✔️ 1. «اختلاف ما در موضوع کاربرد شعر است. شاید گناه از من است که ترجیح میدهم شعر شیپور باشد نه لالایی؛ یعنی بیدارکننده باشد نه خوابآور.»(گفتوشنودی با شاملو، بهکوشش ناصر حریری)
رسالت ما بیدار کردن است. فریاد زدن و در جنگل شلخته و خوابزدهی زندگی، آتش انداختن. ما شیپوریم و همه چیز را دستمایهی فریاد و بیداری میکنیم. ما دلنگران انسانیتیم و مأموریت ما تکان دادن این خوابرفتههای رخوتزده...
این زندگی ناهموار است. آکنده از پستی و بلندی. جاده دستانداز دارد. ما پیِ صاف کردن آمدهایم. با چکش و کلنگ. همه چیز، باید شمایل کلنگ داشته باشد. حتا شعر و کلمه.
بر سرِ این خفتگان باید فریاد کشید. حقیقت عریان را به چشمهایشان تف کرد. چنان که از آنچه هستند مشمئز شوند. این شادی، حقیر است. این شادی، خوابآلود است.
این شادی، محکوم است.
ما ماهیان زلالپرستیم. آبهای آلوده و گِلآلود را بر نمیتابیم. در این برکهی گِلگرفته، باید پیاپی سنگ انداخت. نگذاشت به این خواب خاکآلود، ادامه دهد.
ما خروسانیم که فرصت خواب بیهنگام نمیدهیم. اگر چه در این میانه، سرمان بر باد رود. چه باک، زمین از خون ماست که زیبا خواهد شد.
اگر زندگی این دست و پازدنهای بیحاصل و خوابرفتگیها است، همان بهتر که با مرگ معاوضه شود. زندگی و شادی شما بردمیده از ترسها و سر در برفکردنهاست.
این زندگی محکوم است.
✔️ 2. «خوب به حرفهایم گوش بدهید. مواظب امّتِ بیچارهی من باشید، مایهی تسلای خاطری برایشان در زندگی پیدا کنید و بگذارید به چیزی که من نتوانستم ایمان داشته باشم، مؤمن باشند... شیون نکن... فقط برای همهی گنهکاران دعا کن، برای همهی کسانی که داغ ولادت را بر پیشانی دارند. خوابشان را بر هم مزن، بگذار خواب ببینند.»(قدیس مانوئل نکوکار شهید، داستانی از اونامونو)
مأموریت ما تسلّی دادن است. سرشت زندگی، محزون است. بیشتر که دست و پا بزنیم، این دام سفتتر در ما خواهد تنید. سنگ در آب گِلآلود انداختن کار را بدتر میکند. بگذارید این دردمندان، خوابی آرام داشته باشند. نمکپاش جراحت همدیگر نباشیم. کار ما لالایی گفتن است، بلکه خلاصی از این بیداری دردناک را در خواب بتوان جست.
نیاز به بیداری هم که بود، فریاد نمیزنیم. به ترجیع آوایی ملایم بسنده میکنیم.
هوای چینیهای نازک را داریم. بیداری را هم نرم و آهسته، دنبال میکنیم. کار ما خراشیدن نیست. نواختن است.
مراقبیم تا تَرک نندازیم.
کار ما پرستاری است. مرهم نهادن بر زخمهایی که آدمیان از زندگی به یادگار دارند. یا از سرِ خامی و ناپاکی، بر جان و تن هم نهادهاند.
ما زمزمه میکنیم. شاید نجواهای ملایم بتوانند تحمل این شب دیجور را آسانتر کنند.
از گوش برگ، چشم گل و لبخند صبح، سراغ از فریبی تازه میگیریم.
ما به زندگی، همین زندگی درهم و گُنگ، وفاداریم.
ما به انسان - همین انسانِ محکوم- وفاداریم.
ما از محکومان سرنوشت، پرستاری میکنیم.
این زندگی، مرهم میخواهد.