عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

بندگان من....

بندگان من
از دین، بهانه‌ای برای جنگ و ستیز نسازید، دستمایه‌ای برای صلح و آشتی فراهم کنید. دنیایتان خسته از نامردمی و برادرکشی است. نهال دین از تابش مهر و دوستی می بالد و میوه‌های شیرین می دهد. درخت سبز را با خون نخشکانید.

بندگان من 
اگر می‌خواستم می‌توانستم همگان را به زور و اجبار، مؤمن کنم، اما چنین نخواستم و پیامبرانم نیز تنها منادی و چاووش‌خوان راه منند، پس شما نیز به هیچ‌روشی در پی اکراه بر نیایید. مگر نه این است که اساس ایمان، محبت من است؟ چگونه با فشار و اکراه، بذر محبت خواهید افشاند؟ آنچه از شما می‌خواهم محبتی از سرِ رغبت است و عشق و اکراه را به هم راهی نیست.

بندگان من
مبادا از عدالت و انصاف فاصله بگیرید و به بهانه‌ی دفاع از من، با مخالفان و دشمنان‌تان بی‌انصافی کنید. مبادا غیرت و حمیت دینی‌تان سبب شود با توسل به روش‌های مغایر عدل و انصاف، رقبایتان را از صحنه بیرون کنید و دشمنان را از پای در آورید. 

بندگان من
دنیا، دار مکافات نیست، محل آزمون و ابتلا است. من در این جهان، به همگان، فارغ از ایمان و کفر، عطا می‌کنم و روزی می‌بخشم، شما نیز در داد و دهش‌ها، در محروم کردن و بهره‌مند ساختن، به دین و ایمان انسان‌ها توجهی نکنید. بر همگان ببارید و بر دوست و دشمن بتابید و بهاری کنید. 

بندگان من
تا فرصتی برای زندگی باقی است، از آدمی نومید نمی‌شوم و آغوش همیشه‌ام به سوی همگی گشوده است، پس شما نیز که بندگان منید، هرگز خطاکاران و منکران را از آغوش مهرتان باز ندارید. 

بندگان من
این منم که در جای حق نشسته‌ام و با علم به سرایر آدمیان و آنچه بر آنها رفته است می‌توانم قضاوت کنم. رسالت شما شتافتن به نیکی‌هاست و کردار نیک و تصفیه دل و آبادی دنیا. به حدود بندگی خود آگاه باشید و یکدیگر را قضاوت نکنید.

بندگان من
من از شما دلی سرشار از مهر و پیراسته از کدورت و تیرگی می‌خواهم. قلبی آراسته و مصفا می‌خواهم که جمال مرا آینگی کند. بیراهه نروید و خود را در پای ظاهر و قالب، تباه نکنید. با کلمات به سراغ من نیایید، با چراغ دل، مرا جستجو کنید.

بندگان من
خانه‌ی من دل‌های آدمیان است، پس دلها را نخراشید. خراشی که به آینه‌ی جان هم می‌زنید سیمای مرا ناصاف می‌کند. به دل‌ها حرمت بگزارید و آینه‌ها را قدر بدانید.

بندگان من
من هر بار در لبخند معصومانه‌ی گل‌ها به دیدارتان می‌آیم و شما در سودای بحث و جدل‌های بی‌‌پایان، از من چشم می‌پوشید. من هر بار، با آوازهای بی‌کلام نوزادان در گوش‌تان زمزمه می‌کنم و شما در هوس مبارزات نافرجام، از من می‌گریزید. من در گریه‌های محزون بی‌نوایان و ستمدیدگان به سر وقت‌تان می‌آیم، و شما مرا در نمی‌یابید.  
بندگان من
چشم‌هایتان را شستشو دهید، گوش‌هایتان را شنواتر و دل‌هاتان را گیراتر کنید. حیاط روح‌تان را آب‌پاشی کنید و نغمه‌های مرا که از هر کران شما را صلا می‌زنند دریابید. آینه‌‌هایتان را از تراکم غبارهای غفلت و خودپرستی بپیرایید تا دریابید که من با لبخندهایی که بر چهره‌ی هم می‌نشانید به چشم‌هایتان خواهم آمد. 

بندگان من
از بارویِ دشمنی، به آستان من نخواهید رسید و از بذر جنگ، خوشه‌ی‌ ایمان درو نخواهید کرد.
شبیه‌ترین چیز به من، محبت است و شبیه‌ترین چیز به محبت، لبخند.