مادربزرگ را خاک کردهاند و پسر کوچکش مویهکنان، سردی خاک را در خیال گرمای تن او، بغل کرده است. مادری که وقتی بود، با لحن پُرمهر و شیوهی شوخطبعانهای که در کلام داشت، فرزندانش را ناز میکرد؛ اکنون چنان نرم و رؤوف، آرمیده است که خاموشیاش بیشتر از هر طنینی، به گوش میآید.
زنها را اجازهی حضور در خاکسپاری ندادهاند. پسرها و نوهها که از خاک جان او روییده بودند، هماکنون بر آرامگاه مادر، خاک میریزند. تصویر غریبی است.
لختی توجهام را از تلقینی که روحانی پیر منطقه به زبان عربی زمزمه میکند، بر میگردانم و نغمههای دلفریب پرندگانی که در شاخوبرگهای درختان این آرامستان بازیگوشی میکنند، در ذهنم جاری میشود. چقدر زیبا و ذوقانگیزند. این تعارض عجیب، میان ماتم محزون و پُر آب چشمی که اینجا اتفاق میافتد و آن نغمهخوانی بیخیال و مست پرندگان، فکرم را درگیر میکند.
اینسو، فرزندانی که برای همیشه از عطر نوازشگر مادری عزیز، محروم میشوند و آنسو، پرندگانی که با رنگهای شاد، نغمه میبافند.
هیچ یک، وهم و خیال نیست. همان اندازه که این ماتم اندوهبار واقعیت دارد، آن نغمههای فریبا هم واقعی است.
روح ما اگر لجبازی نکند و گرفتار خودویرانگری نشود، هر دو جلوهی زندگی را میبیند. درد مرهمگریز فقدان یک مادر، نافیِ چهچهی مستانهی پرندگان نیست. گر چه آنکه میرود حُفرهای پُرناشدنی در جان ما به یادگار میگذارد، گر چه آنکه میرود، بخشی از ما را برای همیشه با خود میبَرد، گر چه آنکه میرود، شعلهی حسرتی را در ما روشن میکند، اما به گفتهی سهراب «هنوز، نانِ گندم خوب است».
«یک نفر دیشب مُرد
و هنوز، نان گندم خوب است.
و هنوز، آب میریزد پایین، اسبها مینوشند.»