وسوسهی گریختن و رفتن، به سودای اقلیمهای روشنتر همیشه با من بوده است. دل خیالپزی که سراغ از شرابخانههای ناکجا میگیرد بلکه «خمار صد شبه» چاره کند.
نخفتهام ز خیالی که میپزد دل من
خمار صدشبه دارم شرابخانه کجاست
هنوز از آنهمه سبکسری و خاماندیشی ِ ناشی از نابگرایی و آرمانشهرخواهی و «پشت دریاها شهری است»، در بُهت و شگفتم.
در آن کلّهی سودازده چه میگذشت آخر؟ در آن یکی از سالهای ابتدایی مدرسه که بیهیچ تنگنا و معضل خاصی، به صلایی درونی پاسخی بلاهتآمیز دهم و با خریدن دو تا کلوچه، بخواهم از خانه بگریزم و «شهاب»، پسر همسایه را هم با خود همراه کنم؟
شهاب، که سن و سال کمتری از من داشت، در این خیالپزی همراهیام کرد، اما عجب آنکه چندان از خانه دور نشده بودیم، که گریه بند طاقتم برید و قدمهایم را بینیرو کرد. دقایقی از این نوجویی و اقدام جسورانه نگذشته است، که دلتنگ مادر میشوم. دلتنگ خانواده... دلتنگ آن پیوندها و خاطرهها، آن هنوزها و همیشهها...
دزدانه و ترسخورده از جادهی ییلاقی میرفتیم تا به خیال خود در وسعت بیتشویش طبیعت و به دور از همهمه و مراقبت مردم، خانهای ساده و چوبین بسازیم و بینیاز از حمایت و یاری غیر، زندگی کنیم. خشت به خشت زندگی را خودمان بسازیم و روی هم بچینیم. همه چیز را از صفر آغاز کنیم و به میل و ذائقهی خویش پیش ببریم.
حس شیرینی از قدرت به آدم میدهد. این احساس که مهار جزءجزء زندگی در دستان توست و تویی که تنها خالق زندگی خویشی.
بیاختیار و در اثنای دویدن، دلم وا رفت و خاطرم همراهی نکرد. نیروی پیوندها بر جاذبهی آزادی، فائق آمده بود. دلبستگی، بر سودای وحشیِ آزاد شدن و خود بودن، مهار زده بود.
از دویدن و گریختن، درماندم.
«میروم وز سرِ حسرت به قفا مینگرم»؟، نه. این هم نبود. دلم که به قفا رفت، پایم خشکید. ایستادم.
- شهاب برگردیم.
- کجا؟ ما هنوز راهی نرفتیم؟
- نه برگردیم. طاقت ندارم. کلوچهها را هم در خانه میخوریم.
هیچ، بازگشتیم.
هنوز احساس میکنم ردّ آن تصمیم به فرار و گریز و آن بازگشت کمطاقت و شیشهجانی خندهناک، در من هست و تمام زندگی من آونگی است میان این دو حس و آویختگی ناهمسو. «یا بگذرد یا بشکند کشتی در این گردابها»
----
پیوست:
«این زندگی بیمارستانی است که در آن هر بیماری اسیر آرزوی عوض کردن تختهاست. این یکی میخواهد روبهروی بخاری رنج بکشد، و آن یکی گمان میبرد سلامتیاش را کنار پنجره باز مییابد. همیشه به نظرم میرسد هر جایی که نیستم همان جا احساس راحتی خواهم کرد، و این پرسشِ جابجا شدن همانی است که بیوقفه با جانم در میان مینهم.»
[بودلر/بنیامین (گزیده ی ملال پاریس و مقاله سنترال پارک، با درآمدی از مایکل هامبورگر) ترجمهی مراد فرهادپور و امید مهرگان. انتشارات مینوی خرد]