البته میانه و حدّوسطگرایی، تذبذُب، و پیروی از مذهب باد، چیز خوبی نیست. مُرادم آن عافیتجویی مصالحهاندیش است که مانع میشود موضع مشخص بگیریم. مبادا دلی بیازاریم یا حامی و رفیقی از دست دهیم. این است که به حدوسطگرایی نسنجیده رو میآوریم: همتو و همتو.
این سیّالیت موضع، نشان از ضعف و شیشهدلی دارد و یا تلوّن مزاج و تزویر که ناشی از عافیتخواهی و منفعتجویی است.
کم نیستند کسانی که حذر دارند در هیچ دسته و نظمی خود را تعریف کنند، به همان دلایل که گفته شد.
فارغ و برکنار از آنچه گفته شد، از نوعی شلختگی و التقاطیگری میشود سراغ گرفت، که به گمانم ارجمند و محترم است و نشان از گشودگی و حقطلبی دارد.
گاهی میل ما به نظامپردازی و مرزبندیهای دقیق باعث میشود طیفی از حقایق و واقعیات را نادیده بگیریم. میل به جداسازی قاطع صف خود از دیگران و داشتن مرام و مسلکی که یکسره متفاوت و متمایز باشد و هر چه بیشتر و غلیظتر هویتبخشی کند. از اینرو است که به گمانم انسانهایی که التقاطیاندیش هستند، گشودهتر و محترمترند.
مصطفی ملکیان در باب بانو سیمون وی، عارف و متأله مسیحی، این خصیصهی ستودنی را اینگونه بازگو کرده است:
«حقیقتطلبی مجدانه او را اولاً: به گریز از هرگونه نظامپردازی که در آن واقعیات برای حفظ سازگاری نظام قربانی میشوند و ثانیاً: به نوعی التقاطگرایی و التقاطیاندیشی که در آن حق و حقیقت، در هرجا یافته شود، اعم از اینکه کهنه یا نو و شرقی یا غربی باشد، برگرفته میشود و باطل و خطا نیز در هرجا دیده شود، وازده میشود، سوق داد. حتی دین او نیز التقاط بود. مسیحیت وی، علاوه بر اینکه شدیداً متأثر از فهم و تمیز خود او بود و جنبه پرهیزگارانه و ریاضتکشانه قوی داشت، عالماً عامداً و به صورتی هوشمندانه و عالمانه، التقاطی بود، زیرا از سویی نه فقط تجسدهای یونانی مسیح، بلکه تجسدهای بوداییانه وی و نیز تجسدهای پرشمار وی را در فرهنگ عامیانه و ادبیات نیز دربر میگرفت و از سوی دیگر، قسمت اعظم عهد عتیق را که مسیحیت رسمی و تاریخی آن را در زمره کتب مقدس میداند، رد میکرد و از سوی سوم، از منابع افلاطونی، رواقی و هندی تغذیه میشد و از سوی چهارم، از کانت و مارکس نیز کمابیش اثر میپذیرفت.»(از مقدمه مصطفی ملکیان بر کتاب: نامه به یک کشیش، سیمون وی، ترجمه فروزان راسخی، نشر نگاه معاصر)
وقتی التقاطیاندیش باشید، احتمال اینکه هیچ طیفی شما را خالص نداند و از خود نپذیرد بسیار است:
«نه در مسجد گذارندم که رندی
نه در میخانه کین خمّار خام است
میان مسجد و میخانه راهی است
غریبم عاشقم آن ره کدام است؟»
(احمد جام)
به نظر میرسد اقتضای ترکیب فروتنی و گشودگی معرفتی این است که آدمی خود را از هیچ چشمانداز روشنی محروم نکند و میل به «هویت متمایز» چندان در او شدّت نگیرد که از محاسن التقاطیگری چشمپوشی کند. هویتجویی بسیاری مواقع، مانع حقیقتجویی است.
آنچه حافظ شیراز و دیگرانی چون او از آن به جمع میان «خرقه و شراب» و «مصحف و جام» تعبیر میکنند، بیشباهت به آنچه التقاطیگری میگوییم نیست:
یک دست به مصحفیم و یک دست به جام
گه نزد حلالیم و گهی نزد حرام
ماییم در این گنبد ناپختهی خام
نه کافر مطلق نه مسلمان تمام
(مهستی گنجوی)
خرقهی زُهد و جام می، گرچه نه در خور هماند
اینهمه نقش میزنم از جهت رضای تو
-
غرض ز مسجد و میخانهام وصال شماست
جز این خیال ندارم، خدا گواه من است
-
گفتم صنم پرست مشو، با صمد نشین
گفتا به کوی عشق هم این و هم آن کنند
گفتم شراب و خرقه نه آیین مذهب است
گفت این عمل به مذهب پیر مغان کنند
(حافظ)
یا آنجا که مولانا خود را با هفتاد و سه مذهب یکی میدید و میان خود و همه مذاهب، نسبتی مییافت:
«پیش وی(سراجالدین قونوی) تقریر کردند که مولانا گفته است که من با هفتاد و سه مذهب یکیام؛ چون صاحب غرض بود خواست که مولانا را برنجاند و بیحرمتی کند. یکی را از نزدیکان خود که دانشمند بزرگ بود فرستاد که بر سر جمعی از مولانا بپرس که تو چنین گفتهای؟ اگر اقرار کند او را دشنام بسیار بده و برنجان. آن کس بیامد و بر مولانا سؤال کرد که شما چنین گفتهاید که من با هفتاد و سه مذهب یکیام؟! گفت: گفتهام. آن کس زبان بگشاد و دشنام و سفاهت آغاز کرد، مولانا بخندید و گفت: با این نیز که تو میگویی هم یکیام. آنکس خجل شده و باز گشت.»(نفحاتالانس، عبدالرحمن جامی)
عینالقضات ما را توجه میدهد به اینکه اگر بتوانیم از درون و بدون داوریهای قاطع و بُرندهی قبلی، با دیگر مرامها و آیینها رویارو شویم، اغلب با آنان احساس نزدیکی خواهیم کرد:
«ای دوست! اگر آنچه نصاری در عیسی دیدند تو نیز ببینی، ترسا شوی. و اگر آنچه جهودان در موسی دیدند تو نیز ببینی، جهود شوی؛ بلکه آنچه بُتپرستان دیدند در بتپرستی، تو نیز ببینی، بتپرست شوی. و هفتاد و دو مذهب جمله منازلِ راه خدا آمد.»(خاصیت آینگی، گزیده آثار عینالقضات)
و سرآخر اینکه زندگی را نمیشود در قاب نظریه زندانی کرد. سیّالیت مدام، سرشت زندگی است و التقاطیگری که نشان از نوعی سّیالیت دارد، آشناتر با روح زندگی است. نظامپردازی، به مرگ شبیهتر است تا زندگی:
«تفکرات غیرزمینی، اصول کلی و مجردات همیشه به من حس مرگ را منتقل کردهاند. گاهی این مفاهیم منجر به نوشتن کتابهای بسیار زیبایی میشوند. ولی من هیچوقت مزیت رسیدن به یک نظریهی ادبی، سیاسی یا علمی را نداشتهام، چون نظریهبافی لباس مرگ بر تن دارد و من هیچ علاقهای به این کار ندارم.»(زندگی گذران، کریستین بوبن، ترجمه بنفشه فرهمندی، نشر کتاب پارسه)