، که سن و سال کمتری از من داشت، در این خیالپزی همراهیام کرد، اما عجب آنکه چندان از خانه دور نشده بودیم، که گریه بند طاقتم برید و قدمهایم را بینیرو کرد. دقایقی از این نوجویی و اقدام جسورانه نگذشته است، که دلتنگ مادر میشوم. دلتنگ خانواده... دلتنگ آن پیوندها و خاطرهها، آن هنوزها و همیشهها...
دزدانه و ترسخورده از جادهی ییلاقی میرفتیم تا به خیال خود در وسعت بیتشویش طبیعت و به دور از همهمه و مراقبت مردم، خانهای ساده و چوبین بسازیم و بینیاز از حمایت و یاری غیر، زندگی کنیم. خشت به خشت زندگی را خودمان بسازیم و روی هم بچینیم. همه چیز را از صفر آغاز کنیم و به میل و ذائقهی خویش پیش ببریم.
حس شیرینی از قدرت به آدم میدهد. این احساس که مهار جزءجزء زندگی در دستان توست و تویی که تنها خالق زندگی خویشی.
بیاختیار و در اثنای دویدن، دلم وا رفت و خاطرم همراهی نکرد. نیروی پیوندها بر جاذبهی آزادی، فائق آمده بود. دلبستگی، بر سودای وحشیِ آزاد شدن و خود بودن، مهار زده بود.
از دویدن و گریختن، درماندم.
«میروم وز سرِ حسرت به قفا مینگرم»؟، نه. این هم نبود. دلم که به قفا رفت، پایم خشکید. ایستادم.
- شهاب برگردیم.
- کجا؟ ما هنوز راهی نرفتیم؟
- نه برگردیم. طاقت ندارم. کلوچهها را هم در خانه میخوریم.
هیچ، بازگشتیم.
هنوز احساس میکنم ردّ آن تصمیم به فرار و گریز و آن بازگشت کمطاقت و شیشهجانی خندهناک، در من هست و تمام زندگی من آونگی است میان این دو حس و آویختگی ناهمسو. «یا بگذرد یا بشکند کشتی در این گردابها»
----
پیوست:
«این زندگی بیمارستانی است که در آن هر بیماری اسیر آرزوی عوض کردن تختهاست. این یکی میخواهد روبهروی بخاری رنج بکشد، و آن یکی گمان میبرد سلامتیاش را کنار پنجره باز مییابد. همیشه به نظرم میرسد هر جایی که نیستم همان جا احساس راحتی خواهم کرد، و این پرسشِ جابجا شدن همانی است که بیوقفه با جانم در میان مینهم.»
[بودلر/بنیامین (گزیده ی ملال پاریس و مقاله سنترال پارک، با درآمدی از مایکل هامبورگر) ترجمهی مراد فرهادپور و امید مهرگان. انتشارات مینوی خرد]