عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

حکایت دوست...


اوقات خوش آن بود که با دوست به سر رفت

باقی همه بی‌حاصلی و بی‌خبری بود

- حافظ


حدیث خوش «دوستی»، یادآور باغ مینویی اپیکور است. باغ فلسفه و دوستی. محفلی قانعانه که با صفای دوستانه‌ی حاکم بر آن، عطر و رنگِ خیالین بهشت را تداعی می‌کند.


خواجه شیراز افسوس می‌خورد که دیر دریافته: «کیمیای سعادت رفیق بود، رفیق» و سعدی شیراز حقیقت بهشت را مصاحبت یاران همدل می‌دانست: «جانا بهشت صحبت یاران همدل است»


و شمس تبریز، نقش مقصود را چنین می‌خواند: «مقصود از وجود عالم، ملاقات دو دوست بود، که روی در هم نهند جهت خدا، دور از هوا»(مقالات شمس)


همو، خوشی را در «جمعیت یاران» می‌دید: 

«حروف منظورم را پهلویِ همدگر می‌نویسی، چه گونه خوش آید؟ تا بدانی که خوشی در جمعیّتِ یاران است: پهلوی همدگر می‌نازند و جمال می‌نمایند. آن که جداجدا می‌افتند، هوا در میانِ ایشان در می‌آید، آن نورِ ایشان می‌رود.»(همان)


پدر مولانا، بهاء ولد نیز گفته است: 

«مدار خوشی حیات با دوست میسر می‌گردد. باغ و میوه‌ها و آب روان و سرای، با بیگانه منغّص و با دوست خوش باشد. همه‌ی رنج‌ها از بهر دوست خوش می‌شود همه‌ی خوشی‌ها بی‌دوست ناخوش می‌شود.»(معارف بهاء‌ولد)


مولانا نیز، چاره‌ی رنج‌های مداواگریز را دیدار دوست می‌دانست:

«دوستان را در دل رنجها باشد که آن به هیچ داروی خوش نشود – نه به خفتن نه به گشتن و نه به خوردن – الا به دیدار دوست، که: لِقاءُ الْخَلِیْلِ شِفاءُ العَلیْل(دیدار دوست شفای بیمار است)»(فیه ما فیه)


رودکی، نادرترین شادی را دیدار دوستان بر می‌شمرد:

«هیچ شادی نیست اندر این جهان

برتر از دیدار روی دوستان

هیچ تلخی نیست بر دل تلخ‌تر

از فراق دوستان پرهنر»


و در نگاه کریستین بوبن، مصاحبت با هم‌نفسان هم‌ذائقه، بالاترین لذت ممکن است: 

«هیچ لذتی بالاتر از آن نیست که با کسی آشنا شوی که دنیا را مانند تو می‌بیند. گویی در می‌یابی که دیوانه نبوده‌ای.»(بانوی سپید، ترجمه دل آرا قهرمان)


کافکا می‌گفت: 

«همه‌ی دوستان من چشم‌های فوق‌العاده‌ای دارند. درخشش چشم‌های آنها، تنها روشنایی سیاه‌چال زندگی من است.»(گفتگو با کافکا، گوستاو یانوش، ص 188)


«میولاک کریک» گفته است:

«چه خوش است صحبت با دوستی که در کنارش

نه باید اندیشه‌های خود را بسنجی

و نه گفته‌ها را در ترازو نهی

بلکه بی‌خیال، هر چه می‌اندیشی بر زبان می‌آوری

و کاه و گندم را با هم در کف او می‌نهی!

و بی‌گمان دانی که او

آن کاه و گندم را غربال خواهد کرد

دانه‌ی شایسته را به کار خواهد گرفت

و کاه را با نَفَسِ مهربانی به باد خواهد سپرد.»


برگردیم به اپیکور که سرنمونِ باغبانان دوستی است. کسی در تراز او ستاینده‌ی دوستی نیست:


«درخت دوستی بنشان. از آن دینی بساز، و به ستایش آن برخیز. زیرا دوستی چیزی شیرین، زیبا و مقدس است. شفقت دوستانه تنها ارمغان تسلی‌بخشی است که در این جهان پر از شک و تردید، در جان و دل داریم. اگر مرارت‌های زندگی قادر است ما را با مرگ پیوند دهد، لذات و شادی‌های ناشی از دوستی نیز ما را با زندگی آشتی می‌دهد.»(آثار اپیکور: وصیت‌نامه، مسعود زنجانی، ‌روزنامه شرق)


اپیکور که حضور دوستان را از مهمترین عوامل نیک‌بختی و سعادت می‌دید، حتی از یادآوری چنان دوستی‌ها و روابطی در آستانه‌ی رنج‌آلود مرگش، نسیم‌هایی جان‌پرور در می‌یافت. در بیماری منتهی به مرگ که در سن ۸۱ سالگی به سراغش آمد این نامه را به ایدومنوس نگاشت:


«در این روز واقعاً خوش زندگی‌ام با وجود این که در آستانه‌ی مرگ هستم، این نامه را برای تو می‌نویسم. بیماری کبد و معده‌ی من همچنان برجاست و هیچ از شدت آن کم نشده، اما به رغم این‌ها قلب من از شادی انباشته است و یادآوری خاطره‌ی مصاحبت با تو مرا شاد می‌کند.»(فلسفه اجتماعی، ترجمه رضا صدوقی، انتشارات علمی و فرهنگی)


تمام داشته‌های آدم یک طرف و سعادتی که از وجود یک دوست به ارمغان می‌آید یک طرف. سعدی می‌گفت می‌ارزد آنکه آدمی هر آنچه دارد بفروشد و در ازای آن دوستی بخرد:


ای خواجه برو به هر چه داری

یاری بخر و به هیچ مفروش