آفتاب معتدل و ملایم پاییزی است و بُهت این حوالی را از ذوق نغمههای پرندگان میتوان احساس کرد. بوقلمونها، اردکها و مرغ و خروسهای حیاط، دسته دسته، زیر درختی آرمیدهاند. چه میدانند این کلمات که چهچهههای مستانهی این اطراف، چه بر سر دل آدم میآورند؟
هنوز مانده که نارنگیها و پرتقالها حسابی زرد و طلایی شوند و درختان هنوز با برگهای سالخوردهی رنگین، وداع کامل نکردهاند.
دخترکم با بیلچهای شنها را جا به جا میکند و با خودش حرف میزند. مقداری شن در شکم برگی میریزد و میبرد. دمپاییهایش را درآورده، در دست گرفته و از شن، پر و خالی میکند. سبکتر و شادابتر از کفشدوزکهاست و غبطهانگیزتر از نیچه و هایدگر.
چشمم سرشار است و دلم بیدار. با خود میگویم نکند حقیقت، تنها در غیاب عشق و زیبایی است که جاذبه دارد؟ نکند تنها وقتی لبریز از زیبایی و عشق نیستیم، به حقیقت حاجت پیدا میکنیم؟