مرتضی مردیها میگوید:
«جستجوی حقیقت منهای نسبتی که با سرجمع منفعت و لذت دارد، حداکثر یک سرگرمی است.»(از مقاله نرمافزارهای لذت)
«حقیقت اگر نفعی به کسی نرساند، تفنن است؛ تازه اگر آزارنده نباشد... کسانی را میبینید که میخواهند کشف بزرگی را به ثبت برسانند مبنی بر اینکه این جهان کور است و زهرهی جهنم است، عشق کار هورمونهاست و دیگرخواهی از خودخواهی است. درک و شجاعتشان را ستایش میکنید اما از خود میپرسید چرا آنها گمان دارند واقعیت هرچه عریانتر بهتر. و گمان میبرید به تن واقعیت باید جامهی چاکدار پوشاند... زیاد نباید فکر کرد و زیاد نباید واقعیت را عریان کرد و حتی کمی زیور زوری هم بد نیست.»(از یادداشتفیسبوکی)
او جای دیگری مینویسد:
«آدمها باید از جانب فهمیدهترها دائماً تشویق شوند تا ضمن اینکه کمتر در حق هم بدی میکنند، به خصوص بدیهای خیلی پر خطر، در مورد این وضع عمومی بد، که ناشی از اصل زندگی چنین موجودی در چنین دنیایی است به هم «تسلی» بدهند. بفهمند که بنیآدم اعضای یک پیکرند، چرا که همگی گلهای هستند که یک داغ بر آنها گذاشته شده؛ داغ سرنوشت و رودررویی با مشکلات زیستی که یا نیاز است و ناراحتی عدم امکان بر طرف کردن آن؛ یا تلاش است برای رفع نیاز و شکست خوردن در آن یا موفق شدن در آن و بعد کسالت ناشی از عادی شدن آن. ما باید در این مصیبت به همدیگر تسلای خاطر بدهیم نه اینکه یقه هم را بچسبیم.»(مهرنامه، شماره نهم، صفحهی 77)
در این طرز نگاه، رسالت تفکر، تسلّی دادن است نه آزردن. مرهم گذاشتن است نه نیشتر زدن. آموزش و دانش برای آن است که کمی از سنگینی بار زندگی بکاهیم و برای یکدیگر مایهی تسلّی خاطری فراهم کنیم. در این نگاه، همه چیز باید در خدمت زندگی و آدمی باشد. اگر مسیح میگفت «سَبَّت بهر آدمی پدید آمده و نه آدمی بهر سَبَّت»(انجیل مرقس، باب 2، آیه 27) در باب تفکر و فلسفه هم میتوان چنین ادعایی کرد و قایل شد که فلسفیدن باید در خدمت بهروزی آدمی باشد. فلسفه باید خادم زندگی باشد و نه مشق مرگ، که مشق زندگی کند.
سقراط در لحظههای پایانی به کریتون سفارش میکند: «به آسکلپیوس خروسی بدهکارم. بدهی مرا بپرداز!» زیرا مرگ خود را شفایافتن از بیماری زندگی میدید و به شُکرانهای این بهبود، خروسی نذر کرده بود. سقراط، فلسفه را مشقِ مرگ میدانست.
نیچه اما با این نگاه سقراط مخالف است و میگوید: «کاش او در آخرین لحظات زندگیاش سکوت میکرد تا شاید به مقام معنویِ به مراتب والاتری دست مییافت.»(حکمت شادان، قطعه340)
رسالت تفکر چیست؟ ذرهبین گذاشتن بر مسائل زندگی، به نحوی که همهی آنچه فریبا و دلاویز است را تلخ و زشت جلوه دهد؟ ارمغان فلسفه تلخکامی است؟ فلسفه بناست مرهم رنج زیستن باشد یا نمکپاشِ زخمهای ما؟ چه سود از نکتهسنجیها و باریکبینیهای جسورانه که درد بیفزاید؟
عجب آن نیست که اعجاز مسیحا داری
عجب این است که بیمار تو بیمارتر است
(اقبال لاهوری)
«تو اگر ذرهبینی به دست بگیری و به آبی که مینوشیم خیره شوی... خواهی دید که آب پر از کِرمهای ریزی است که با چشم غیر مسلح دیده نمیشوند. آن وقت کرمها را میبینی و آب را نمینوشی. و چون آب را ننوشیدی از تشنگی خواهی مُرد. این ذرهبین را بشکن ارباب، تا کِرمها فوراً غیب شوند و تو بتوانی آب بنوشی و درونت خنک شود.»(زوربای یونانی، کازانتزاکیس، ترجمه محمد قاضی)
«دو جور آدم خطرناک و زیانبار وجود دارد: دستهی اول آنهایی هستند که به حیات اخروی و قیامت ایمان دارند و مثل عاملان تفتیش عقاید، سایر مردم را در شکنجه میگذارند که از این «زندگی دو روزهی دنیوی» بیزار و در بند سرای دیگر باشند و دستهی دوم کسانی هستنند که فقط به این زندگی ایمان دارند... این گروه اخیر فقط به همین زندگی ایمان دارند و چشم به راه جامعهی مبهم آیندهاند و از جان و دل میکوشند که مبادا عامهی مردم به امید آخرت، تسلی و دلخوشی یابند.»(هابیل و چند داستان دیگر، نوشتهی میگل د اونامونو؛ ترجمهی بهاءالدین خرمشاهی)
تفکر مرتضی مردیها و همانندان او، به زندگی وفادارتر است. به زندگی و به رنجهای آدمی در این مجال بیرحمانه کوتاه.
«چشمتان را در سطح نگه دارید. زیاد به اعماق تعمق نکنید. خبرهای خوبی آنجا نیست. اگر سرنوشت دارد شما را بازی میدهد شما هم با او بازی کنید.»(مرتضی مردیها، یادداشتهای فیسبوکی)
شمس تبریز میگفت: «هر اعتقاد که تو را گرم کرد، نگهش دار و هر اعتقاد که تو را سرد کرد از آن دوری کن»(مقالات شمس)
حقیقتی که زندگی را از گرما بیندازد، چه لطفی دارد؟ حقیقتی که به کار زندگی نیاید، از تبار مرگ است. مثل مرگ، تلخ و مثل مرگ، شایستهی گریز.
«مردمان سادهی بینصیبِ من
هوای تازه میخواهند!
ترانهی روشن، تبسم بیسبب و
اندکی حقیقتِ نزدیک به زندگی.»
(سیدعلی صالحی)