عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

احمد مفتی‌زاده و مراقبت وابسته‌ساز

من البته آشنایی خوبی با زبان کُردی ندارم. بر اساس 12 نامه‌ای که مرحوم احمد مفتی‌زاده به شورای مکتب نوشته‌اند، ملاحظه‌ای در ذهنم شکل گرفته است.
قبلش این را بگویم که در چشم من، فارغ از سلیقه و شیوه‌ی سیاسی یک فرد، روحیه‌‌ی انسانی و شرافت اخلاقی او اهمیت دارد. همچنان که مرتضی کیوان را دوست دارم، با اینکه هیچ‌همدلی‌ای با نگاه او درعرصه‌ی سیاست ندارم. به گمانم مشی سیاسی مرحوم مفتی‌زاده آکنده از خطاهای بسیار است، اما آنچه این شخصیت را همیشه تابناک و دوست‌داشتنی می‌کند عشقی است که در تار و پود وجودش جریان دارد. او در تمام دوران مبارزه و فعالیت خویش، آن‌چنان که از نامه‌ها و پیام‌هایش پیداست، نسبتی با نفرت و جنگ‌افروزی ندارد. او از جان و دل مایه می‌گذارد تا نگذارد نفرت- این شرارت عالَم‌سوز- در ذهن و دل شاگردان و همراهانش رخنه کند. عشق او به انسان، بی‌قید و شرط است. او به مانند دیگر قدیسان عالَم، همگان را فارغ از مرام و آیین‌شان دوست دارد و به‌دل نیک‌خواه و ناصح است. مصداق آن‌گفته‌ی ژرف پیامبر(ص) که چکیده و اساس دین، خیرخواهی و بی‌غل و غش بودن است(الدین النصیحة). مرحوم مفتی‌زاده، فارغ از خطاهای سیاسی و معرفتی که خود نیز به آنها مُقرّ و معترف است، همیشه از نفرت و دشمن‌خویی و کین‌توزی فاصله گرفته است و همین خصلت نادر و ستایش‌آمیز کافی است که محبت او را در جان هر انسان روشن و نیک‌سیرتی بنشاند.
امروزه به رغم جسارت‌های فکری و معرفتی او که در موارد بسیاری ره‌گشا و روشنگر است، قلب سلیم و جان بیدار و عاشق اوست که عمدتاً الهام‌بخش و اثرگذار است.

اما به گمان من به رغم همه‌ی این محاسن نادر اخلاقی، خطایی در شیوه‌ی مدیریت و رهبری ایشان وجود دارد. مفتی زاده با یاران و شاگردان خود مثل مادر است. اما زیاده مادر است. زیاده مراقب است و آنقدر نگران خطاکردن و لغزیدن آنهاست که نمی گذارد آزادانه تجربه کنند و در میادین سیاسی و علمی، دست به اجتهاد و ابتکار بزنند.
به نظر من، احتیاط و تقوای بیش از حد، ممکن است مانع خلاقیت شود. مادری که از شدت محبت نمی‌‌خواهد هیچ زخمی بر پای فرزندش بیفتد، امکان یادگیری راه رفتن را از او سلب می‌کند.
مرحوم مفتی‌زاده(و یا به تعبیر دوست‌دارانش: کاک احمد)، آنقدر اهل ورع و پارسایی است و آنقدر دلسوزی و مادری دارد که فرصت آزمون و خطا، فرصت حضور جسورانه در عرصه‌ی معرفت و سیاست را از شاگردانش سلب می‌کند. روحیه‌ی او، گر چه برخاسته از قلب سلیم و نیک‌خواهی است، اما در عمل- چنانکه دیدیم و می‌بینیم- مانع خلاقیت و پویایی می‌شود.
افراط در احتیاط، مانع پویایی و آزادی است.
همیشه حدّی از خطرکردن لازم است تا آدم بتواند افق‌های نو را تجربه کند.
اشکال رهبری و مدیریت مرحوم مفتی‌زاده آن است که می‌خواهد یارانش در سلامت باشند و نمی‌گذارد پای در دریا بگذارند. نمی‌خواهد یارانش در اجتهاد و سیاست خطا کنند، و بازشان می‌دارد.
مثلا در عرصه‌ی سیاسی به یاران می‌گوید:

«حذر جدّی همه از ظهورهای سیاسی و اجتماعی به  هرصورت، تا زمانی که بتوانیم: برای هر فرد، در حدّ تزکیه‌شدگی و صلاحیتش، برنامه و حدود «دعوت به خیر» را تعیین کنم.»(نامه یازدهم به شورای مکتب)

شرایط بالفعل ما، در حدّ اوایل مرحله‌ی «دعوت» است. پس، وظیفه‌مان، «تزکیه‌ی» خود، و دعوت و هدایت دیگران است، بدون فعّالیّتهای سیاسی.»(نامه دوم)

«در دنیای پرپیچ و خم سیاست امروز، و پر از خطوط و رابطه‌های مرموز و تأثیرها و تأثّرهای مبهم، و غیره، اظهارنظر در اکثر مسایل سیاسی، برای ملتزم به موازین دین، بسیار دشوار است؛ و برای کسی‌که وظیفه‌اش، اقتضا نمی‌کند، نامشروع....پس تکلیف مطمئنّ شما این است که : به‌طور کلّی، از «سیاست» کنار کشید....»(نامه دوم)

اما مگر می‌شود بیرون از میدان و صحنه‌‌‌ی عمل سیاسی، به تزکیه رسید؟ مگر می‌شود فردی را گسسته از میدان عمل سیاسی، نخست تربیت کرد و بعد که تربیت شد به میدان فرستاد؟ آیا منع و بازداشت دیگران از فعالیت و اظهارنظر سیاسی، پویایی و خلاقیت آنان را نمی‌ستاند؟

اما این شیوه‌ تنها در عرصه‌ی سیاست نیست. او در عرصه‌ی اجتهاد فقهی و یا استفاده از احادیث نیز به شدت یاران را از خطر کردن باز می‌دارد. البته او به درستی اذعان می‌کند که در عرصه‌ی اجتهاد نه باید «سخت‌گیری فراوان» کرد و نه «سهل‌گیری فروان»:

«هر فردی از ناآگاه‌ترین تا آگاه‌ترین، در زندگی جمعی، هم به اجتهاد، محتاج می‌شود هم به تقلید. منتهی،  بالا و پایین بودن آگاهی در هر زمینه، سبب گسترده‌تر یا محدودتر شدن میدان نیاز به این یا آن در همان زمینه می­گردد. پس، بدیهی است که با جواز «اجتهاد» و حتّی لزوم آن در شرایط خودش، در فقهیّات، مخالف نیستم. آنچه هست، مخالفتم با «سهل‌گیری فراوان» است، چندان‌که حتّی ناآشنایان به علوم مبانی ضروری در شناختن کلمات و ترکیبات قرآنی و حدیثی، به اجتهاد در مسائل عملی دینی بپردازند...؛ همچون مخالفتم با «سخت‌گیری فراوان»، چنان‌که اهلیّت‌داران قلبی و ذهنی هم، از اجتهاد حتّی در مستحدثات، منع شوند. اگر «تقوی» و «علم به مبانی و مقاصد حتّی در حدّ موضوع» و «فهم» و «ذوق»، جمع شدند، آنگاه، اجتهاد به تناسب شرایط، جایز است، یا واجب؛ والّا، حرام.»(نامه چهارم)

اما به نظر می‌رسد مشی عملی ایشان به «سخت‌گیری فراوان» پهلو می‌زند و همگی یارانش را(حتی ظاهراً شورای فتوا و...) از هرگونه اجتهاد و یا روایت حدیث(مگر تعدادی حدیث که خودشان موافقت کنند) باز می‌دارد:

«قرنها است که: متأسّفانه، در اکثر مناطق، «اجازه‌ی روایت حدیث»، متروک شده؛ و هر کس، با مختصری آشنایی، حدیث روایت می‌کند؛ یا حتّی به حدیث، فتوی می‌دهد (که این، به معنی بالاترین درجه‌ی اجتهاد است یعنی: اجتهاد آزاد). امّا اگر کسی، رأی مرا بخواهد، به کسی، اجازه‌ی «روایت مطلق» را نمی‌دهم(روایتِ تنها نه فتوی، که شأنی بالا دارد)، مگر پس از اطمینان به تقوی و به فهمش، و به تسلّطش در علم به قرآن و در شروط اعتماد به روایت... امّا ممکن است: گاهی با روایت محدود یعنی: روایت تعدادی معیّن از احادیث، موافقت کنم.»(نامه چهارم)

«احتیاط مرسوم چند قرنه‌ی منطقه را، که به فارغ التّحصیلان علوم و معارف اسلامی، تنها اجازه‌ی «افتاء» - ‌آن‌هم به راجح مذهب- می‌دادند و، «تدریس»(نه اجتهاد)، بالفعل، لازم‌الرّعایه می‌دانم؛ و به کسی، اجازه‌ی اجتهاد نمی‌دهم نه در مذهب، و نه بین‌المذاهب، و نه آزاد (یعنی: استنباط مستقیم احکام با کمک ادلّه‌ی اجمالی از «ادلّه‌ی تفصیلی»). شاید: ۱ـ هم اکنون، کسانی، واجد شرایط باشند؛ و من آشنایی کافی با آنان نداشته باشم؛ و ۲ـ به امّید مدد الهی، بسیاری از عزیزان هم مسیرم برسند به درجاتی که بنده از شاگردیشان بهره گیرم.»(نامه چهارم)

این مادری دلسوزانه در حق شاگردان و یاران سبب شده که مرحوم مفتی‌زاده که شأن رهبری یک جریان را دارد، حتی در کوچک‌ترین مسائل عادی زندگی، نظیر نظافت و ظروف غذا و... نیز یارانش را تنها نگذارد و  در شرایط زندان و محدودیت ارتباط، به تفصیل در باب جزئیات ظروف و نظافت، به آنها تعلیم دهد:

«در زندان‌های عمومی، با شنیدن اظهار نظرهای آگاهان... دانسته‌ام که: ظرف روحی، نظافت بردار نیست و؛ موادّی زیانبار از آن، وارد غذاها می‌شود که ممکن است: تدریجاً به سلامت جسم بعضی، صدمات عمده بزند. بنابراین مسلّمات، سفارش می‌کنم که: بکوشید، ولو با تعاون، و حتّی با کمک مکتب به کم‌دست‌ها، همه‌ی پیروان مکتب، به‌جای ظروف روحی(که سابقاً چون به مضرّاتش، آگاه نبودم، به‌دلیل ارزانی و غیر شکستنی بودن، طرفدارش بودم) ظروف دیگر، و خصوصاً ورشوی ـ که از مسِ تمیز کرده هم، تمیزتر است و ممکن است خیلی گران‌تر هم نباشد ـ تهیّه کنند. درست است که: گران‌قیمت است؛ امّا اگر عمر طولانی آن‌را به حساب آوریم، در مقایسه با ظروف ملامین هم ‌که بالنّسبه تمیز است؛ امّا نه مانند ورشو‌، خیلی ارزان در می‌آید. زیرا اگر با کارد و سایر برنده‌ها و خراشزن‌ها، خراش نیابد، معمولاً تا نسل‌ها، خراب نمی‌شود. و در هر حال، چون شرعاً جایز نیست، استفاده از ظروف روحی ـ جز در اضطرار-، ادامه یابد، نباید قیمت‌ها را مقایسه کرد(واردان به «اصول»، این مسأله را توضیح دهند). اگر به مقدار زیاد سفارش دهید به کارخانه‌ها و با مسؤولیّت و نظارت اشخاص وارد به کار، اقدام کنید، طبعاً نتیجه، ارزان‌تر و بهتر خواهد بود. امّا از حالا به این چند نکته توجّه کنید که: 1- دستگیره­ها، جدا ناشدنی و، غیرشکستنی باشد. 2- ساختمان ظروف، ساده و بدون زاویه­های حادِّ ناسازگار برای نظافت، باشد. 3- کاسه و بشقاب و، سایر ظروف، دارای لبه­ی تاخورده نباشند که کثافت، در زیر آن می­ماند و، پاک نمی‌شود؛ و حتّی شستن آن، موجب ناتمیزتر شدنِ هم خود ظرف، و هم سایر ظروف می‌گردد.»(نامه چهارم)

اینهمه مراقبت وسواس‌گون و توصیه‌های آغشته به مداخله‌ی حداکثری در امور زندگی عادی یاران و شاگردان، ‌گر چه از این رو که ناشی از دلسوزی بی‌کران است، ستودنی است، اما شاگردان و یاران را بسیار وابسته و غیرمستقل بار می‌آورد. مادر خوب آن است که با دادن امکان آزمون و خطا به فرزندانش، به آنها یاری کند به استقلال برسند و بر پای خود بایستند. اجازه دهد خطر کنند و در خطرکردن و خودجستجوگری، کاشف عرصه‌های نو باشند.

چرا عقل آبی؟

 گفتگویی گوش می‌دادم که با خانم شهرنوش پارسی‌پور انجام می‌شد. ایشان اشاره کردند که نام یکی از کتاب‌هایشان «عقل آبی» است. بی‌درنگ این تعبیر به جانم نشست. سخت به جانم نشست.

 

می‌دانستم که نام یکی از کتاب‌های شیخ اشراق، «عقل سرخ» است و حسین منزوی هم در شعری گفته بود:

عقل هم خواستی اگر باشی

عقل سُرخ گل شقایق باش

 

اما برای من تعبیر عقل آبی دلرُبایی بیشتری دارد. همانقدر که «سرخ» رنگ انقلابی‌گری و خروش‌ دارد، آبی نُماد خرسندی است.

آبی در نگاه من تداعی‌گر صلح و آرامش است. یادآور رگه‌های اصیلی از معنویت، آرامش و آشتی.

تفکر آبی، مرا به یاد دو نفر می‌اندازد: «سهراب سپهری» و «کریستین بوبن».

تفکر آبی، نوعی خردورزی نرم و در خدمت بهروزی انسان است. طرزی از خردورزی که پروای آدم‌ها و دوستی‌ها را دارد. مراقب شکنندگی آدمی و زندگی است. یورش نمی‌‌برد، از پای در نمی‌آورد، مرهمی می‌کند و تسلایی فراهم می‌کند.

عقل آبی، کوششی خردورزانه برای سبک کردن بار زندگی است. تلاشی در جهت کاستن از وزن دلهره‌آورِ بودن. مهارِ ویرانگری سرشت ناامن زندگی. نگاهی به نقطه‌های روشن و درخشنده‌ی جهان و انسان. بسط دانایی که تا حد ممکن تلخی آن گرفته شده است. درنگ در «خلوت ابعاد زندگی» به طرزی که رؤیاهایمان تماماً تباه نشوند.

عقل آبی، آمیزه‌‌ی شاعرانگی و فلسفه است، تلفیق ارسطویی و پرستویی است، هم‌نوایی واقعیت و خیال و هم‌راهی حقیقت و رؤیا است.

عقل آبی، کوششی است برای بازگشت به آرامش لبالب از صلحی که در چهره‌ی نوزادی شیرخوار می‌توان دید. در لبخند محو و بی‌تکلف خردسالی که بوی نور می‌دهد.

عقل آبی، عقلی است که کوچه به کوچه کو به کو، سراغ از آرامش و روشنی می‌گیرد.

عقل آبی، تفکر روشن و مهربان است.

ما ز قرآن مغز را برداشتیم...

رو، ز قرآن مغز گیر و پوست مان
پوست را انداز پیش کرکسان
-
ز قرآن اهل ظاهر را بُوَد پوست
تو از قرآن طلب کُن مغز ای دوست
(عطار نیشابوری)

دو جور می‌شود به قرآن نگاه کرد. یک طرز نگاه همان است که امروز در کتاب‌‌های حقوقی از آن به نظرداشتِ «روح قانون» تعبیر می‌کنند. در فهم بهتر متن قانون، می‌کوشند از آنچه «روح قانون» می‌خوانند و با نظر به مجموع متون قانونی به دست می‌آید یاری بگیریند.
یک‌ شیوه هم این است که فقط متن را ببینید و برای عبور از متن که در حُکم پیکر و قالب را دارد به فراسوی متن که روح و قلب آن است، تلاشی نکنید.
به گمانم نتیجه‌ی نگاه نخست، تلقی عارفانه از دین است و نتیجه‌ی نهایی نگاه دوم، تلقّی داعشانه.
البته این‌ها دو سرِ طیف‌اند ور نه در میانه، تلقی‌های میانی‌تر و خاکستری‌رنگِ بسیاری می‌تواند بود. 

ظاهرگرا، تنها متن را می‌بیند، قلب‌گرا، به روح حاکم بر متن نظر دارد. به تعبیر مولانا ظاهرگرا «مشغله‌ی زبان» دارد و قلب‌گرا به «مشعله‌های جان» می‌نگرد: مشعله‌های جان نگر، مشغله‌ی زبان مکن...

ظاهرگرا می‌خواند «وَإِذَا قَامُوا إِلَى الصَّلَاةِ قَامُوا کُسَالَى»(نساء:142) و این فراز را در کنار فرازی دیگر می‌گذارد که: «إِنَّ الْمُنَافِقِینَ فِی الدَّرْکِ الْأَسْفَلِ مِنَ النَّارِ»(نساء:145) و نتیجه می‌گیرد هر آنکه در نماز کاهلی کند اهل نفاق است و آنکه منافق است را درکات دوزخ، منزل خواهد بود.
ظاهرگرایی با جسم سر و کار دارد. با صورت متن، ظاهر گفته، پیکر کلام. 
ظاهرگرا، جزء‌نگر است. بُرشی از متن را اعتباری غایی می‌بخشد.
اما اگر آنگونه که توجه به «روح قانون» سبب فهم درست یک ماده‌ی قانونی است، بکوشیم با در نظر گرفتن مجموعه‌ی آیات و کلیّت متن به درکی از «روح قرآن» نایل شویم، فهم صائب‌تری از محتوای پیام دین خواهیم داشت. در فهم قرآن و هر کتاب مقدّسی بهتر است بکوشیم به «روح کلام» پل بزنیم.

یکی از این پل‌زدن‌ها در باب فهم درست ملاک رستگاری است. 
ملاک رستگاری و کسب لطف الهی چیست؟ قرآن چه کسانی را دوزخی و بدفرجام می‌خواند؟ بدعاقبتان و سیه‌روزان، واجد چه شمایل شخصیتی هستند؟

درک مشترک انسان‌ها از عدالت و انصاف این است که فضیلت آدمی نه به نوع باورهایش بلکه به خلوص جستجو و حق‌طلبی‌اش باز می‌گردد.
خداوند خود را عادل معرفی می‌کند. نمی‌شود از تعبیری بهره گرفت و درک مشترک و عرفی از آن تعبیر را مد نظر نداشت. اگر خداوند عادل است و چنان که بارها تصریح کرده، بر کسی ذره‌ای ستم نمی‌کند، فهم ما از عدالت می‌تواند تفسیرگر این وصف خدا  باشد.
فهم مشترک آدمیان از عدالت آن است که کوشش‌های صادقانه و خالص، مبنا و معیار سنجش انسان‌ها است و نه آنچه به تناسب وضعیت متفاوت، به آن دست می‌یابیم و باور می‌آوریم.
کیست که نداند بسیاری از باورهای ما محصول شبکه‌ای از عوامل محیطی، القائات و تلقینات و نظام آموزشی است. 

نام‌ها و نشان‌ها را اعتباری نیست: «لَیْسَ بِأَمَانِیِّکُمْ وَلَا أَمَانِیِّ أَهْلِ الْکِتَابِ / به دلخواه شما و به دلخواه اهل کتاب نیست.»(نساء:124). به نظر می‌رسد از دیدگاه قرآن، مبنای رستگاری و خوش‌فرجامی است «دریچه‌های گشوده» است.

قرآن می‌گوید دوزخیان آنانی‌اند که از سرِ «تکبر»، «ستم‌گری» و «لجاجت»، دریچه‌های ادراکی خود را رو به نور و حقیقت می‌بندند. کسانی که در برار حق و روشنی گشوده نیستند. دوزخیان از نظر قرآن کسانی نیستند که از سرِ جهل و یا عدم قناعت فکری، ایمان نیاورده‌اند و به ندای انبیا لبیک نگفته‌اند.
توجه به روح قرآن نشان می‌دهد که وجه‌ مشترک دوزخیان «ناگشودگی»، «انسداد خودخواسته»، «مقاومت منفی در برابر روشنی و حق»، «عناد با راستی و درستی از سرِ تکبر و ستم‌گری» و در یک کلام «دریچه‌های مسدود» است.

با نظر به این توضیحات می‌شود فهمید که چرا فرد آگاهی به قرآن و کلام دین، چنین سخنی گفته است(سخنی که حتی به این رسایی در میان عارفان ما نیز بی‌سابقه است):

«آن بت‌پرستی که مخلصانه، و با دل گریانتر از چشمان، سر سجود در برابر بت خوابانده، خیلی نزدیکتر است به خدا و محبوبتر است در نزد خدا، چه در دنیا و چه در آخرت، از آنکه با دلی ناپاک و فریبکار، در مسجد الحرام و در مقام ابراهیم و رو به قبله، سر سجده برای خدا بر خاک نهاده.»(از نامه هشتم، احمد مفتی‌زاده)

آیا چنین نگاهی ناشی از بی‌خبری از آیات قرآن است و یا برآمده از توجهی ژرف به مغز و روح آیات؟

------------

پیوست:
✔️ آیاتی که ملاک‌گیری از معانی آنها نشان می‌دهد آنچه به سوء‌عاقبت می‌انجامد «دریچه‌های مسدود» است و نه «باورهای متفاوت»: 

«إِنَّ الَّذِینَ کَفَرُوا سَوَاءٌ عَلَیْهِمْ أَأَنْذَرْتَهُمْ أَمْ لَمْ تُنْذِرْهُمْ لَا یُؤْمِنُونَ»(بقره:6)
«در حقیقت کسانى که کفر ورزیدند چه بیمشان دهى چه بیمشان ندهى بر ایشان یکسان است [آنها] نخواهند گروید.»

«إِنَّمَا یسْتَجِیبُ الَّذِینَ یسْمَعُونَ»(انعام:36)
«تنها کسانى [دعوت تو را] اجابت مى‏کنند که گوش شنوا دارند.»

«وَقَالُوا لَوْ کُنَّا نَسْمَعُ أَوْ نَعْقِلُ مَا کُنَّا فِی أَصْحَابِ السَّعِیرِ»(ملک:10)
«و گویند اگر شنیده [و پذیرفته] بودیم یا تعقل کرده بودیم در [میان] دوزخیان نبودیم.»

«الَّذِینَ کَانَتْ أَعْینُهُمْ فِی غِطَاء عَن ذِکْرِی وَکَانُوا لَا یسْتَطِیعُونَ سَمْعًا»(کهف:101) 
«همان کسانى که چشمان‌شان از یاد من در پرده بود و توانایى شنیدن[حق] نداشتند.»

«مَا کَانُواْ یسْتَطِیعُونَ السَّمْعَ وَمَا کَانُواْ یبْصِرُونَ»(هود:20)
«آنان توان شنیدن [حق را] نداشتند و [حق را] نمى‏دیدند.»

«وَلاَ تَکُونُواْ کَالَّذِینَ قَالُوا سَمِعْنَا وَهُمْ لاَ یسْمَعُونَ * إِنَّ شَرَّ الدَّوَابِّ عِندَ اللّهِ الصُّمُّ الْبُکْمُ الَّذِینَ لاَ یعْقِلُونَ»(انفال:21و22)
«و مانند کسانى مباشید که گفتند شنیدیم در حالى که نمى‏شنیدند * قطعا بدترین جنبندگان نزد خدا کران و لالانى‏اند که نمى‏اندیشند.»

«أَفَلَمْ یسِیرُوا فِی الْأَرْضِ فَتَکُونَ لَهُمْ قُلُوبٌ یعْقِلُونَ بِهَا أَوْ آذَانٌ یسْمَعُونَ بِهَا فَإِنَّهَا لَا تَعْمَى الْأَبْصَارُ وَلَکِن تَعْمَى الْقُلُوبُ الَّتِی فِی الصُّدُورِ»(حج:46)
«آیا در زمین گردش نکرده‏اند تا دل‌هایى داشته باشند که با آن بیندیشند یا گوش‌هایى که با آن بشنوند. در حقیقت چشمها کور نیست لیکن دل‌هایى که در سینه‏هاست کور است.»

«لَهُمْ قُلُوبٌ لاَّ یفْقَهُونَ بِهَا وَلَهُمْ أَعْینٌ لاَّ یبْصِرُونَ بِهَا وَلَهُمْ آذَانٌ لاَّ یسْمَعُونَ بِهَا»(اعراف:179)
«دلهایى دارند که با آن [حقایق را] دریافت نمى‏کنند و چشمانى دارند که با آنها نمى‏بینند و گوشهایى دارند که با آنها نمى‏شنوند.»

«سَأَصْرِفُ عَنْ آیَاتِیَ الَّذِینَ یَتَکَبَّرُونَ فِی الْأَرْضِ بِغَیْرِ الْحَقِّ وَإِنْ یَرَوْا کُلَّ آیَةٍ لَا یُؤْمِنُوا بِهَا وَإِنْ یَرَوْا سَبِیلَ الرُّشْدِ لَا یَتَّخِذُوهُ سَبِیلًا وَإِنْ یَرَوْا سَبِیلَ الْغَیِّ یَتَّخِذُوهُ سَبِیلًا»(اعراف:146)
«به زودى کسانى را که در زمین بنا حق تکبر مى‌‏ورزند از آیاتم رویگردان سازم و اگر هر نشانه‏‌اى را بنگرند بدان ایمان نیاورند و اگر راه صواب را ببینند آن را برنگزینند و اگر راه گمراهى را ببینند آن را راه خود قرار دهند.»

«وَجَحَدُوا بِهَا وَاسْتَیْقَنَتْهَا أَنْفُسُهُمْ ظُلْمًا وَعُلُوًّا»(نمل:14)
«و با آنکه دل‌هایشان بدان یقین داشت از روى ظلم و تکبر آن را انکار کردند.»

پرنده در قفس خویش، خواب می‌بیند...

وسوسه‌‌ی گریختن و رفتن، به سودای اقلیم‌های روشنتر همیشه با من بوده است. دل خیال‌پزی که سراغ از شراب‌خانه‌‌های ناکجا می‌گیرد بلکه «خمار صد شبه» چاره کند.

نخفته‌ام ز خیالی که می‌پزد دل من

خمار صدشبه دارم شرابخانه کجاست


هنوز از آنهمه سبک‌سری و خام‌اندیشی ِ ناشی از ناب‌گرایی و آرمان‌شهرخواهی و «پشت دریاها شهری است»، در بُهت و شگفتم.

در آن کلّه‌ی سودازده چه می‌گذشت آخر؟ در آن یکی از سال‌های ابتدایی مدرسه که بی‌هیچ تنگنا و معضل خاصی، به صلایی درونی پاسخی بلاهت‌آمیز دهم و با خریدن دو تا کلوچه، بخواهم از خانه بگریزم و «شهاب»، پسر همسایه را هم با خود همراه کنم؟


شهاب، که سن و سال کمتری از من داشت، در این خیال‌پزی همراهی‌ام کرد، اما عجب آنکه چندان از خانه دور نشده‌ بودیم، که گریه بند طاقتم برید و قدم‌هایم را بی‌نیرو کرد. دقایقی از این نوجویی و اقدام جسورانه نگذشته است، که دلتنگ مادر می‌شوم. دلتنگ خانواده... دلتنگ آن پیوندها و خاطره‌ها، آن هنوزها و همیشه‌ها...


دزدانه و ترس‌خورده از جاده‌ی ییلاقی می‌‌رفتیم تا به خیال خود در وسعت بی‌تشویش طبیعت و به دور از همهمه و مراقبت مردم، خانه‌ای ساده و چوبین بسازیم و بی‌نیاز از حمایت و یاری غیر، زندگی کنیم. خشت به خشت زندگی را خودمان بسازیم و روی هم بچینیم. همه چیز را از صفر آغاز کنیم و به میل و ذائقه‌ی خویش پیش ببریم.

حس شیرینی از قدرت به آدم می‌دهد. این احساس که مهار جزء‌جزء زندگی در دستان توست و تویی که تنها خالق زندگی خویشی. 


بی‌اختیار و در اثنای دویدن، دلم وا رفت و خاطرم همراهی نکرد. نیروی پیوندها بر جاذبه‌ی آزادی، فائق آمده بود. دلبستگی، بر سودای وحشیِ آزاد شدن و خود بودن، مهار زده بود. 

از دویدن و گریختن، درماندم. 

«می‌روم وز سرِ حسرت به قفا می‌نگرم»؟، نه. این هم نبود. دلم که به قفا رفت، پایم خشکید. ایستادم.

- شهاب برگردیم.

- کجا؟ ما هنوز راهی نرفتیم؟

- نه برگردیم. طاقت ندارم. کلوچه‌ها را هم در خانه می‌خوریم. 


هیچ، بازگشتیم. 

هنوز احساس می‌کنم ردّ آن تصمیم به فرار و گریز و آن بازگشت کم‌طاقت و شیشه‌جانی خنده‌ناک، در من هست و تمام زندگی من آونگی است میان این دو حس و آویختگی ناهمسو. «یا بگذرد یا بشکند کشتی در این گرداب‌ها»


----


پیوست:


«این زندگی بیمارستانی است که در آن هر بیماری اسیر آرزوی عوض کردن تخت‌هاست. این یکی می‌خواهد روبه‌روی بخاری رنج بکشد، و آن یکی گمان می‌برد سلامتی‌اش را کنار پنجره باز می‌یابد. همیشه به نظرم می‌رسد هر جایی که نیستم همان جا احساس راحتی خواهم کرد، و این پرسشِ جابجا شدن همانی است که بی‌وقفه با جانم در میان می‌نهم.»

 

[بودلر/بنیامین (گزیده ی ملال پاریس و مقاله سنترال پارک، با درآمدی از مایکل هامبورگر) ترجمه‌ی مراد فرهادپور و امید مهرگان. انتشارات مینوی خرد]