به نظرم میرسد امید و یا خوشبینی(فارغ از تفاوتگذاریهای رایج)، هم در اعتماد کردن ما سهم عمده دارد و هم در ایمانورزی.
اعتمادمان را از دست میدهیم زمانی که امیدمان را از دست دادهایم. امیدمان را تجربههای تلخ گذشته از ما میگیرند:
«قاصد تجربههای همه تلخ
با دلم میگوید
که دروغی تو، دروغ
که فریبی تو، فریب»(اخوان ثالث)
نومیدی ناشی از گذشتهگرایی است. عطف آینده به ماسبق است. انسدادی که در گذشته تجربه کردهای، توقع گشایشها را در تو میرانده است. سنجاق کردن فردا به دیروز است.
منطق نومیدی/ بیاعتمادی/ ایمانگریزی این است:
اگر تا کنون چنین نبوده، چرا باید بعد از این طور دیگری باشد؟
اگر تورها تا کنون خالی از دریا بازگشتهاند، چرا باید امید داشت روزی پُر بازگردند؟
اگر تا کنون از اعتمادی که کردهام، زخم خوردهام، چرا باید گمان کنم ممکن است دیگر بار نخورم؟
نومیدی، بیاعتمادی و ایمانگریزی، منطق تجربی، استقرایی و کموبیش محاسبهگرانه و معقولی دارد.
آن سوی طیف، دلبستگان امید و اعتماد و ایماناند. منکر تجارب و وقایع گذشته نیستد. اما باور نمیکنند که تمام واقعیت در تجربههای فراپشتنهاده و زندگی سپری شده نهفته باشد.
منطق امید، اعتماد و ایمان این است:
شاید امکانهای روشن دیگری باشد. دریچههایی که هنوز نیافتهایم. صداهایی که هنوز نشنیدهایم. ماهیان روشنی که تاکنون به تور ما نیامدهاند، اما چین و شکن نامرتب موجها، حکایت از حضورشان دارد:
«چندبار امید بستی و دام برنهادی
تا دستی یاری دهنده
کلامی مهرآمیز
نوازشی
یا گوشی شنوا
به چنگ آری؟
چند بار
دامت را تهی یافتی؟
از پای منشین
آماده شو تادیگر بار و دیگر بار
دام بازگستری!»(مارگوت بیکل)
هنوز امیدواریم، هنوز اعتماد میکنیم، هنوز ایمان میورزیم.
هر روز چنانیم که گویی تازه به هستی چشم گشودهایم. از نو آغازیدهایم. بهمانند نوزادان که چون شاهد خیانتی نبودهاند، میتوانند اعتماد کنند. تجربهای ناگواری نداشتهاند و میتوانند امید ببندند. در هواهای ظلمانی تنفس نکردهاند و طعم صبح از ذائقهشان نرفته است. کریستین بوبن گفته است:
«کودکان اعتماد میکنند، زیرا هرگز شاهد خیانت نبودهاند. معجزه آنگاه رخ میدهد که این اعتماد را در نگاه پیری فرزانه ببینیم.»
کریستین بوبن میگوید تمام زندگی پدرم را میتوان در این جمله خلاصه کنم که هرگز از آدمها نومید نمیشد:
«کاش انسانها میتوانستند پس از مرگشان درون جملهای که بسان صدفِ درخشان روحشان باشد، آرام و قرار بگیرند. در این صورت برای پدرم این جمله را انتخاب میکردم: او هرگز از کسی که روبرویش بود، ناامید نمیشد.»
امیدواران، میتوانند دوباره اعتماد کنند، دوباره ایمان بیاورند، چرا که فرداها برایشان عزیزتر از دیروزهاست.
دلبستگان امید و اعتماد و ایمان، به صیّادی مانندند که از انتظار کشیدن به تنگ نمیآید:
«من همیشه به چیزهای بزرگ امیدوارم. نمیدانم چیستند، ولی با شکیبایی منتظرشان هستم. ممکن است پیشتر آمده باشند، بیاینکه متوجهشان شده باشم. روح من مانند سگی منتظر در برابر چمنزاری در کمین شکاری نزدیک و نامریی است.»(رستاخیز، کریستین بوبن، ترجمه سیروس خزائلی)
ایمانورزی بستگی به ظرفیت اعتمادپذیری ما دارد. اعتماد کردن منوط به بهرهای است که از امید و خوشبینی داریم و امید داشتن یعنی زندگی در گذشته به پایان نرسیده است و چه بسیار امکانهای روشن و دلپروری که انتظارمان را میکشند و تاکنون دست ما از تجربهی آنها کوتاه بوده است.
امید، اعتماد و ایمان، خویشاوندان هماند. از یک تبار و قبیلهاند. منطق استقرایی، تجربی، محاسبهگرانه، با این سه، چندان سازگار نیست. امید، اعتماد و ایمان، شاید، بیشتر، از جنس رؤیا هستند. رؤیاهایی که اگر چه نمیتوانی اعتبار نیرومندی برایشان قایل باشی، اما روزت را سرتاسر روشن میکنند.
امید، اعتماد و ایمان، شاید بهرهی کمی از حقیقت داشته باشند، اما لبالب از روشنی هستند.
پیگر جدی اخبار و تحلیلهای سیاسی نیستم. گاهی از سرِ کنجکاوی، سر و گوشی آب میدهم. اخیراً گفتگوی مفصل حسین دهباشی با ابراهیم یزدی را دیدم. در حدّ توقعی که داشتم نبود. ابراهیم یزدی در نگاه من شخصیت شریف و محترمی است. اما اظهارات او نومیدکننده بود.
ابراهیم یزدی عُمری دراز در فعالیتهای سیاسی سپری کرده است و هماکنون که در انتهای مسیر ایستاده، فاقد خودانتقادی است. نمیتواند با فاصله به خودش نگاه کند. دهباشی میگوید احزاب و جریانهایی که در انقلاب نقش داشتند، پس از پیروزی انقلاب کمکم از عرصهی سیاست حذف شدند. شما چه نگاهی داشتید؟ یزدی میگوید ما مخالف بودیم. دهباشی میگوید اما بیانیه شما در باب حزب توده خیلی تُند بود و هنگامی که اعترافات تلویزیونی کیانوری و دیگران پخش شد، شما نه تنها استقبال کردید بلکه به تُندی گفتید که نباید به این اکتفا شود. یزدی اما هیچ کوتاه نمیآید و میگوید آن زمان همه مخالف تودهایها بودند.
دهباشی میپرسد به نظر میرسد نهضت آزادی جوانان را بازی نمیدهد. یزدی این ضعف را هم نمیپذیرد و به حساب بستهبودن فضای سیاسی میگذارد. دهباشی میگوید فضای سیاسی که بستهتر از زمان بعد کودتای 28 مرداد نیست. یزدی پاسخ درخوری ندارد.
دهباشی میگوید ادبیات شما علیه امریکا در سال 58 و در سازمان ملل، خیلی شبیه ادبیات احمدینژاد در سازمان ملل و علیه امریکا بود. چرا در آن دوره آن ادبیات پسندیده بود و هماکنون ناپسند؟ یزدی همچنان بر درستی مواضع خود اصرار دارد و میگوید من نشنیدهام کسی به ادبیات احمدینژاد انتقاد داشته باشد و معقول است که در سازمان ملل، با چنان ادبیاتی از امریکا انتقاد شود.
در پایان گفتگو، دهباشی میپرسد حال که پس از عُمری سیاستورزی به گذشتهی خود نگاه میکنید، به عملکرد خود در چه دورانهایی انتقاد دارید؟ پاسخ یزدی عجیب و نومیدکننده است:
«هرگز به گذشتهم به اینصورت فکر نکردم. شما من را غافلگیر کردید. من باید فکر بکنم. آیا نقدی ندارم به گذشتهم؟ چرا نقد دارم. این نقد چی بوده؟ شاید الان نتوانم انگشت بذارم رو چیز خاصی.»
دهباشی میپرسد خوشایندترین فعالیت سیاسیتان در چه دورانی بود؟ روزهای پیروزی انقلاب؟
یزدی میگوید: من دوره ناخوشایندی به یاد ندارم و همه چیز برای من خوشایند بوده است.
دهباشی میپرسد فکر میکنید قضاوت نسل جدید نسبت به تلاشهایی که نسل شما کرد داوری منصفانهای هست؟
یزدی میگوید من کارهای خودم را قابل انتقاد میدانم اما از آنچه انجام دادم خوشحالم. من ندیدم که کسی در حضور یا غیاب من، به مواضع من انتقادی وارد کرده باشد.
عجیب است. چگونه این مرد کارزار سیاست نمیتواند فروتنانه به گذشتهی خود بنگرد؟ چه باعث شده این بازیگر ورزیده، تاکنون تأمل انتقادی روشنی در باب گذشتهی سیاسی خود نداشته باشد و چنین سؤالی او را غافلگیر کند؟
این پرسشها مرا یاد این نگاه نکتهآموز داریوش شایگان در تحلیل خُلقیات سیاسیون میاندازد:
«نزد سیاستمداران چیز عجیبی وجود دارد که مرا هم متعجب و هم متأثر میکند. غالب آنان آدمهایی درسخوانده و باهوشاند که تحصیلات درخشان داشتهاند و از زیر بوته بیرون نیامدهاند. سخنورانی حرفهایاند که باید با به کار گرفتن قالبهای متحجر موجود مردم را متقاعد سازند و بیوقفه برای پیرامونشان موعظه کنند و عجیب است که از این کار خسته نمیشوند. مگر میشود تمام روز یک سلسله حرفهای بیخون و مرده را تکرار و باز تکرار کرد و به نتیجهای یکنواخت و حتا به زبانی قالبی نرسید؟ حاشیهی تفکر چنان تنگ میشود که جایی برای تخیل و خیالبافی و کشف و شهود باقی نمیگذارد. آنها که به سیاست میپردازند خودشان را در معرض این خطر قرار میدهند. اصل تنگ کردن تفکر را بر خود هموار میکنند، جلوی استعدادهای طبیعی خود را میگیرند و بر عقاید خود مهار میزنند. گویی که نوعی ریاضت منفی تحمیق را بر خود روا میدارند تا همه چیز را به غمانگیزترین سطح ابتذال کاهش دهند. و این کار کوچکی نیست. بیشک به نیرویی نیاز دارد که در توان همه کس نیست.»(زیر آسمانهای جهان، ترجمهی نازی عظیما، نشر فرزانروز)
دلم خیلی برایت تنگ بود عروسک من
اینهمه سال کجا بودی؟
من ترکت کردم یا تو رفتی؟
بعد این همه سال هنوز دوستت دارم
هنوز بهترین رفیق تنهاییهای منی.
خیلی خستهام کوچولو
خسته از وزوز یکریز این پشهی مزاحم،
پشهی مرگ.
عُمری دویدهام.
دلم تاول زده.
دیگر آن همبازی سرزنده و چابک قبل نیستم.
شکستهام.
مرا یادت هست؟
به نظرت خیلی فرق کردهام؟
چشمهایم شبیه آنسالها نیست؟
تو که همچنان نینی ماندهای
خوش به حال تو.
چشمانت هنوز میدرخشند.
چه دوست خوبی هستی.
کاش فراموشت نمیکردم.
میبینی نینی
تو بُردی
تو وفادارتر بودی.
تنها تو ماندهای که عطر کودکیام را با خود داری
تنها تو دستهای مرا میفهمی
نینی
من خستهام
زندگی با من قهر کرده
مثل آن وقتها که من با تو قهر میکردم.
نینی راهی داری که بشود دوباره به آن سالها برگردیم؟
قول میدهم دیگر ترکت نکنم.
نی نی...
نی نی...
- صدیق قطبی
- کجا خوشتر است؟
- اینجا،
میان این بالگرمیهای بیمضایقه،
حال زندگی خوب است.
و سرما
در همکناری یاران
حرف زائدی است.
اینجا
سرما به دوستی میبازد.
صدیق قطبی
کلام، خنجر نیست. نباید باشد.
زبان را اختراع کردهایم تا دیوارهای تنهایی را کوتاه کنیم. از فصلهای فاصله عبور کنیم. زبان را آفریدهایم تا به یاری آن، از هم گرما بگیریم.
کلام، خنجر نیست. نباید باشد.
کلام و زبان، سرپناهی است در برابر گزند تنهایی و مرگ. واژهها، شعلههای خُردی هستند تا به یاری آن فاصلههای هولناک و روابط یخبسته را چارهای کنیم.
از کلام، خنجر نسازیم.
این چه هنر و مهارت بیقدری است که موهبت هستیداد کلام را دستمایهای برای طعن و تعریض، طرد و خوارداشت، خستن و زخمی کردن و تلخکامی همدیگر سازیم؟
واژهها آمدهاند تا چراغ دوستی برافروزند، نهال مهر بنشانند و اندوه آدمی را تسکینی باشند.
واژهها را چوپ آتشافروزیهای دلآزار نسازیم، سوختبار خودکامگیهای خود نکنیم.
موهبت ارجمندِ زبان را در پای دوستی و آشنایی خرج کنیم.
به سوداهای تهیمایه که به نام حقیقتاند و به کام أنانیت، زبان را تباه نکنیم. گفتوگویی که ما را به زندگی مطبوعتر میرساند، از جادهی واژههای عبوس نمیگذرد.
رخسارهی واژهها در آوار خشم و درشتی ما، زشت میشوند. شب میشوند.
با کلمات، به یکدیگر لبخند بزنیم.
از عواملی که مرگ را برای من اینهمه هراسآور کرده است، فکر کردن به کارهای نیمهتمام است.
مدتهاست که با نوشتههای کریستین بوبن زیستهام. آشنایی با آثار کریستین بوبن را وامدار لطف لطیف مصطفی ملکیان هستم. گر چه هر چه میگذرد زاویهی بیشتری با نگرشهای مصطفی ملکیان، پیدا میکنم، اما به همان نسبت به روح بوبن نزدیکتر میشوم.
این آشنایی به هفت سال پیش بر میگردد. شبهایی که در سمت معاون افسرنگهبان، در کلانتری صبح میکردم، نوشتههای کریستین بوبن ندیم و مونس من بود.
مگر میشود بوبن را دوست نداشت؟ مگر میشود در برابر جاذبهی جادوگرانهی او مقاومت کرد؟
در برابر او که مینویسد: «نهایتاً حتی در حالات شدید افسردگی هم نمیدانستم که جز دوست داشتن، با زندگی چه میتوان کرد؟»
از کتابفروشیها همیشه سراغ ترجمهای دیگر از آثار کریستین بوبن گرفتهام و در این سالهای انس و دوستی و آغشتگی، گزیدههایی از نوشتههای او را برای خود فراهم دیدهام.
مدتی قبل سروسامانی به آن گزیدهها دادم و کوشیدم بهشکل موضوعی، نگاه او را به مهمترین مضامین زندگی تقریر کنم. نگاه او را به کودکی، خدا، تنهایی، دوستی، عشق، معنای زندگی، زیبایی و مرگ.
نام کتاب را برگرفته از شعر همزاد او، سهراب سپهری، «قلب آبی حقیقت» در نظر گرفتم: «و نپرسیم چرا قلب حقیقت آبی است»
آرزو میکنم که مرگ امانی دهد و زندگی مجالی، تا به حضور آبی این رفیق دیرینم، ادای دینی کنم.
کتاب نیمهکارهام اینگونه آغاز میشود:
«کریستین بوبن در آینهی نوشتههایش، تبلور شفافیت محض است. کودکی رقصان، ساده، عاشق و متبسم. مثل ماهی سرخ کوچکی که باطنش همچون ظاهرش معصوم و هویدا است. وقتی بوبَن میخوانی، حس میکنی روی زورقی نشستهای و در دریاچهای آرام و رام و مهربان، نسیمی نرم و سرزنده، در صورتت پهن میشود و حسی ژرف و خنک در سطح روحت منتشر میشود. حسی آکنده از زندگی. زندگی و دیگر هیچ.
کریستین بوبَن روح زندگی را شکار کرده است. روح زندگی که در کودکی ناب و عشقی عاری از حسادت و تملک و تنهایی آبیرنگ و تعالیبخش، به دست میآید. روح سرزنده و همیشه آبی زندگی در چشم بوبَن، از درخشش رازناک و ناگفتنی یک لبخند کودکانه و ادراک تنهایی بیپیرایه و صیقلیبخشِ آدمی و عشقی به مثابهی تماشا و حضور، میتراود و میروید.»
مکالمهی صبور دستهایت
با رختهای آبی من
تماشایی است
راستی مادر،
اگر زندگی
دستهای کرخت من و گیسوان اندوهناک توست
اگر زندگی
لباسهای چرکین من و دستهای خستهی توست
اگر زندگی
آشفتگی گندمزار من و تکیدگی رخسار توست
پس این شانهها
از چه رو چنین گرمند؟
این شانهها که طعم غزلهای خوب را دارند؟
صدیق قطبی؛ آبان 95
مرتضی مردیها میگوید:
«جستجوی حقیقت منهای نسبتی که با سرجمع منفعت و لذت دارد، حداکثر یک سرگرمی است.»(از مقاله نرمافزارهای لذت)
«حقیقت اگر نفعی به کسی نرساند، تفنن است؛ تازه اگر آزارنده نباشد... کسانی را میبینید که میخواهند کشف بزرگی را به ثبت برسانند مبنی بر اینکه این جهان کور است و زهرهی جهنم است، عشق کار هورمونهاست و دیگرخواهی از خودخواهی است. درک و شجاعتشان را ستایش میکنید اما از خود میپرسید چرا آنها گمان دارند واقعیت هرچه عریانتر بهتر. و گمان میبرید به تن واقعیت باید جامهی چاکدار پوشاند... زیاد نباید فکر کرد و زیاد نباید واقعیت را عریان کرد و حتی کمی زیور زوری هم بد نیست.»(از یادداشتفیسبوکی)
او جای دیگری مینویسد:
«آدمها باید از جانب فهمیدهترها دائماً تشویق شوند تا ضمن اینکه کمتر در حق هم بدی میکنند، به خصوص بدیهای خیلی پر خطر، در مورد این وضع عمومی بد، که ناشی از اصل زندگی چنین موجودی در چنین دنیایی است به هم «تسلی» بدهند. بفهمند که بنیآدم اعضای یک پیکرند، چرا که همگی گلهای هستند که یک داغ بر آنها گذاشته شده؛ داغ سرنوشت و رودررویی با مشکلات زیستی که یا نیاز است و ناراحتی عدم امکان بر طرف کردن آن؛ یا تلاش است برای رفع نیاز و شکست خوردن در آن یا موفق شدن در آن و بعد کسالت ناشی از عادی شدن آن. ما باید در این مصیبت به همدیگر تسلای خاطر بدهیم نه اینکه یقه هم را بچسبیم.»(مهرنامه، شماره نهم، صفحهی 77)
در این طرز نگاه، رسالت تفکر، تسلّی دادن است نه آزردن. مرهم گذاشتن است نه نیشتر زدن. آموزش و دانش برای آن است که کمی از سنگینی بار زندگی بکاهیم و برای یکدیگر مایهی تسلّی خاطری فراهم کنیم. در این نگاه، همه چیز باید در خدمت زندگی و آدمی باشد. اگر مسیح میگفت «سَبَّت بهر آدمی پدید آمده و نه آدمی بهر سَبَّت»(انجیل مرقس، باب 2، آیه 27) در باب تفکر و فلسفه هم میتوان چنین ادعایی کرد و قایل شد که فلسفیدن باید در خدمت بهروزی آدمی باشد. فلسفه باید خادم زندگی باشد و نه مشق مرگ، که مشق زندگی کند.
سقراط در لحظههای پایانی به کریتون سفارش میکند: «به آسکلپیوس خروسی بدهکارم. بدهی مرا بپرداز!» زیرا مرگ خود را شفایافتن از بیماری زندگی میدید و به شُکرانهای این بهبود، خروسی نذر کرده بود. سقراط، فلسفه را مشقِ مرگ میدانست.
نیچه اما با این نگاه سقراط مخالف است و میگوید: «کاش او در آخرین لحظات زندگیاش سکوت میکرد تا شاید به مقام معنویِ به مراتب والاتری دست مییافت.»(حکمت شادان، قطعه340)
رسالت تفکر چیست؟ ذرهبین گذاشتن بر مسائل زندگی، به نحوی که همهی آنچه فریبا و دلاویز است را تلخ و زشت جلوه دهد؟ ارمغان فلسفه تلخکامی است؟ فلسفه بناست مرهم رنج زیستن باشد یا نمکپاشِ زخمهای ما؟ چه سود از نکتهسنجیها و باریکبینیهای جسورانه که درد بیفزاید؟
عجب آن نیست که اعجاز مسیحا داری
عجب این است که بیمار تو بیمارتر است
(اقبال لاهوری)
«تو اگر ذرهبینی به دست بگیری و به آبی که مینوشیم خیره شوی... خواهی دید که آب پر از کِرمهای ریزی است که با چشم غیر مسلح دیده نمیشوند. آن وقت کرمها را میبینی و آب را نمینوشی. و چون آب را ننوشیدی از تشنگی خواهی مُرد. این ذرهبین را بشکن ارباب، تا کِرمها فوراً غیب شوند و تو بتوانی آب بنوشی و درونت خنک شود.»(زوربای یونانی، کازانتزاکیس، ترجمه محمد قاضی)
«دو جور آدم خطرناک و زیانبار وجود دارد: دستهی اول آنهایی هستند که به حیات اخروی و قیامت ایمان دارند و مثل عاملان تفتیش عقاید، سایر مردم را در شکنجه میگذارند که از این «زندگی دو روزهی دنیوی» بیزار و در بند سرای دیگر باشند و دستهی دوم کسانی هستنند که فقط به این زندگی ایمان دارند... این گروه اخیر فقط به همین زندگی ایمان دارند و چشم به راه جامعهی مبهم آیندهاند و از جان و دل میکوشند که مبادا عامهی مردم به امید آخرت، تسلی و دلخوشی یابند.»(هابیل و چند داستان دیگر، نوشتهی میگل د اونامونو؛ ترجمهی بهاءالدین خرمشاهی)
تفکر مرتضی مردیها و همانندان او، به زندگی وفادارتر است. به زندگی و به رنجهای آدمی در این مجال بیرحمانه کوتاه.
«چشمتان را در سطح نگه دارید. زیاد به اعماق تعمق نکنید. خبرهای خوبی آنجا نیست. اگر سرنوشت دارد شما را بازی میدهد شما هم با او بازی کنید.»(مرتضی مردیها، یادداشتهای فیسبوکی)
شمس تبریز میگفت: «هر اعتقاد که تو را گرم کرد، نگهش دار و هر اعتقاد که تو را سرد کرد از آن دوری کن»(مقالات شمس)
حقیقتی که زندگی را از گرما بیندازد، چه لطفی دارد؟ حقیقتی که به کار زندگی نیاید، از تبار مرگ است. مثل مرگ، تلخ و مثل مرگ، شایستهی گریز.
«مردمان سادهی بینصیبِ من
هوای تازه میخواهند!
ترانهی روشن، تبسم بیسبب و
اندکی حقیقتِ نزدیک به زندگی.»
(سیدعلی صالحی)
فرزانگان به ما میگویند نپرسیم دیگران به ما چه دادهاند؟ زندگی به ما چه داده است؟ چرا امور و اوضاع باب میل و طبع ما نیست؟ گلایه نکنیم که چرا زندگی زوایای تاریک و نازیبا و تحملناپذیر دارد؛ بلکه زیبایی را بیافرینیم، نیکی را بپراکنیم، محبت را سر ریز کنیم. فرزانه بیش از آنکه «حق محور» باشد «وظیفه محور» است. بیش از آن که اهل توقع و انتظار و چشمداشت و گلایه باشد، سازنده و بخشنده و دهنده است. به جای این که بنگرد و محاسبه کند که از زندگی چه میخواسته که به او نداده، خود میسازد و میآفریند. رسالت فروتنانهی ما در این زندگی شاید همین باشد: بر زیبایی، مهربانی و نیکی جهان افزودن.
چنان که حافظ میگفت:
چو غنچه گر چه فرو بستگیاست کار جهان
تو همچو بادِ بهاری گره گشا میباش
وقتی کسی هدف زندگی را از چارلز هارتسهورن(فیلسوف آمریکایی قرن ۱۹) پرسید او گفت: «جهان را زیباتر کردن»[معنای زندگی در ادیان جهان، نقد و نظر، سال هشتم، شماره ی ۴-۳، ۱۳۸۲]
تامس مِرتون (راهب و نویسندهی کاتولیک امریکایی قرن ۲۰) میگوید: «یادگیری راه و رسم زندگی عبارتست از یادگیری اینکه چه چیزی باید به جهان پیشکش کنیم، و سپس، یادگیری اینکه چگونه باید پیشکش کنیم.»[منبع پیشین]
عاشق نکویی در این مسیر میکوشد که چیزی به جهان پیشکش کند: از درد و رنجی بکاهد؛ دلی را التیام بخشد؛ درختی بنشاند؛ شاخهای خمیده را راست کند؛ به غمدیدهای لبخند و همدلی هدیه دهد و خاطری را آرامش بخشد. قرآن حکایت میکند که همروزگاران قارون به او میگفتند: «وَأَحْسِن کمَا أَحْسَنَ اللَّهُ إِلَیک»(قصص:77)؛ «و نیکی کن چنان که خداوند به تو نیکی کرده است.»
یعنی در پاسخ به آنچه خداوند و هستی در اختیار ما نهاده و بیرون از شمار است (وَإِن تَعُدُّوا نِعْمَتَ اللَّهِ لَا تُحْصُوهَا / ابراهیم:34)، بایسته است ما نیز چیزهایی به جهان پیشکش کنیم.
اغلب روحیهمان طلبکارانه و آکنده از توقع است. همین این است که نقنقو شدهایم. مدام میخواهیم از جهان و دیگران چیزی دریافت کنیم. سهم بیشتری برگیریم و داراتر شویم. طالب نکویی، اهتمام محوریاش افزودن بر نیکی در جهان است. مارگوت بیگل گفته است:
«من آموختهام
به خود گوش فرا دهم
و صدایی بشنوم
که با من میگوید:
این لحظه مرا چه هدیه خواهد داد؟
نیاموختهام گوش فرادادن به صدایی را
که با من در سخن است
و بیوقفه میپرسد:
من بدین لحظه چه هدیه خواهم داد؟»
- کدام زیباترند؟
این گلهای ظریف
که لبخندشان آبی است
یا این پیراهن پیر
که دلتنگ آسمان است؟
- آبی رگهایت؛
آبی رگهایت زیباترند.
صدیق قطبی؛ 5 / 8 / 95
در تعالیم ابوسعید ابوالخیر و به شکل عام غالب عارفان، دو آموزهی اساسی وجود دارد. دو آموزهای که میتوان آندو را جانمایهی نگرش عرفانی دانست. هر دو هم به شکلی برآمده از «توحید» اند.
این دو کلانآموزهی کانونی را بوسعید بوالخیر چنین بازگو میکند:
«تصوف دو چیز است یکسو نگریستن و یکسان نگریستن.»(اسرار التوحید)
یکسو نگریستن در ارتباط با خدا است و یکسان نگریستن در ارتباط با خلق. لازمه توحید در ارتباط با خدا، یکپارچگی درونی و خلوص روح است. اینکه آدم همهی وجودش را متوجه مقصدی واحد و قبله و سویهای یگانه کند و از این طریق، یکدله شود و از پریشانی و تفرقه ایمن گردد و به آرامش ناشی از «جمعیت خاطر» و «وحدت» برسد. خدا یکی است و من هم باید یکی شوم و از دوبینی بازآیم. در همه چیز، رخسار یار را تماشا کنم و تمام همّ و توجه عاطفی و ذهنیام «او» باشد.
یکسان نگریستن در ارتباط با مردم و به طور عموم همهی هستندهها است. همه را به یک چشم دیدن هم از ثمرات و لوازم توحید است. همه آفریدهی اویند. همه او را آینگی میکنند. همه از فیض او، به هست آمدهاند. همه به یکسان شایستهی مهر و احترام و توجهند. کسی را بر کسی برتری نیست. همه آفریده و بندهاند و باید با هم بندهوار رفتار کنند و کسی احساس سروری و برتری بر دیگری نکند و با تمایز خود از دیگری، بر او فخر نفروشد و از دیوارکشیها و مرزبندیهای فاصلهافکن، بپرهیزد. اگر اسیر «رنگها» شویم و تفاوتهای ظاهری خود را مبنا قرار دهیم، در جنگ و خصومت خواهیم بود. اما اگر به ساحت «بیرنگ» یکدیگر نظر کنیم، میتوانیم آشتی و صلح را بین خود حاکم سازیم.
چونک بیرنگی اسیر رنگ شد
موسیی با موسیی در جنگ شد
چون به بیرنگی رسی کان داشتی
موسی و فرعون دارند آشتی
(مثنوی: دفتر اول)
این دو آموزه، یعنی «یکسونگری» و «یکساننگری» اساس نگرش عرفانیاند.
در یکسونگری، شما از تشویش ناشی از توجه به کثرتها به آرامش ناشی از یگانگی خداوند راهیاب میشوید و در یکساننگری، با نفی همهی مرزبندیهای قراردادی و فاصلهافکنیها، با همگان صلح و آشتی میکنید.
اما این دو را نشانههایی است. آنکه یکدله خود را در اختیار خدا نهاده است، از مالپرستی و تنگچشمی که ناشی از توجهات مختلف و هموم پراکنده است، میرهد. این است که عارف میگوید من دو وصف عمده دارم. یکی آنکه «بر کیسه بند نیست»، یعنی اهل بخشیدن و سهیم کردنم و دیگر اینکه «با خلق خدای جنگ نیست»،چرا که جنگ ناشی از متفاوت دیدن و مرزگذاری است و من همگان را یکسان میبینم.
درویشی گفت: «ای شیخ! مرا میباید که بدانم که تو چه مردی و چه چیزی؟» شیخ[ابوسعید ابوالخیر] گفت: «ای درویش! ما را بر کیسه بند نیست و با خلق خدای جنگ نیست.»(اسرارالتوحید، به کوشش شفیعی کدکنی)
چگونه میشود به جای توجه به اختلاف رنگها که غالباً منشأ خصومت و درگیری است به «بیرنگی» و وحدت هستندهها نظر کرد؟ بوسعید میگوید باید منظر الهی پیدا کنی. از منظر خدا که بنگری همه برابرند. همه آفریدههایی هستند که تنها از جهت میزان بهرهمندی از فیض خدا، تفاوت پیدا کردهاند:
«هر که نظر کند به خلق به چشم خلق خصومتِ او دراز شود و هر که نظر کند به خلق به چشم حق باز رَهد.»(چشیدن طعم وقت)
وصیت پایانی بوسعید هم همین است:
در وصیّتِ اصحاب این گفت: ... راه خدای گیرید. همه به خدای ببینید. از خدای به خلق بنگرید که مَن نَظَرَ إلی الخَلقِ بِعَینِ الخَلقِ طالَت خُصومَتُهُ مَعَهم و مَن نَظَرَ إلیهِم بِعَینِ الحقّ استَراحَ مِنهُم.[هر که در خلق به چشم خلق بنگرد، خصومتش با ایشان به درازا کشد و هر که بدیشان از چشم حق بنگرد، بدیشان می آساید.»(حالات و سخنان ابوسعید ابوالخیر، جمال الدین ابوروح لطف الله)
«یکسان نگریستن» مستلزم دست کشیدن از قضاوت و داوری است. همه برابرند و تو نمیتوانی بین آفریدههای خدا، که خودت نیز با آنها همسرشت و همسرنوشتی، داوری کنی و یکی را بر دیگری تمایز دهی. بوسعید میگوید:
«آنچ یافتم به بیداریِ شب و بیداوریِ[مخالفت و ستیزه] سینه و بیدریغیِ مال یافتم.»(حالات و سخنان ابوسعید ابوالخیر)
«داوری کافریست و از غیری دیدن شرک است و خوش بودن فریضه است.»(چشیدن طعم وقت)
«وارستگی» و «دوستی» پیامد «یکسو نگریستن» و «یکسان نگریستن» هستند. با یکسونگری به وارستگی تشویشسوز میرسیم و با یکسان نگریستن از اسارت داوری و دشمنی میرهیم. توحید اقتضای یکسونگری و یکساننگری دارد. یکسونگری، تو را بخشنده میکند و یکساننگری، درونت را از صلح و دوستی سبز میکند.
میپرسند حقیقت تصوف چیست؟
بوسعید بوالخیر جواب میدهد:
«یکسو نگریستن و یکسان نگریستن»
(اسرار التوحید)
خواجه عبدالله انصاری جواب میدهد:
«ظاهر بیرنگ و باطنِ بیجنگ.»
(از هرگز و همیشهی انسان، به کوشش شفیعی کدکنی)
هر دو یک چیز گفتهاند.
«نفرت» و «کینه» هرگز و در هیچزمان مطلوب نیست. نفرت و کینه، دشمن را شکست نمیدهد، اما ما را از پای در میآورد.
ممکن است گفته شود: «ترحم بر پلنگ تیزدندان / ستمکاری بوَد بر گوسفندان»
آری، درست است. ایستادگی، دلیری، مقاومت و دفاع از حق خوب است. نباید بگذاریم مظلوم واقع شویم. انظلام بد است. همچنان که ظلم نیز بد است. اما دفاع از حق و مقابله با تعدی، مستلزم نفرت و کینه نیست.
میشود وقتی گریزی نداریم، با «شدت» و «غلظت» رفتار کنیم. به وقت ضرورت و به قدر ضرورت. اما ضرورت و فایدهی کینه و نفرت چیست؟
نمیشود مقاومت و مبارزه کرد، بیآنکه نفرت و کینهای داشت؟
«عشق یک شادی است و نه یک ناتوانی یا دست کشیدن: دشمنان خود را دوست داشتن به معنای دست کشیدن از پیکار نیست. بلکه جنگیدن شادمانه با آنهاست.
بخشایش خطا را پاک نمیکند بلکه کینه را حذف میکند، خاطره را پاک نمیکند بلکه خشم را از بین میبرد، پیکار را کنار نمیگذارد، بلکه از نفرت چشمپوشی میکند.
خوشا به حال بخشایشگران که بینفرت پیکار میکنند و بدا به حال کسانی که بیاحساس ندامت، نفرت دارند!»(رسالهای کوچک در باب فضیلتهای بزرگ، آندره کنت اسپنویل، ترجمه مرتضی کلانتریان)
چه کسی میتواند بپذیرد که نفسِ نفرت و کینه، دشمن را از میان بر میدارد؟ چه کسی میتواند بپذیرد که نفرت و کینه، حال آدم را ناخوش نمیکند؟ چه کسی میتواند بپذیرد که خداوند از مؤمنان خواستهاست سراغ چیزی بروند که حالشان را خراب میکند و دشمن را هم نمیراند؟
اگر کینه و نفرت، تأثیری در حال خوب و روحی بهشتی ندارد، چرا در قرآن آمده است که احوال اهل بهشت یکی آن است که هر کینه و نفرتی از دلهای آنان کاملاً پیراسته و ریشهکن خواهد شد؟
«وَنَزَعْنَا مَا فِی صُدُورِهِمْ مِنْ غِلٍّ»(اعراف:43 و حجر:47)
«و از سینههای آنان هر گونه کینهای را میزداییم.»
راستی اگر آنچه شیخ نظامالدین اولیا بر زبان جاری میکرد، حقیقتاً وصفالحال او باشد، چقدر حال خوب و روان آرامی داشته است:
«هر که ما را یاد نَبوَد ایزد او را یار باد
وانکه ما را رنجه دارد راحتش بسیار باد
هر که او خاری نهد در راه ما از دشمنی
هر گلی کز باغ عمرش بشکفد بیخار باد!»
شاید بگویید این خیلی آرمانی است و آدم خاکی نمیتواند سراسر خالی از کینه و نفرت باشد.
بحثی نیست.
اما دستِ کم میتوانیم مؤید و مروّج کینه و نفرت نباشیم. دست کم میتوانیم با رشد آگاهی و نظر به این سخنان و احوال مبارک، از حجم کینهها و نفرتهایی که چون ابرهای تیره بر روح و روان ما سایه انداختهاند کم کنیم. به گفتهی شیخ ابوعلی دقّاق، شنیدن احوال آنان که دلی پیراسته از کینه دارند، ما را به جانب روشنی بیشتر میکشاند: «شیخ ابوعلی دقاق را گفتند که: در سخن مردان شنیدن هیچ فایده هست چون بدان کار نمیتوانیم کرد؟ گفت: بلی. اگر مرد، طالب بُوَد، قوی همت گردد و طلبش زیاده کند.»
با خواندن این سخنان مهاتما گاندی، میشود پی بُرد که ما چه توانایی و ظرفیت عظیمی در «خوب بودن» داریم و اگر نمیتوانیم تمام این ظرفیت را شکوفا کنیم، دستِکم قدمی به پیش میتوانیم گذاشت:
«همواره خود را ناتوان از احساس تنفر نسبت به هر موجودی نگاه داشتهام. با توسل به دورههای طولانیِ انضباط شدید توأم با دعا و عبادت، چهل سال است که از احدی در دل نفرت ندارم. میدانم که این، ادعایی بزرگ است؛ با وجود این در نهایت تواضع چنین ادعایی دارم...
«اما از پلیدی، هر کجا که باشد، متنفرم. من از نظام حکومتیای که انگلیسیان در هند بر پا ساختهاند متنفرم. از استثمار بیرحمانه ی هند متنفرم. به همان اندازه که از اعماق وجودم از نظام زشت نجسانگاری که میلیونها هندو بانی آنند نفرت دارم. اما همانگونه که از هندوان سلطهجو نفرتی در دل ندارم، از مستبدان انگلیسی نیز هیچ تنفری ندارم. من در پی آنم که با توسل به روشهای عاشقانهای که پیش رو دارم در اصلاح آنها بکوشم. ریشههای عدم همکاری من نه در نفرت که در عشق نهفته است....
آیا آن عدم خشونتی را که شایستهی شجاعان است در خود دارم؟ تنها مرگ من میتواند به این سؤال پاسخ دهد. اگر کسی مرا به قتل برساند و من در حالی بمیرم که لبانم دعای قاتلم را میگوید و یاد خدا و آگاهی از حضور زندهی او معبد قلبم را آکنده باشد، تنها در این حالت است که میتوان گفت عدم خشونت شجاعان را داشتهام.»(گزینهی گفتارهای گاندی، ترجمهی مهشید میرمعزی، نشر ثالث)
میشود بدون کینه و نفرت، مبارزه کرد؟
آری. کینه و نفرت، تنها به خود ما آسیب میزند.
دشمن خود نباشیم.
رو سینه را چون سینهها هفتآب شوی از کینهها
آنگه شراب عشق را پیمانه شو پیمانه شو
(مولانا)