میگویند با مشاهدهی خطا و فساد و شرارت، به این بنگر، که چیزی از جنس آن، ولو اندک، در تو نیز هست و فرد خاطی و گنهکار، چیزی یکسره متفاوت از تو نیست. مولانا میگفت همان ظلمی که در دیگران میبینی و بدان معترضی، بخشی از خوی تو هم هست و اگر به قعر روان خودت نگاه کنی، خواهی دید که تو نیز سهمی در آن شرارت داری. چیزکی از آنچه فرعون داشت، تو نیز داری، اما آتش فرعونی تو را، هیزمهای فرعونی فراهم نشده است:
آنچ در فرعون بود اندر تو هست
لیک اژدرهات محبوس چهست
آتشت را هیزم فرعون نیست
ورنه چون فرعون او شعلهزنیست
(مثنوی:دفترسوم)
ای بسا ظلمی که بینی در کسان
خوی تو باشد دریشان ای فلان
اندریشان تافته هستی تو
از نفاق و ظلم و بد مستی تو
آن تویی و آن زخم بر خود میزنی
بر خود آن دم تار لعنت میتنی
در خود آن بد را نمیبینی عیان
ورنه دشمن بودیی خود را به جان
حمله بر خود میکنی ای ساده مرد
همچو آن شیری که بر خود حمله کرد
چون به قعر خوی خود اندر رسی
پس بدانی کز تو بود آن ناکسی
(مثنوی:دفتر اول)
وصول به چنین درک و نگرشی، آن خاصیت حملهوری و تقابل را کمرنگ میکند. دیگر فاصلهای بین تویی که حاکمی و اویی که محکوم است، نیست. تو نیز، سهمی در محکومیت او داری. همه، در گناه و شرارت همدیگر، سهمی دارند. این نکته را جبران خلیل جبران به نیکویی بیان کرده است:
«اغلب شنیدهام از کسی سخن میگویید که خطایی مرتکب میشود چنانکه گویی او از شما نیست و با شما پیوندی ندارد، بلکه او را بیگانهای میبینید که سرزده وارد دنیای شما شده است.
اما من با شما میگویم چنانکه انسانهای مقدس و راستکردار نمیتوانند به ورای آن قلهی رفیع که در همهی شماست پرواز کنند،
همچنین شریران و ضعیفان نیز نمیتوانند به مرتبهای نازلتر از نازلترین نقطهای که در همهی شما هست فرو افتند.
و چنانکه یک برگ درخت نمیتواند بدون آگاهی خاموش همهی درخت زرد شود،
یک خطاکار نیز نمیتواند بدون خواست پنهانی همهی شما مرتکب خطایی گردد.
شما همه چون قافلهای با هم به سوی گوهر الهی ذات خویش در سفرید.
راه شمایید و راهرو شمایید.
و هنگامی که یکی از شما فرو میافتد، او قربانی آن کس میشود که پشت سر اوست و هشداری است که به او از وجود سنگهای لغزنده میدهد.
او همچنین قربانی آن کس میشود که پیش از او با گامهای چابک و استوار راه سپرده اما، آن سنگ لغزنده را از جای بدر نبرده است.»(پیامبر، جبران خلیل جبران، ترجمهی مهدی الهی قمشهای، نشر روزنه)
سخنان مهاتما گاندی نیز ناظر بر همین حقیقت است:
«هر وقت که مردی را گرفتار اشتباه و خطا میبینم به خود میگویم که من نیز خطاها و اشتباهاتی داشتهام. هر وقت مردی شهوتران را میبینم با خود میگویم که من نیز روزی چون او بودهام و بدین قرار نوعی ارتباط و همبستگی با همهی مردم دنیا در خود باز مییابم و احساس میکنم تا وقتی که حقیرترین مردم هم شادمان و خوشبخت نباشند، من نمیتوانم شادمان و خوشبخت باشم.»
«در نظر خداوند گناهکار و پرهیزکار هر دو برابرند، هر دو به یک نوع مورد قضاوت قرار خواهند گرفت و برای هر دو امکان پیش رفتن یا پس رفتن به یک اندازه خواهد بود. هر دو فرزندان او و مخلوق او هستند. مرد پرهیزکار و مقدسی که خود را از گناهکاران برتر و والاتر بداند تقدس خود را از دست میدهد و خیلی بدتر از گناهکاری خواهد بود که بر خلاف مقدس مغرور، خود به درستی نمیداند چه میکند.»
«من به یگانگی مطلق خداوند و به همین جهت به وحدت بشریت اعتقاد دارم. هر چند ما بدنهای جدا و متعدد داریم اما روح همهی ما یکی است. اشعهی خورشید به هنگام تجزیه و انکسار، متعدد و چندرنگ میشوند اما منبع همهی آنها یکی است. به این جهت نمیتوانم حتی از فاسدترین ارواح هم خود را جدا بشمارم همچنان که نمیتوانم پیوستگی خود را با پرهیزکارترین آنها نادیده بگیرم.»(همهی مردم برابرند، مهاتما گاندی، ترجمه محمود تفضلی)
حال که چنین است، میشود فهمید که چرا توصیهی شایعی که میگوید با نیکتر از خود همصحبت باش و از بدان کناره بگیر، نزد مسیح، پذیرفته نیست:
همچنان که در خانه بر سر خوان بود، بسیاری از خراجگیران و گنهکاران آمدند و با عیسی و شاگردان او بر سر خوان نشستند. فریسیان چون این را بدیدند، شاگردان او را گفتند: «از چه روی استاد شما با خراجگیران وگنهکاران تناول میکند؟» لیک او که این سخن را بشنید، گفت: «بیماران نیازمند طبیباند و نه تندرستان. پس بروید و معنی این کلام را بیاموزید: مهربانی میخواهم و نه قربانی. چه بهر دعوت گنهکاران آمدهام و نه دادگران.»(انجیل مَتّی، باب 9 آیات 10 تا 13- ترجمهی پیروز سیّار)