رودکی میگفت: «در کَم ز خودی نگه کن و شاد بزی»، به آنان که محرومتر و ناتوانتر از تو هستند بنگر و از آنچه داری شادی کن.
اما سعدی میگفت زمانی در دمشق چنان قحطسالی شد «که یاران فراموش کردند عشق» و در آن حال و وضع، دوستی را دیدم که گر چه دارا و توانگر بود، اما زردروی و لاغراندام شده بود. به او گفتم در این قحطسال، تو را چه غم:
گر از نیستی دیگری شد هلاک
تو را هست، بط را ز طوفان چه باک؟
و او رنجیدهخاطر و با نگاهی عاقل اندر سفیه به من گفت:
که مَرد ار چه بر ساحل است، ای رفیق
نیاساید و دوستانش غریق
من از بیمرادی نیَم روی زرد
غم بیمُرادان دلم خسته کرد
چوبینم که درویش مسکین نخورد
به کام اندرم لقمه زهر است و درد
(سعدی، بوستان: باب اول)
این حالت وقتی اتفاق میافتد که دیگران را همپیکر خود بدانی و اطلاع از دردمندی دیگری، قرارت را بگیرد. آنوقت با نگاه کردن به وضعوحال نامطلوب دیگران نخواهی توانست به آنچه داری خوشدلی کنی و خرسند باشی.
[سری سَقَطی] گفت سی سال است تا استغفار میکنم از یک شکر که کردم. گفتند چگونه بود؟ گفت آتش اندر بغداد افتاد، کسی مرا خبر آورد که دکان تو نسوخت. گفتم: «الحمدلله» و سی سال است تا پشیمانی میخورم تا چرا خویشتن را از مسلمانان بهترخواستم.(رسالهی قشیریه)
«شبی دودِ خلق آتشی بر فروخت
شنیدم که بغداد نیمی بسوخت
یکی شکر گفت اندران خاک و دود
که دکّان ما را گزندی نبود
جهاندیدهای گفتشای بوالهوس
تو را خود غم خویشتن بود و بس؟
پسندی که شهری بسوزد به نار
و گر چه سرایت بوَد بر کنار؟
توانگر خود آن لقمه چون میخورد
چو بیند که درویش خون میخورَد؟
(سعدی، بوستان: باب اول)
بر چنین موضعی، اشکالی کردهاند که من پاسخی برای آن ندارم. و آن اینکه: با غمخوردن من که غم دیگری رفع نمیشود. چه حاصل از تلمبار کردن غم بر غم و افزودن درد بر درد؟ صِرف لذت نبردن و خوشدل نشدن از موقعیت خودم، چه مساعدتی به حال محرومان میکند؟ چه گرهی باز میشود وقتی کاری از دستم بر نمیآید، صِرفاً حال خودم را ناخوش کنم و از غم بینوایان رخم زرد شود؟
بهتر نیست وقتی از محرومیت و ناتوانی دیگری مطلع شدم، همزمان که میکوشم به او یاری کنم، از این آگاهی دستمایهای سازم برای قدردانستن و خرسند بودن؟