عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

دیروزها... فرداها...

دیروزها بهتر نبودند

این درماندگی حافظه‌ی ماست

که رنج‌ها را فراموش می‌کند

و گذشته‌ها را تحریف.

 

فرداها بهتر نیستند

این ماییم که بدون دروغ‌های شیرین

توان ادامه دادن نداریم.

 

بدون حقیقت می‌شود زندگی کرد، اما بدون امید، هرگز...

اشک، قداست می‌بخشد.

راست‌ترین واکنش به حقیقت زندگی گریستن است و
اصیل ترین نشانی عشق، لبخند.

آرامش، فیروزه‌ای است
و کودکی، 
یگانه پناهگاه ما.

و هیچ چیز به اندازه دست‌های مادرم که پیر می‌شوند، غم‌انگیز نیست.

اشک، قداست می‌بخشد.

اساس زندگی معنوی

مهمترین مشخصه‌ی یک زندگی معنوی توجه به بودن است. انسان معنوی مدام در پی این است که بودن‌اش را ارتقا دهد و بر بها و قیمت روحش بیفزاید.

به جای آنکه فکر کند در چشم دیگران چه اندازه جذاب و محبوب است(آنچه می‌نماییم) و یا اینکه مالک چه چیزهایی شده است(آنچه داریم) به این می‌اندیشد که روحش چقدر ارزشمند است(آنچه هستیم)

 

شوپنهاور می‌گوید: «آنچه سرنوشت انسان‌های فانی را پی می‌افکند، از سه مشخصه‌ی اساسی ناشی می‌گردد: 1- آنچه هستیم... 2- آنچه داریم... 3- آنچه می‌نماییم...»(در باب حکمت زندگی، آرتور شوپنهاور، ترجمه محمد مبشری، نشر نیلوفر، ص 19)

 

فرد معنوی همواره نگاهش معطوف به بهای روح‌اش است و اینکه آنچه را هستی در آغاز به او موهبت کرده، چگونه به گوهری ارزنده تبدیل کند. از سنگی که در اختیار داشته توانسته است آینه‌ای مصفا بتراشد؟ چه اندازه در صیقلی کردن و زنگارزدایی از آینه‌ی جانش کامیاب بوده؟ چه اندازه توانسته مرزهای روحش را گسترش دهد و فضای بیشتری برای دوست داشتن فراهم کند؟ آیا هر چه که از عمرش می‌گذرد، سعه‌ی وجودی بیشتر پیدا می‌کند؟ دلش خویشاوند دریا می‌‌شود؟ سعدی می‌‌گفت عارف راستین که دریادل است نمی‌رنجد و از سنگ‌اندازی دیگران برآشفته و تیره نمی‌شود:

دریای فراوان نشود تیره به سنگ

عارف که برنجد تُنُک آب است هنوز

هر چه جان‌مان وسعت بیشتر پیدا کند، تحمل و مدارایمان بیشتر می‌شود.

 

اهتمام اصلی در یک زندگی معنوی افزودن بر قیمت روح و بهای جان است. پهناورکردن روزافزون دل و توسعه دادن خویش است.

انسان معنوی غم این را دارد که با هر اقدام و انتخابی، با هر کنش و واکنشی، چه عاید روحش می‌شود. آینه‌ی جانش را چه چیزی صفا می‌‌بخشد و کدام تیره و مکدّر می‌کند؟

انسان معنوی حواسش جمع این است که مبادا در معامله‌ای خسارت‌بار، روحش را بفروشد و یا موجب کاستن از قیمت جانش شود.

یار مفروش به دنیا که بسی سود نکرد

آنکه یوسف به زرِ ناسره بفروخته بود

(حافظ)

او روح و بودن خود را یوسفی نادر می‌داند که باید مراقب باشد به ثمن بخس از کف ندهد و به قیمت ناچیز نبازد. امیرخسرو دهلوی گفته است:

هر دو عالَم قیمت خود گفته‌ای

نُرخ بالا کن که ارزانی هنوز

 

نرخ خود را دانستن و قدر دانستن گران‌بهاترین چیز زندگی که همان شرف آدمی و آینه‌ی دل است، حقیقت یک زندگی معنوی است.

آموزگاران معنوی به ما تذکر می‌دهند مبادا به هوای افزودن بر حجم «دارایی‌ها» و یا گستردن دایره و نفوذ تصویر خویش، روح خود را کم‌بها کنیم:

«پس آدمی را چه سود که دنیا را سراسر به کف آرد اگر جان خویش از میان بردارد؟ یا آدمی در عوض جان خویش چه تواند داد؟»[انجیل متّی، باب ۱۶،‌آیه ۲۶]

و به تعبیر مولانا:

منگر به هر گدایی که تو خاص از آن مایی

مفروش خویش ارزان که تو بس گران بهایی

 

اگر می‌خواهیم معنوی زندگی کنیم باید اهتمام و غم خود را از «آنچه داریم» و «آنچه می‌خواهیم» و «آنچه می‌نماییم» به جانب «آنچه هستیم» متوجه کنیم.

«اِوِلین آندرهیل» می‌گوید:

«ما عمدتاً زندگی پراکنده و پریشیده‌ی خود را در کارِ صَرفِ سه فعلِ خواستن، داشتن و انجام دادن به پایان می‌رسانیم. ما، که در ساحت مادّی، سیاسی، اجتماعی، عاطفی، عقلانی-و حتی در ساحت دینی- خواستار و آرزومند می‌شویم، می‌رباییم و به چنگ می‌گیریم، و در جایی آرام نمی‌گیریم، در بی‌قراری مدام گرفتار آمده‌ایم: غافل از این‌که هیچ‌یک از این افعال، هیچ‌گونه اهمیت اساسی‌ای ندارند، مگر تا آنجا که فعل بنیادی «بودن» از آن‌ها فرا‌تر رود و آن‌ها را دربرگیرد و این بودن گوهر حیات معنوی است، نه خواستن، داشتن، و انجام دادن.»(حیات معنوی، اِوِلین آندرهیل، ترجمه‌ی سیمین صالح)

 

«اریک فروم» با برجسته کردن این مفهوم، کتابی نگاشته است، با نام «داشتن یا بودن». در بخشی از این کتاب می‌خوانیم: «راهنمایان بزرگ زندگی مسئله‌ی داشتن یا بودن را به‌ عنوان جایگزین یک‌دیگر، مرکز و کانون نظام‌های فکری خود قرار داده‌اند. بودا تأکید می‌کند که برای نیل به بالا‌ترین مرحله‌ی تکامل انسانی، نباید حرص مالکیت داشته باشیم. مسیح می‌آموزد که: «هرکس بخواهد حیات خود را نجات دهد، باید آن را‌‌ رها سازد و هر کس جان خود را در راه من فدا کند، آن‌را نجات داده است، زیرا چه فایده دارد اگر تمام جهان از آن شخص باشد ولی نفس خود را بر باد دهد یا بر آن زیان رساند؟» (انجیل لوقا ۲۵-۲۴:۹) اکهارت گفته است که نداشتن و خود را باز و «تهی» نگاه‌داشتن و خودپرستی را از خود دور کردن، شرط رسیدن به ‌قدرت و غنای روحی است.»(داشتن یا بودن، اریک فروم، ترجمه اکبر تبریزی)

 

قرآن کریم، رستگاری را در گرو شیوه‌ی بودن ما می‌داند و نه داشتن‌های ما. می‌گوید در سرای آخرت، داشته‌ها و دارایی‌های ما، عامل نجات و رستگاری ما نخواهد بود و تنها چیزی که به حال ما سودمندی دارد «قلب سلیم» و دلی پیراسته از آفات و بیماری‌هاست:

 

(یوْمَ لا ینْفَعُ مالٌ وَ لا بَنُونَ * إِلاَّ مَنْ أَتَى اللَّهَ بِقَلْبٍ سَلیمٍ)(شعراء:88-89) روزی که نه مال و نه فرزندان به حال کسی سود نمی‌بخشد، مگر کسی که با دلی پاک و سالم به سوی خدا بیاید.

 

پیامبر اسلام(ص) نیز گفته‌اند:

«إنَّ اللهَ لا ینظُرُ إلى أجسَامِکم وَ لا إلَى صُوَرِکم و لکن ینظُرُ إلَى قُلُوبِکم؛ خداوند نه به پیکرهای شما می‌نگرد و نه به چهره‌هایتان، بلکه به قلب‌های شما نظر می‌کند.»(به روایت مسلم)

 

قلب سلیم از منظر قرآن قلبی است که گشوده است. روزنه‌هایش مسدود نیست. از قساوت برکنار است و در برابر حقیقت و پیام‌های روشن، نَرم و پذیرا است. (أَلَمْ یَأْنِ لِلَّذِینَ آمَنُوا أَن تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِکْرِ اللَّهِ وَمَا نَزَلَ مِنَ الْحَقِّ...)(حدید:16)

 

اساس زندگی معنوی، توجه به «قلب سلیم»، «شیوه‌ی بودن» و «بهای روح» است.

 

 

اما چند نکته در باب «بودن»:

 

1- بهایابی روح و دستیابی به قلب سلیم، همیشه با تحرّک و عمل کردن حاصل نمی‌شود. گاهی نیاز به بی‌عملی و سکوت است. آنچه مهم است نحوه‌ی بودن است و نه وفور کرده‌ها و افعال. گاهی سکوت کردن، تأمل کردن و دست از عمل کشیدن، اعتلابخش روح است. وقتی سکوت می‌کنیم فرصتی پیدا می‌کنیم تا روزنه‌های جانمان به بیرون گشوده شود، هوای تازه تنفس کنیم و به دیگران و هستی، نزدیک‌تر شویم.

 

2- وسعت روح و اعتلای بودن ما در گروِ وحدت و یگانگی با هستی است. اینکه هستی و هستنده‌ها را دوست بداریم و به قلبمان راه دهیم. هر آنچه میان ما و دیگران دیوار بکشد و از احساس یگانگی ما با هستی و دیگران بکاهد، زیان‌بار است.

 

3- گشوده بودن خیلی مهم است. مولانا می‌گفت: «آدمی فربه شود از راه گوش». اینکه همیشه دریچه‌ها و روزنه‌هایمان برای دریافت حقیقت و زیبایی و عشق، باز باشد، صداهای معنوی جاری در هستی را به درونمان راه دهیم و به تعبیر سهراب سپهری «با تمام افق‌های باز» آشتی کنیم.

 

4- چشم‌پوشی از داشته‌هایمان به منظور بهره‌مند کردن دیگران، در نیل به علوّ روح ضروری است. هر چه استعداد بخشندگی در ما تقویت شود، بودن‌مان ارتقا می‌یابد و روح‌مان بزرگ می‌شود:

«لَن تَنَالُوا الْبِرَّ حَتَّى تُنفِقُوا مِمَّا تُحِبُّونَ»(آل‌عمران:92)؛ یعنی:‌هرگز به نیکی دست نیابید مگر آنکه از آنچه دوست دارید [و عزیز می‌شمارید] ببخشید.

 

این بخشندگی و گشاده‌دستی منحصر در امور مالی و مادیات نیست. از وقت و اعتبار و آبرو و محبوبیت‌مان هم باید هزینه کنیم.

هر چه می‌بخشیم، بزرگ‌تر می‌شویم.

 

5- بسیاری مواقع، از بس نگرانیم کسی را نرنجانیم و یا از محبوبیت، موقعیت و حیثیت‌‌مان کاسته نشود و یا روابط و تعلقات دوستانه و اجتماعی‌مان صدمه نبیند، از حقیقت و عدالت جانبداری نمی‌کنیم. عافیت‌گزین می‌شویم و موضع قاطع و روشن اتخاذ نمی‌کنیم. انسان معنوی به این فکر می‌کند که هر چه در هوای حقیقت و عدالت و انصاف، گام بردارد و هزینه کند، به صرفه است. می‌صرفد که روحش را با اقدامی حق‌جویانه و عدالت‌‌خواه اعتلا ببخشد، حتی اگر به قیمت آزردگی عده‌ای و یا از دست دادن تعلق خاطر جمعی باشد.

بسیاری مواقع، حفظ تعلقات و مناسبات عاطفی ما را از حق‌طلبی و عدالت‌خواهی منصرف می‌کند. داوری‌هایمان را از انصاف دور می‌کند و یا ما را عافیت‌گزین و انزواطلب می‌سازد.

آنکه به اعتلای روح و جانش می‌اندیشد، اجازه نمی‌دهد دلبستگی‌ها و تعلقات عاطفی، محبوبیت و حیثیت اجتماعی و وسوسه‌ی قدرت و موقعیت، او را از موضع‌گیری مبتنی بر حق و عدالت، باز دارد.

انسان معنوی همواره از خود می‌پرسد در پای مصلحت فردی یا گروهی خود، چه چیزی را دارم قربانی می‌کنم؟

 

6- معلمان راه به ما می‌گویند دستیابی به تعالی روح مستلزم این است که سودای نام و نان، در صدر خواسته‌هایمان نباشد.

تو کز سرای طبیعت نمی‌روی بیرون

کجا به کوی طریقت گذر توانی کرد

 (حافظ)

تو را تا دهن باشد از حرص باز

نیاید به گوش دل از غیب راز

 (بوستان، باب سوم)

ما انرژی و زمان محدودی در اختیار داریم. طبیعی است که اگر توجه اصلی‌مان «بودن» و بهایابی روح است ناگزیریم کمتر به مالک شدن، به چنگ آوردن، جلو زدن، به چشم‌آمدن و جلوه کردن بپردازیم. ناگزیریم کمتر دلبسته‌ی آرایش تن و پروردن جسم باشیم. وقت و انرژی‌مان را در رقابت‌های قدرت و ثروت و محبوبیت، نفرساییم.

کمتر به سفره‌ی رنگین و غذاهای چرب و شیرین توجه کنیم.

در عصر و زمانه‌ای که سرعت و پیشرفت و نیز شهوت خرید و مصرف، بیداد می‌کند، چقدر توجه به این نکته دشوار است. در اوضاع و احوالی که برای عقب نماندن از قافله‌ی ترقّی و تجمّل، یک‌نفس باید دوید و تا چرخه‌های صنعت و تولید از شتاب نیفتند، به چشمک‌پرانی کالاهای نو و نیازهای کاذب، آری گفت.  

ز سودای آن پوشم و این خورم

نپرداختم تا غم دین خورم

دریغا که مشغول باطل شدیم

ز حق دور ماندیم وغافل شدیم

 (بوستان، باب نهم)

تکیه‌گاهی برای زندگی

«آخرش که چی؟»؛ این سؤالی است که لرزه بر اندام زندگی می‌افکند. آنچه رنج‌های زندگی‌مان را تحمل‌پذیر می‌کند، معنادار بودن و یا داشتن «چرایی» است. زندگی معنایافته، از گَزشِ «آخرش که چی؟» آسوده است. 

وقتی پی چیزی هستیم، از خودمان می‌پرسیم: «خب، بعدش؟» و این سؤال متوالی و پایان‌ناپذیر، آزاردهنده است. انگار هیچ هدف و مقصودی در زندگی نیست که ذاتاً ارزش دنبال کردن داشته باشد. وقتی زندگی از معنا می‌افتد که احساس کنیم هیچ‌یک از آن مقاصد و اهدافی که کوشش‌های ما را بر می‌انگیزند، ارزش ذاتی ندارند. اینجاست که احساس می‌کنیم پایمان بر زمین سفتی قرار ندارد، زندگی فاقد تکیه‌گاه محکمی است و هر چیزی آویخته به چیز دیگر و طفیلی است و از این‌رو، فاقد ارزش ذاتی و خودبنیاد.


«"گروهی کودن شادمان را تصور کن که مشغول کارند. در فضای باز آجر جا به جا می‌کنند. به محض آنکه همه‌ی آجرها را دریک گوشه‌ی زمین روی هم چیدند، شروع می‌کنند به بردن آن‌ها به گوشه‌ی دیگر زمین. این کار بی‌وقفه ادامه می‌یابد و هر روزِ سال آن‌ها مشغول همین کارند. یک روز یکی از آن‌ها می‌ایستد و از خود می‌پرسد چه کار دارد می‌کند. درشگفت می‌مانَد که هدف از جابه‌جایی آجرها چیست. و از آن لحظه به بعد دیگر مانند گذشته از کار خود راضی نیست. من همانم کودنم که از چرایی جابه‌جایی آجرها در شگفت مانده است."

این یادداشت پیش از خودکشی، این چند واژه که نوشته‌ی روح ناامیدی ست که خود را کُشت  چون معنایی در زندگی نمی‌دید، مقدمه‌ی خشن و عریان پرسشی ست که حقیقتاً به موضوع زندگی و مرگ می‌پردازد.»(روان‌درمانی اگزیستانسیال، اروین یالوم، ترجمه سپیده حبیب)


به نظر می‌رسد چیزی از بیرون وجود ما نمی‌تواند چنان ارزش خودبسنده‌ای را به ما ببخشد. این ماییم که با افکندن عشق‌مان بر چیزی، کسی، هدف یا آرمانی، غایتی ذاتی به زندگی می‌بخشیم. عشقمان را به جانبی سرریز می‌کنیم و چنان همه‌جانبه خود را متعهد و درگیر چیزی می‌کنیم که دیگر سوال «آخرش که چی؟» بی‌معنا می‌شود. 

ظاهراً، تنها با افکندن عشقمان بر هدف یا غایتی است که می‌توانیم آن را غایتی درخودماندگار و ذاتاً خواستنی و مطلوب کنیم. آنچه ارزش ذاتی پیدا کند، زندگی را معنادار می‌سازد و ارزش‌های ذاتی و مستقل از غیر، برآمده از عشقی خلل‌ناپذیرند. عشقی که تو را به آنچه دوست می‌داری، متعهد می‌کند و این تعهد چنان خودبنیاد است که تمام زندگی را بر شانه‌های خود حمل خواهد کرد.


فردی که شیفته‌ی آرمان‌هایی چون آزادی، عدالت و حقیقت است و تمام زندگی خود را معطوف به آنها کرده است از به بار نشستن عدالت و سبز شدن آزادی به دنبال هیچ چیز دیگری نیست. نفسِ این آرمان‌ها برای او ارزش ذاتی دارند و از این‌رو، به زندگی او معنا می‌بخشند. 

مولانا می‌گفت: «یک دسته کلید است به زیر بغل عشق» و به نظر می‌رسد آنچه عشق در زیر بغل دارد شاه‌کلیدی برای گشودن قفل معنای زندگی است.

عشق وقتی است که چیزی یا کسی را نه به منظور دستیابی به چیزی دیگر، بلکه به دلیل خودش، دوست می‌داریم. 

میوه‌ی دوست داشتن حقیقی، معناآفرینی است و خاصیت چنین دوست داشتنی این است که هیچ هدفی بیرون از خود ندارد. کسی یا چیزی را صِرفاً برای خودش و هستی منحصر به فرد او دوست داری و چنین دوست داشتنی تو را از گزند معناستیزِ «آخرش که چی؟» محافظت می‌کند.


هری فرانکفورت می‌نویسد:

«چرا عشق ورزیدن این قدر برای ما مهم است؟ چرا زندگی‌ای که در آن شخص به چیزی، فارغ از اینکه چه باشد، عشق می‌ورزد برای او از زندگی‌ای که در آن چیزی برای عشق ورزیدن ندارد بهتر است...؟ بخشی از این توضیح این امر به اهمیتِ برخورداری از غایات نهایی نزد ما مربوط است. ما نیازمند اهدافی هستیم که به نظرمان ارزش آن را داشته باشند که به خاطر خودشان، و نه فقط به خاطر چیزهای دیگر، به آنها دست یابیم... باید چیزهایی در میان باشد که به خاطر خودشان برای آنها ارزش قایل‌ایم و تعقیب‌شان می‌کنیم...

به اعتقاد من عشق است که این نیاز را برآورده می‌کند. با عشق ورزیدن به چیزهاست- به هر نحوی پدید آمده باشد- که با چیزی بیش از انگیزشی عارضی یا یک انتخاب عامدانه‌‌ی حساب‌شده به غایات نهایی ملزم می‌شویم. عشق مبدع ارزش نهایی است. اگر عاشق هیچ چیز نبودیم، هیچ چیز نزد ما هیچ ارزش قطعی و ذاتی نداشت. هیچ چیز در میان نبود که خود را به طریقی ملزم به پذیرش آن به‌مثابه‌ی غایتی نهایی بدانیم... پس عشق تا آنجا که هم موجد ارزش ذاتی یا نهایی است و هم موجد اهمیت، دلیل عقلانیت عملی است...

آنچه عاشق بدان عشق می‌ورزد این امکان را به او می‌دهد که منفعت حاصل از عشق ورزیدن را کسب کند و از تهی‌وارگی زندگی‌ای که در آن چیزی برای عشق ورزیدن وجود ندارد بپرهیزد.»(دلایل عشق، هری فرانکفورت، ترجمه ندامسلمی و مریم هاشمیان)

به خواب زمستانی خرس‌ها...

باید رفت. به خواب زمستانی خرس‌ها. فرصتی بلند برای بازیابی شور زندگی. آرمیدن در خاموشی خمارین خوابی ممتد و بی‌تشویش تا تمام تاول‌های ملال و آبله‌های اندوه، ناپدید شوند.

تمام پاییز، به دور از تیک تاک مزاحم ساعت‌ها و دقیقه‌های برگ‌ریز شاخه‌ها، سر بر شانه‌های ملایم خواب بگذاری و قلبت را با نغمه‌های آسوده‌ی شب، میزان کنی.

در آهستگی حلزون‌وار خوابی چندماهه، امیدهای تازه جوانه بزنند و زندگی یکی یکی سنگ‌هایش را با مرگ وا کند.

آن‌قدر در خاموشی خواب بمانی که همه‌ی واژه‌های دست‌آلود از یادت بروند. آن‌وقت در روزهای نسیم‌زده‌ و بنفشه‌آمیز اسفند بیدار ‌شوی و ببینی هیچ واژه‌‌ای، آلوده نیست و می‌توانی با هر واژه‌ای برای نخستین بار، دیدار کنی....


باید رفت. به خواب زمستانی خرس‌ها...

پیری و وزن بودن

ظاهرا، در کنار معایب پیری(از جمله ضعف جسمی و بیماری و...)، مزیت امیدبخشی هم وجود دارد: عبور از هیجان‌ها سرکش و شورمندی‌های سر به هوای دوران جوانی. هیجان‌های انقلابی، جنسی، عشقی و... . خلاصی از فوران‌های احساس و عشق و وسوسه‌ی تن. از لهیب‌های زندگی‌سوز تمناهای خامی چون: فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم. از تمنّای دیده شدن، وسط معرکه و میدان بودن، هورا خریدن..

 

در پیری، پاهایمان روی زمین واقعیت قرار می‌گیرد. «وزن بودن» را احساس می‌کنیم. چشم‌هایمان از وارونه‌سازی‌های عواطف تیز و بی‌مهار، در امان است. زندگی را فروتنانه‌تر و ژرف‌تر تماشا می‌کنیم. ظاهراً تأمل در بی‌وفایی‌های ایام ما را به این درک می‌رساند که زندگی خود را با فکر کردن به تصور دیگران از خود، تباه نکنیم. خودمان باشیم. راحت‌تر، شلخته‌تر، سبکبارتر.

دریابیم که زندگی کوتاه‌تر از آنی است که در آغاز عمر گمان می‌کردیم و از این‌رو بیشتر باید قدرش را دانست و از داشته‌ها پرستاری کرد.

 

«از آغاز، عمر را بی‌انتها می‌بینیم، اما وقتی از پایان راه به پشت سر می‌نگریم، راه در نظرمان بسیار کوتاه است.»(درباب حکمت زندگی، ترجمه محمدمبشری)

 

«زندگی هدیه‌ی عجیبی است. اول آدم بیش از اندازه قدر این هدیه را می‌داند. خیال می‌کند زندگی جاوید نصیبش شده. بعد این هدیه دلش را می‌زند. خیال می‌کند خراب است. کوتاه است. هزار عیب رویش می‌گذارد. به طوری که می‌شود گفت که حاضر است دورش اندازد. ولی عاقبت می‌فهمد که زندگی هدیه‌ای نبوده، گنج بزرگی بوده که به آدم وام داده‌اند. آن وقت سعی می‌کند کاری بکند که سزاوار آن باشد. من که صد سال از عمرم گذشته می‌دانم چه می‌گویم.»(گل‌های معرفت، اریک امانوئل شمیت، ترجمه سروش حبیبی)

 

«نقل قولی از شوپنهاور هست که در آن شور و شوق عشق با نور خیره کننده‌ی خورشید مقایسه شده است. وقتی این شور و شوق در سال‌های بعد محو می‌شود، ما ناگهان از آسمان پر ستاره‌ی شگرفی آگاه می‌شویم که خورشید، آن را تار یا پنهان کرده است. بنابراین، از نظر من محو شدن شور و شوق جوانی ـ که گاهی ظالمانه است ـ مرا بیشتر قدردان آسمان پر ستاره و تمام شگفتی‌های زنده بودن می‌کند، شگفتی‌هایی که پیش از این آنها را نادیده گرفته بودم.»(مخلوقات فانی، اروین یالوم، ترجمه‌ی محمدرضا فیاضی بردبار و زهرا حسینیان، انتشارات ترانه)

 

«افلاطون بر خلاف نظری که جوانی را سعادتمندترین دوره‌ی زندگی می‌داند، در مدخل جمهوریت می‌نویسد که پیری سعادتمندترین زمان زندگی است، زیرا انسان از کشاننده‌‌ی جنسی، که پیش از آن، آرامش او را مدام بر هم می‌زده، سرانجام خلاصی یافته است. حتی می‌توان ادعا کرد که ماتم‌های گوناگون و بی‌پایان کشاننده‌ی جنسی و هیجانات ناشی از آن تا زمانی که انسان تحت تأثیر آن است یا به عبارت دیگر آن شیطان در جسمش حلول کرده است، او را مبتلا به جنون مداوم و خفیفی می‌کند، به طوری که تازه پس از رهایی از آن بر سر عقل می‌آید. شکی نیست که به طور کلی و گذشته از شرایط و اوضاع فردی، جوانی با اندوه و غم خاصی همراه است و پیری با شادی خاصی و علت آن چیزی جز این نیست که انسان در جوانی زیر سلطه یا در بردگی آن دیوی است که حتی یک ساعت فراغت را به آسانی بر او روا نمی‌دارد و در عین حال مستقیماً یا به طور غیر مستقیم مسبب تقریباً همه‌ی مصائبی است که آدمی بدان گرفتار می‌شود یا او را تهدید می‌کند؛ اما انسان در پیری شادی کسی را دارد که از زنجیری که دیری در بند آن بوده است، رهایی یافته و اکنون به آزادی حرکت می‌کند. اما از سوی دیگر می‌توان گفت که پس از خاموش شدن کشاننده‌‌ی جنسی، هسته‌ی اصلی زندگی زایل شده و فقط پوسته‌ِ‌ی آن باقی مانده است، آری، زندگی به نمایشی کمدی می‌ماند که نخست انسان‌ها در آن ایفای نقش می‌کنند و سپس آدمک‌ها در جامه‌‌ی آنان بازی را به پایان می‌رسانند.»(در باب حکمت زندگی، آرتور شوپنهاور، ترجمه محمد مبشری، نشر نیلوفر)

مثبت‌نگری

تامس هاردی می‌گفت: «اگر راهی برای بهتر وجود داشته باشد، مستلزم آن است که به بدتر خیره شویم.»

گاه از مثبت‌نگری چنین تعبیر می‌شود که یعنی ناملایمات و مصیبت‌ها را زیبا ببین. این تعبیر کمی ثقیل و دشوارهضم است. بالاخره آنچه ناگوار، تیره و تلخ است را چگونه زیبا و شیرین ببینیم؟ 

راه معقول‌تر این است که بگوییم مثبت‌نگری یعنی در کنار توجه به اتفاق ناگواری که عارض تو شده، به این فکر کن که اوضاع چقدر می‌توانست بدتر باشد. یعنی به بدتر ممکن‌الوقوع فکر کن، تا بدِ واقع شده، برای تو تحمل‌پذیر شود. به این دو حکایت توجه کنیم:


نقل است که: احمد حرب، همسایه‌یی گبر داشت... مگر شریکی به تجارت فرستاده بود. در راه آن مال را دزدان ببردند... شیخ گفت: «خاطر نگاهدار! که ما بدان آمده‌ایم که تا غمخوارگی کنیم، که شنیده‌ام که مال شما دزد برده است.» گبر گفت: «آری، چنان است. اما سه شکر واجب است که خدای را بکنم. یکی آن که از من بُردند، نه من از دیگری؛ دوم آن که نیمه‌ای بردند، و نیمه‌ای نه؛ سوم آن که دین من با من است، دنیا خود آید و رود.» احمد را این سخن خوش آمد، گفت: «این را بنویسید! که از این سه سخن بوی مسلمانی می‌آید.»[ تذکرة الاولیاء، شیخ فریدالدین عطار نیشابوری]


مردی به نزدیک سهل بن عبدالله شد و گفت دزد اندر سرای من آمد و کالا ببرد، گفت شکر کن، اگر دزد در دل تو شدی و آن شیطان است و درستی ایمان تو ببردی تو چه توانستی کرد.[رساله قشیریه، عبدالکریم بن هوازن قشیری]

بدان نگر که به حال تو آرزومند است...

یکی از راه‌های شادکامی این است که به احوال کسانی نگاه کنیم که آرزومند وضع و زندگی ما هستند. روشن است که در زندگی هم کسانی هستند داراتر و شاید شاداب‌تر از ما و هم کسانی ناتوان‌تر و در تنگنایی بیشتر.

در نظر گرفتن آنانی که از داشته‌های ما محروم‌اند، مایه‌ی قدردانی و نیز شفقت ما می‌شود. گر چه این عارضه نیز ممکن است تهدیدمان کند که به درجازدن راغب شویم. اما بهتر است نگران این بُعد نباشیم. حرص و آزمندی آدمی، راهش را پیدا می‌کند. به‌جای اینکه غصه‌ی درجا زدن را بخوریم بهتر است نگران از کف رفتن قدردانی و ابتلا به ناسپاسی باشیم.

اینجاست که تأمل در احوال فرودستان و آنان که وضع به مراتب وخامت‌بارتری از ما دارند، می‌تواند هم عامل قدرشناسی و حق‌گزاری ما باشد و هم اینکه از تلخکامی و غمناکی‌مان بکاهد.

دیگران پُرشماری وجود دارند که آرزومند وضع ما هستند، پس، شاکر و شادمان باشیم.

در حدیثی از پیامبر(ص) آمده است:

«أنظُرُوا إلی مَن أسفَلَ مِنکُم وَلاتَنظُرُوا إلی مَن هُوَ فَوقَکُم فَهُوَ أجدَرُ ألّا تَزدَرُوا نِعمَه اللهِ عَلَیکُمُ /  به فروتر از خود بنگرید و به فراتر از خود نظر مدوزید تا از ناسپاسی نعمت خداوند ایمن شوید.»(به‌روایت بخاری و مسلم)

 

زمانه پندی آزادوار داد مرا

زمانه چون نگری سربه‌سر همه پند است

به‌روز نیک کسان گفت تا تو غم نخوری

بسا کسا که به روز تو آرزومند است

زمانه گفت مرا: خشم خویش دار نگاه

کِرا زبان نه به بندست پای در بند است

بدان کسی که فزون از تو، آرزو چه کنی؟

بدان نگر که به حال تو آرزومند است

(رودکی)

 

 

سعدی می‌گوید: «هرگز از دور زمان ننالیده بودم و روی از گردش آسمان در هم نکشیده مگر وقتی که پایم برهنه مانده بود و استطاعت پای‌پوشی نداشتم به جامع کوفه درآمدم دلتنگ یکی را دیدم که پای نداشت سپاس نعمت حق به‌جای آوردم و بر بی‌کفشی صبر کردم.»(گلستان، باب سوم)

 

«- یعنی شما هیچ طلبی از زندگی ندارید؟ هیچ افسوسی در زندگی ندارید؟

فرمان آرا: نه افسوسی نیست. پدرم همیشه می‌گفت اگر خدا می‌خواست نعمت‌هایش را بین بندگانش به طور مساوی تقسیم کند، به ما بیشتر از سهم‌مان رسیده است؛ پس همیشه شاکر باشید و کاری کنید که دیگران هم سر سفره‌تان نان بخورند. این ایده‌ی زندگی کردن ما بوده است.

شایگان: پدر من هم دقیقا همین سخن را می‌گفت. حکمتی واقعاً در این سخن است. هفت میلیارد آدم روی کرده زمین هست، ما جزو آن یک درصدیم... حتی شاید کم‌تر از همان یک درصد. چه افسوسی می‌توانیم داشته باشیم؟»(از گفتگو با داریوش شایگان و بهمن فرمان آرا، اندیشه پویا، شماره ۱۷، تیر ماه ۱۳۹۳)


--

 پیوست:

«ما انسان‌ها عمدتاً به این دلیل ناشادیم که سیری‌ناپذیر هستیم؛ پس از آنکه سخت برای آنچه می‌خواهیم کار کردیم معمولاً علاقه‌مان را به آنچه بدان میل داشتیم از دست می‌دهیم. به جای احساس رضایت، ملول می‌شویمو در واکنش به این ملال، به سراغ ارضای امیال تازه و حتی بزرگتری می‌رویم.

دو تن از روان‌شناسان این پدیده را بررسی کرده‌اند و نامی به آن داده‌اند: خوگیری به لذت.

یک راه رسیدن به شادکامی این است که فرایند خوگیری را در همان نطفه خفه کنیم: وقتی به چیزی رسیدیم که برای داشتنش سخت تلاش کرده‌ایم، باید دست به کارهایی بزنیم تا آن چیز برایمان عادی نشود... آسان‌ترین راه برای رسیدن به شادکامی این است که بیاموزیم چگونه چیزهایی را بخواهیم که داریم.

رواقیون گمان می‌کردند پاسخی برای این پرسش دارند. آنها توصیه می‌کردند که تصور کنیم همه‌ی چیزهای مورد علاقه‌مان را از دست داده‌ایم... رواقیون از این شگرد که آن را «فکر کردن به اتفاقات ناگوار» می‌نامیم، استفاده کرده‌اند. به نظر من این ارزشمندترین شگرد در جعبه‌ی ابزار روانشناختی رواقیون است.

خوگیری به لذت آنقدر قوی است که می‌تواند توانایی لذت بردن از زندگی و جهان را در ما بکُشد. فکر کردن به اتفاقات ناگوار راه‌حل قدرت‌مندی برای مقابله با خوگیری به لذت است. اگر به از دست دادن داشته‌هایمان فکر کنیم، می‌توانیم دوباره آنها را کشف کنیم و با تجدیدِ احساس قدردانی از داشتن آنها،‌توان لذت بُردن از آنها را هم در وجودمان احیا کنیم.


سنکا می‌گوید: «بخت بد بیش از همه به کسانی ضربه می‌زند که جز به بخت خوش نمی‌اندیشند.» اپیکتتوس هم همین توصیه را می‌کند: «باید به خاطر داشته باشیم که هیچ چیز در هیچ کجا برای همیشه نمی‌پاید. اگر متوجه این نکته نباشیم و بی‌‌خیال با این فکر زندگی کنیم که همیشه از همه‌ی چیزهای خوبی که داریم برخوردار خواهیم بود، وقتی که آن چیزهایی را که دوست داریم از دست می‌دهیم، گرفتار رنج و محنبت عظیمی می‌شویم.»

توصیه‌ی اپیکتتوس این است: «دقیقاً همان لحظه که فرزندمان را می‌بوسیم باید با خودمان فکر کنیم که شاید او همین فردا از دنیا برود.»... اپیکتتوس توصیه می‌کند وقتی از دوستی خداحافظی می‌کنیم، خوب است به این فکر کنیم که شاید این آخرین خداحافظی‌مان باشد. با این کار کمتر ممکن است به دوستانمان عادت کنیم و در نتیجه لذت بیشتری از دوستی‌مان می‌بریم.»

(فلسفه‌ای برای زندگی، ویلیام اروین، ترجمه محمود مقدسی،‌ نشر گمان، ‌1393)

با این عُمرهای کوته بی‌اعتبار...

در هر تصمیم، انتخابی و اقدامی، چنان فرض کنیم که هیچ فرصتی برای جبران نخواهیم داشت. این نگاه، گرچه دلهره‌آور است، اما وفادار به حقیقت و نیز هشیارکننده است. واقعیت این است که زندگی چنان کوتاه و نامطمئن است که هیچ تضمینی به ما نمی‌دهد امکان و فرصت بازگشت داشته باشیم. فرض کنیم هر انتخابی، بی‌بازگشت و آخرین انتخاب است.

تعبیر دیگر این اصل و توصیه‌ی خردمندانه، مرگ‌اندیشی است. مرگ‌اندیشی می‌گوید: اقدام و عملی درست است که اگر با مرگ‌مان، همزمانی پیدا کند، همچنان برای ما درست به نظر برسد. چرا که مرگ، امکان جبران و بازگشت را سلب می‌کند. شمس تبریزی و مولانا به چنین ملاک و معیاری تأکید داشته‌اند:

 

«این آینه‌ای روشن است که شرح حال خود در او بیابی، هر حالی و هر کاری که در آن حال و آن کار مرگ را دوست داری، آن کار نکوست. پس میان هر کاری که متردد باشی، در این آینه بنگر که از آن دو کار، با مرگ کدام لایقتر است؟»[مقالات شمس تبریزی]

 

کار آن کار است ای مشتاق مست

کاندر آن کار ار رسد مرگت خوش است

[مثنوی: دفترسوم]

 

افعال‌مان را اینگونه بسنجیم که اگر آخرین انتخاب زندگی و هم‌زمان با مرگ‌مان باشد، تا چه اندازه انتخاب درستی است؟

مولانا مبتنی بر همین قاعده می‌گوید علت اینکه طالب آشتی نیستی این است که مرگ‌آگاهی نداری. اگر می‌دانستی که هر لحظه مرگ، من و تو را، تهدید می‌کند، در آشتی و مهربانی تردید نمی کردی.

غالباً پس از مرگ انسان‌‌ها، کینه‌شان را از دل پاک می‌کنیم. آنان که می‌میرند، نزد ما دوست‌داشتنی‌تر می‌شوند.

چو رخت خویش بر بستم ازین خاک

همه گفتند با ما آشنا بود

و لیکن کس ندانست این مسافر

چه گفت و با که گفت و از کجا بود؟

(اقبال لاهوری)

 

مولانا می‌گفت در برابر سرنوشت، ما هم‌اکنون نیز چونان مُرده‌ای، بی‌دفاع هستیم. پس به جای آنکه بر سنگ مزار من بوسه‌ بزنی، رخسارم را ببوس. چرا مُرده‌پرستی و زنده‌ستیزی؟ آشتی بعد از مرگ، جز محنتی ماندگار، چه ثمری دارد؟

 

بیا تا قدر همدیگر بدانیم

که تا ناگه ز یکدیگر نمانیم

گهی خوشدل شوی از من که میرم

چرا مرده‌پرست و خصم جانیم

چو بعد مرگ خواهی آشتی کرد

همه عمر از غمت در امتحانیم

کنون پندار مُردم آشتی کن

که در تسلیم ما چون مردگانیم

چو بر گورم بخواهی بوسه دادن

رخم را بوسه ده کاکنون همانیم

[غزلیات شمس]

 

چون بمیرم فضل تو خواهد گریست

از کرم گرچه ز حاجت او بری است

برسرگورم بسی خواهی نشست

خواهد از چشم لطیفت اشک جست

نوحه خواهی کرد برمحرومی‌ام

چشم خواهی بست از مظلومی‌ام

اندکی زان لطف‌ها اکنون بکُن

حلقه‌ای درگوش من کُن زین سخُن

آنچه خواهی گفت تو با خاک من

بَرفشان بر مُدرِکِ غمناک من

[مثنوی: دفترششم]

هموار خواهی کرد گیتی را؟

برای آنکه کمتر شوربخت شویم، لازم است خواهان خوشبختی بسیارنباشیم. این فشرده‌‌ی آموزه‌ی فلسفه‌ی زندگی شوپنهاور است. جهان، همواری و همراهی لازم را برای تحصیل خوشبختی دلخواه ندارد. بهتر است بکوشیم تا با ناهمواری‌های کمتری رو برو شویم. آنکه امید و خوش‌بینی بیشتری به مساعدت ایام و همراهی بادهای موافق دارد، سرخوردگی و تیره‌روزی بیشتری شاهد خواهد بود. توقعات ما از روند زندگی و خوشبختی خندانی که فضای سینه‌ی‌مان را آکنده است، ما را بیشتر مستعد ناکامی و شکست می‌کند. توجه به سرشت ناهموار جهان، ما را از توقعات خوشبینانه باز می‌دارد و در پی آن از سرخوردگی‌هایمان می‌کاهد:

هموار خواهی کرد گیتی را؟

گیتی است، کی پذیرد همواری

مُستی مکن که ننگرد او مُستی(گله)

زاری مکن که نشنود او زاری

--

شاد بودست از این جهان هرگز

هیچ‌کس تا از او تو باشی شاد؟

داد دیدست از او به هیچ سبب

هیچ فرزانه تا تو بینی داد؟

(رودکی)

 

البته من فعلاً در درستی نگاه نومیدانه و بدبینانه‌ی شوپنهاور تردید دارم، اما نمی‌شود منکر بصیرت‌های درخشانی بود که در تلقی او از زندگی خردمندانه به چشم می‌آید. متن زیر برگرفته از این کتاب خواندنی است: در باب حکمت زندگی، آرتور شوپنهاور، ترجمه محمد مبشری، نشر نیلوفر.

 

«به نظر من مهمترین قاعده در میان همه‌ی قواعد خردمندانه برای گذران زندگی جمله‌ای است که ارسطو به طور ضمنی در اخلاق نیکوماخوس بیان کرده است: «هدف خردمند لذت‌جویی نیست، بلکه فارغ بودن از رنج است.»

اساس این قاعده‌ی درخور تحسین ارسطو که قبلاً نقل کردم این است که به ما می‌آموزد، هدف خویش را لذت‌ها و راحتی‌های زندگی قرار ندهیم، بلکه تا آن‌جا که ممکن است از مصیبت‌های زندگی بگریزیم.

این روش به همان اندازه درست است که معنای این گفته‌ی ولتر مصداق دارد: «سعادت رؤیایی بیش نیست، اما رنج واقعیت دارد.»

این گفته واقعاً مطابق حقیقت است. بنابراین، کسی که می‌خواهد زندگی‌اش را از دیدگاه فلسفه‌‌ی سعادت جمع‌بندی کند، بهتر است صورت‌حساب را بر مبنای بلایایی که از آنها گریخته است بنویسد، نه بر مبنای لذت‌هایی که از آنها بهره‌مند شده است. آری، فلسفه‌ی سعادت باید نخست بر این نکته نیز تکیه کند که نامی که بر آن نهاده‌اند حسن تعبیر است و از عبارت «سعادتمند زیستن» باید «با مصیبت کمتر زیستن»، یعنی زندگی تحمل‌پذیر را فهمید.

به راستی بزرگترین خطا این است که به جای آنکه بکوشیم در حد امکان فارغ از رنج باشیم، بخواهیم این مصیبت‌خانه را به عشرتکده تبدیل کنیم و لذت و شادی را هدف قرار دهیم، چنان‌که بسیاری از مردمان چنین می‌کنند.

آنچه گوته در خویشاوندی‌های برگزیده از زبان میتلر، که مدام برای سعادت دیگران تلاش می‌کند، گفته است، با نظر من تطابق دارد:

«آن‌کس که در پی خلاصی از مصیبت است، هموار می‌داند که چه می‌خواهد، اما کسی که به دنبال چیزی بهتر از این است، بصیرتی ندارد». این گفته ما را به یاد آن ضرب‌المثل زیبای فرانسوی می‌اندازد که: «بهتر، دشمن خوب است».

حال اگر این آموزه ثمر دهد، دیگر در پی سعادت و لذت نمی‌رویم و بیش‌تر قصدمان این است که در حد امکان، را را بر درد و رنج ببندیم. آنگاه در می‌یابیم که بهترین متاعی که جهان در اختیار دارد و می‌تواند به ما عرضه کند، زندگی بی‌رنج، آرام و تحمل‌پذیر است و توقعات خود را محدود می‌کنیم تا با اطمینان بیش‌تر به اینها واقعیت ببخشیم، زیرا مطمئن‌ترین راه برای اینکه شوربخت نشویم این است که نخواهیم بسیار خوشبخت شویم.

هر کس که آموزه‌ی فلسفه‌ی مرا کاملاً جذب کرده باشد و بداند که همه‌ی هستی ما چیزی است که بهتر بود وجود نمی‌داشت و نفی کردن و مردود شمردن آن والاترین حکمت است، از هیچ‌چیز و هیچ وضعیتی انتظار چندانی ندارد، با اشتیاق در پی چیزی از این جهان نیست و هر چه را از دست بدهد، شکوه‌ای نمی‌کند، بلکه سرشار از مفهوم این گفته‌ی افلاطون است که: «هیچ امری از امور بشر شایسته‌ی کوشش بسیار نیست.»

شعری از انوار سهیلی نیز گویای همین مفهوم است:

گر جهانی ز دست تو برود

مخور اندوه آن که چیزی نیست

عالَمی نیز اگر به دست آری

هم مشو شادمان که چیزی نیست

بد و نیک جهان چو در گذر است

در گذر از جهان که چیزی نیست»

کدام دین بهتر است؟

به نظرم می‌رسد سنت‌های دینی و مذهبی، بسترهای مناسب‌تری برای ریشه‌دواندن درخت معنویت هستند. تجربه‌ی تاریخی نشان می‌دهد که خاک ادیان و مذاهب، حاصل‌خیزی بیشتری برای بالیدن تجربه‌های عرفانی و پویه‌های معنوی داشته‌اند.

ظاهراً ادیان و مذاهب، تکیه‌گاه‌های خوبی برای انسان‌ها در جهت کمال‌خواهی و معنایابی بود‌ه‌اند و شاخص‌ترین فرزانگان معنوی و عارفان دیده‌ور از درون سنت‌های دینی بالیده‌اند.

 رستگاری در گرو غوّاصی و یافتن مرواریدهای معنا و فضیلت از دل سنت دینی خودمان است. نیازی نه به دست کشیدن از سنت‌های دینی است و نه ترک یکی و اختیار دیگری. تغییر دین و مذهب، نه تنها ضرورتی ندارد که از نظر بسیاری، صدمه‌زننده است.

سیمون وی، بانوی الهیدان و عارف مسیحی می‌‌گفت:

«شخصاً هرگز حتی یک سکه‌ی شش‌پنی برای فعالیت‌های تبلیغی نمی‌دهم. به گمان من، تغییر دین برای یک انسان همان‌قدر خطرناک است که تغییر زبان برای یک نویسنده. ممکن است موفقیتی در آن باشد؛ اما می‌تواند نتایج مصیبت‌باری نیز داشته باشد.»(1)

مهاتما گاندی نیز گفته است:

 «من به کسانی که از مذهب خود با دیگران سخن می‌گویند و تبلیغ می‌کنند مخصوصاً وقتی که منظورشان این است که آنها را به دین خود درآورند هیچ اعتقاد ندارم. مذهب و اعتقاد با گفتار نیست بلکه در کردار است و در این صورت عمل هر کس عامل تبلیغ خواهد بود.»(2)

گاندی می‌گوید:

«فرض کنید که یک مسیحی نزد من بیاید و بگوید تحت نفوذ مطالعه‌ی «بهگوت» قرار گرفته است و می‌خواهد هندو بشود. من به او خواهم گفت: «نه، آنچه بهگوت به تو عطا می‌کند انجیل هم به تو می‌بخشد. منتها کوشش نکرده‌ای که آن را از انجیل دریابی. بهتر است در این راه بکوشی و یک مسیحی خوب و واقعی باشی»(3)

کافی است فرد دیندار، دلبسته‌‌ی حقیقت و اخلاق و زیبایی باشد، تا از خمیرمایه‌ی سنت‌ دینی خود، گمشده‌‌ی مطلوبش را بیافریند و با همان الیافی که در اختیار دارد، نادرترین و ارزنده‌ترین پارچه را ببافد.

گاندی می‌گوید: «اگر کسی به حقیقت و قلب مذهب خود برسد به حقیقت و قلب مذاهب دیگر نیز رسیده است.»(4)

سیمون وی می‌گوید:

«هر زمان که انسانی با قلب پاک، اوزیروس، دیونوسوس، کریشنا، بودا و غیره را خوانده است، پسر خدا دعای او را با فرستادن روح‌القدس اجابت کرده است و روح‌القدس در جان او تصرف کرده است. نه از این راه که او را به دست کشیدن از سنت دینی‌اش برانگیزد؛ بلکه از این طریق که در قلب همان سنت دینی به او نوری و در بهترین موارد نوری تام و تمام، ارزانی دارد»(5)

«همه‌‌ی متدینان پاکدل، مسیحیان بی‌نام‌اند. بنابراین، تبلیغ دینی و مذهبی برای تغییر دین و مذهب دیگران بیهوده است.»(6)

 به نظر می‌رسد هر دین و آیینی، واجد حدّی از خردمندی و پارسایی هست که بتوان همواره در محدوده‌ی آن دست به پیرایش و بازسازی زد. دل‌واپسان عقلانیت و اخلاق، می‌توانند با استفاده از ظرفیت‌های هر دین و مذهب، سعی در سازگار کردن تعالیم دینی خود با یافته‌های تازه، شهودات مورد وفاق اخلاقی و نیز الزامات عقلانیت داشته باشند. سیر تحولات ادیان و مذاهب نشان می‌دهد، چنین ظرفیتی وجود داشته و دینداران توانسته‌اند فهم دینی خود را، به شیوه‌‌ی معقولی با اقتضائات تحول اجتماعی، همراه سازند.

 گر چه ممکن است سعی در به‌روزآوری خلاقانه‌ی تفکر دینی و توانمندسازی سنت‌های کهن به منظور بقا در اقالیم جدید، با دشواری‌ها و موانع نظری و عملی فراوانی روبه‌رو باشد و چه بسا فرد دیندار تصور کند هزینه‌های زیادی را جهت جمع دینداری با تعقل و اخلاق می‌پردازد، اما به نظر می‌رسد بهتر از بی‌ریشگی و از دست دادن یک چهارچوب امتحان‌پس‌داده به منظور تعالی معنوی و زندگی مطلوب‌تر است.

 در تاریخ همه‌ی ادیان و مذاهب، شاهد فرزانگان نسبتاً پرشماری هستیم که هم از خردمندان زمان خویش بوده‌اند و هم در فضیلت و اخلاق، زبان‌زد و الهام‌بخش؛ و این خود می‌تواند نشانی باشد بر پویایی و قابلیت‌های سرشار سنت‌های دینی و مذهبی.

 

جریان‌ها و تشکل‌های دینی و مذهبی، بهتر است به جای رد و نقد دیگر مذاهب و ادیان که حاصلی جز تشدید بدبینی‌ و بازتولید خشونت و نفرت ندارد، کمک کنند تا هم‌‌ کیشان‌شان مرواریدهای بیشتری از دل آیین خود، صید کنند.

واقعیت این است که وفاداران به یک آیین خاص غالباً نمی‌توانند به شیوه‌ی همدلانه و خوش‌بینانه‌‌ای در باب عقاید و آیین دیگری داور کنند. غالباً هر دینداری در رابطه با نظام دینی خود به شیوه‌ی خوشبینانه‌ای دست به تفسیر و بازخوانی می‌زند و در پی ارایه‌‌ی تفسیری هر چه خردپسندتر از آن است؛ اما در رابطه با دین و مذهب دیگر، به طرز ناهمدلانه و با نگاه از بیرون و نیز بدون تلاشی در جهت حل ناسازگاری‌ها و یا خردستیزنُمایی‌های آن دین و مذهب، موضع می‌گیرد.

سیمون وی می‌گوید:

«علت عدم فهم این نکته، که انواع ادیان معتبر و اصیل بازتاب‌های مختلف یک حقیقت و، احتمالاً، دارای ارزش برابرند، این است که هر یک از ما فقط یکی از این سنت‌ها را تجربه می‌کنیم و سنت‌های دیگر را از بیرون می‌بینیم، و حال آنکه یک دین را فقط از درون می‌توان شناخت.»(7)

 

از منظر عارفان، نوع دین و مذهب فرد نیست که شاخص فرزانگی و رستگاری اوست، بلکه نحوه‌ی دینداری و ژرفای دین‌ورزی فرد است که تعیین کننده است. آدمیان از نظر نوع دین و مذهبی که دارند و غالباً برآمده از شرایط محیطی و غیراختیاری است، بر یکدیگر فضلی ندارند. آنچه مایه‌ی رفعت مقام و مناعت روح است، غواصی بهتر و بیشتر و تحصیل مرواریدهای قیمتی‌تر از دل ادیان و مذاهب است. آنچه ملاک است، ژرف‌کاوی‌های خلاقانه‌ی‌ فرد دیندار است. به میزانی که فرد دیندار با عبور از پوسته‌ی ظواهر و عقاید، به هسته‌‌ی پارسایی و پاک‌نفسی نزدیک شود، دیندار بهتری است. مایستراکهارت مسیحی در کمال و معرفت و فضیلتی که در سنت مسیحی به دست آورده است، چه کم از مولانا جلال‌الدینی دارد که بر سفره‌ی قرآن و سنت اسلامی، بالیده است؟

عارفان به ما می‌گویند هر کسی نهاد پاک، حق‌جو و معنویت‌خواهی داشته باشد، در هر سنت دینی و مذهبی که باشد، می‌تواند به تعالی و رستگاری دست یابد. تغییر دادن دین و یا مذهب به هوای حقیقت و معنویتی برتر، نشان از آن دارد که فرد نتوانسته است به شکل فعال و خلاقانه‌ای در سنت دینی خود، حفّاری و ژرف‌کاوی کند. ضمن اینکه بعید به نظر می‌رسد آنکه گمشده‌ی معنوی خود را در سنت دینی گذشته‌ی خود نیافته، بتواند در سنت دینی جدید بیابد. از این‌رو، ظاهراً آنانکه بیشتر به ابعاد کلامی و اعتقادی دین توجه دارند تا ابعاد عرفانی و معنوی آن، حاضر می‌شوند دین و مذهب‌شان را ترک کرده یا تغییر دهند.

حکایت زیر را ابن جوزی البته از باب نقد و رد ذکر می‌کند:

«جهودی نزد ابوسعید ابوالخیر آمد و گفت: می‌خواهم به دست تو مسلمان شوم. ابوسعید از جهود پرسید: حتماً‌ می‌خواهی مسلمان شوی؟ گفت: آری. ابوسعید گفت: ‌از مال و جان خود بیزاری می‌جویی؟ این است اسلام در نظر من. جهود گفت: آری. ابوسعید گفت: حال که چنین است نزد فلان شیخ ببریدش که بدو لا لای منافقان در آموزد(یعنی لا اله الا الله).»(8)

همچنین در باب مولانا نقل است:

 «روزی معماری رومی در خانه‌ی خداوندگار(مولانا) بخاری می‌ساخت. یاران به طریقِ مطایبه با وی گفتند که چرا مسلمان نمی‌شوی که بهترین دین‌ها، دین اسلام است؟ گفت: قریبِ پنجاه سال است که در دین عیسی‌ام، از او می‌ترسم و شرمسار می‌شوم که ترک دین او کنم. از ناگاه حضرت مولانا از در درآمده فرمود که سِرِّ ایمان ترس است. هر کو از حق ترساست، اگر چه ترساست، با دین است نه بی‌دین.»(9)

عین‌القضات همدانی نیز می‌گوید:

 «اگر مذهبی مرد را به خدا می‌رساند آن مذهب اسلام است و اگر هیچ آگاهی ندهد طالب را، به نزد خدای تعالی آن مذهب از کفر بتر است. اسلام نزد روندگان آن است که مرد را به خدا رساند، و کفر آن باشد که طالب را منعی یا تقصیری در آید که از مطلوب باز ماند... ای عزیز! هر چه مرد را به خدا رساند اسلام است، و هر چه مرد را از راه خدا باز دارد، کفرست.»(10)

«ای دوست! اگر آنچه نصاری در عیسی دیدند، تو نیز بینی ترسا شوی و اگر آنچه جهودان در موسی دیدند تو نیز بینی جهود می‌شوی،... هفتاد و دو مذهب جمله منازل راه خدا آمد. مگر این کلمه نشنیده‌ای که شیخ ابوسعید ابوالخیر روزی پیش ِگبری آمد از مغان و گفت: در دین شما امروز هیچ چیزی هست که در دین ما امروز هیچ خبر نیست؟»(11)

«دریغا هفتاد و دو مَذهب که اصحاب با یکدیگر خصومت می‌کنند و هر یکی خود را ضدّی می‌داند، و یکدیگر را می‌کشند، اگر همه جمع آمدندی، و این کلمات را از این بیچاره بشنیدندی ایشان را مُصوَّر شدی که همه بر یک دین و یک ملّت‌اند. تشبیه و غلط، خلق را از حقیقت دور کرده است.»(12)

 

برای کسی که کودکی و نوجوانی را در یک دین و مذهب خاص، گذرانده، امکان تعالی‌ و رشد معنوی، در همان سنت دینی و مذهبی، فراهم‌تر است. ارتباط معناداری که یک شیعه با دعای کمیل و ندبه و یا آیین‌های سوگواری برقرار می‌کند، برای یک سنّی‌مذهب، ناشدنی و یا دشوار است. همچنان‌که حس و حال نمازهای تراویح، در ذائقه‌ی یک دیندار سنّی، بیشتر روح معنوی می‌دمد و یک فرد مسیحی هم در مراسم عشای ربّانی خود، آسان‌تر می‌تواند حالی معنوی پیدا کند.

فرد با منطق درونی و زبان و لحن همان سنت دینی، خوگر شده و انس گرفته است و سنت مألوف دینی‌اش خاک مناسب‌تر و حاصل‌خیزتری برای رشد و رویش او دارد.

اصل کار، هنر غوّاصی دانستن است. اینکه هر کسی در سنت دینی خودش گودبرداری کند. به شوق یافتن گوهرهای پُربها، به اعماق برود. از پوسته‌ها و ظواهر به جانب پرمغز مقاصد و بواطن دین، پُل بزند. هنر آن است که ریشه‌های درخت‌مان از موانع پیش‌رو عبور کند و به ژرف‌ناهای روشن معنوی برسد. به نظر می‌رسد در سنت خود بمانیم و در پرتو منطق و زبان سنت دینی خود، دست به اصلاح‌گری و بازآرایی بزنیم، بهتر است تا اینکه ریشه‌هایمان معلق در هوا باشند.

 

این طرز تلقی را در نگاه عین‌القضات همدانی، عارف مسلمانی که در 33 سالگی به جرم دگراندیشی به شهادت رسید و نیز عارفه‌ی مسیحی، خانم سیمون وی که در 34 سالگی و بر اثر بیماری و ضعف جسمی ناشی از کم‌غذایی وفات یافت و نیز مهاتما گاندی، رهبر سیاسی و معنوی هندی‌ها، به خوبی می‌شود مشاهده کرد.

 

دیدگاهی که این نوشته سعی در ترسیم شمایل اجمالی آن داشت، نیازمند آن است که به دلایل پیشینی و پسینی استواری مستند گردد؛ بنابراین بیشتر بازگویی یک رهیافت است تا ارائه‌ی یک ایده‌ی منسجم و قابل اثبات.

 

-

ارجاعات:

1- رویارونشینان: سه‌گفتار در باب آرا و اندیشه‌های سیمون وی، ترجمه‌ی مجتبی اعتمادی‌نیا، انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ اول، 1395

2 و3 و4- همه‌ی مردم برابرند، مهاتما گاندی، گردآورنده: شری کریشناکیرپالانی، ترجمه محمود تفضلی، نشر امیر کبیر، چاپ سیزدهم، 1394

5- رویارونشینان: سه‌گفتار در باب آرا و اندیشه‌های سیمون وی

6و7-  نامه به یک کشیش، سیمون وی، ترجمه فروزان راسخی، نشر نگاه معاصر، چاپ اول، 1382

8- در تلبیس ابلیس بر صوفیان، علامه ابوالفرج ابن جوزی، ترجمه علیرضا ذکاوتی قراگزلو، مرکز نشر دانشگاهی، چاپ اول، 1368

9- مناقب‌العارفین، شمس‌الدین افلاکی، به تصحیح تحسین یازیجی، تهران، دنیای کتاب، 1375

10و11و12- تمهیدات، عین‌القضات همدانی، تصحیح: عفیف عسیران، تهران: منوچهری، 1370

مرگ‌آگاهی و شفقت‌

یکی از عواملی که سبب می‌شود نگاهی شفقت‌آمیز به دیگران پیدا کنیم، آگاهی از میرایی و مرگ آنهاست. وقتی تصور می‌کنیم حتی آنکه اینهمه از او گریزانیم، روزی در نهایت درماندگی و استیصال، مغلوب مرگ می‌شود و در برابر سرنوشت محتوم زوال، ناتوان و ضعیف است، برای او دل می‌سوزانیم.

این موجود، همین که مرا سخت آزرده است، روزی یا شبی، در نهایت عجز، خواهد مُرد و از صحنه‌ی روزگار محو می‌شود. او نیز، چون من، چشنده‌ی دردناکی مرگ خواهد بود. او نیز روزی در بستر مرگ، با هراس و دلهره‌ی جان‌کَندن، رو در رو می‌شود. چهره‌ی پُردرد و حسرت و چشمان نگران او را هنگامه‌ی احتضار تصور می‌کنیم و احساس رقت‌آمیزی پیدا می‌کنیم.

به موجودی که در ناگزیری مرگ، هم‌سرنوشت من است و داغ فنا بر پیشانی دارد، شایسته است به دیده‌ی شفقت نگریست.

 

«سر انجام که در می‌یابیم می‌میریم و همه‌ی موجودات ذی‌شعور نیز می‌میرند، احساس سوزان و کمابیش دلشکنی از آسیب‌پذیری و ارزشمندی هر دَم و موجود به ما دست می‌دهد و از همین جا شفقت ژرف، زلال و بی‌نهایتی نسبت به همه‌ی موجودات زندگی در ما رشد می‌کند.»

(سوگیال رینپوچه؛ کتاب تبتی زیستن و مردن؛ به نقل از: خیره به خورشید، اروین یالوم)

 

«این نومیدی تلخ که زاده‌ی این آگاهی است که همان‌سان که پیش از به دنیا آمدن وجود نداشتی، پس از دنیا رفتن هم فنا خواهی پذیرفت؛ در دلت شفقت یعنی عشق به همه‌ی همنوعان و برادرانی که در این جهان خاکی داری، به این سایه‌های ناشاد که یک‌یک از صندوق عدم فرا می‌آیند و به صندوق عدم فرو می‌روند، به این جرقه‌های آگاهی که لحظه‌ای در ظلمت جاودانه‌ی بیکرانه می‌درخشند، پیدا خواهی کرد. و این احساس شفقت را که به سایر انسان‌ها، به همنوعانت داری، ابتدا به کسانی پیدا می‌کنی که به تو نزدیکت‌ترند. یعنی کسانی که با آنها زندگی می‌کنی؛ و سپس شفقتی شامل و کامل می‌شود و به همه‌ی موجودات زنده و شاید موجوداتی که حیات ندارند و فقط وجود دارند، گسترش می‌یابد. آن ستاره‌ی دور، که شبها در دل آسمان می‌درخشد، روزی خاموش و خاکستر خواهد شد و نخواهد درخشید و نخواهد وجود داشت. همه‌ی آسمان پرستاره چنین سرنوشتی خواهد داشت. چه آسمان بیچاره‌ای!»

(درد جاودانگی، میگل د اونامونو؛ ترجمه‌‌‌ی بهاء الدین خرمشاهی)

 

آنان‌که از بیماری مشابهی رنج می‌برند و در سالن انتظار ویزیت پزشک هستند، کم‌وبیش احساس شفقت‌آمیز و همدردانه‌ای به هم دارند.

ما همه می‌میریم، پس کمی با هم مهربان‌تر باشیم.

کودکان و خداوند

خداوند در کودکان زنده‌تر و تماشایی‌تر است. کودک، بیشتر از هر کسی آغشته به عطر خداوند است. چرایی‌اش احتمالاً به این باز می‌گردد که کودکان با هستی، از رهگذر واژه‌ها و مفاهیم برساخته‌ی ذهن، ارتباط نمی‌گیرند. کودک، با جهان، تماس وجودی دارد و نه مفهومی. کودک در هستی است، هنوز دیوار زبان، میان او و جهان، فاصله نینداخته است.

ذهن و زبان، گر چه ظاهراً ضرورت زندگی جمعی ما هستند، اما می‌توانند ما را از هستی جدا کنند. گمان می‌کنیم با درخت و باران، در ارتباط و تماس هستیم، اما آنچه حقیقتاً با آن در ارتباطیم اغلب مفهوم و واژه‌ی درخت و باران است.

ارتباط حقیقی و اصیل، ارتباط بی‌واسطه و مستغنی از مفاهیم و کلمات است. 

کودک هنوز در روند جامعه‌پذیری، آلوده به مفاهیم و واژگان نشده است. کودک، هستی را لمس می‌کند و گرمای نفس‌های خدا- که جان جهان است- را در می‌یابد. کریستین بوبن اشارات فراوان و فریبایی در این زمینه دارد:


«اولین شناخت از خداوند، در زندگی شناختی است تلخ و شیرین، که در کودکی، با اولین لقمه‌های غذا، بلعیده شده‌اند. کودک خداوند را می‌مکد. می‌آشامد، او را می‌زند، به او می‌خندد. بدنبالش فریاد می‌زند و در آخر، در بازوانش، در عمق تاریکی، با شکم سیر می‌خوابد. این شناختی آنیست. به کسانی که تازه به دنیا می‌آیند داده می‌شود، مردان کلیسان آن را ندارند هم‌چنین آنان که در مورد خداوند شناخت ضعیفی دارند.»(لباس کوچک جشن‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌، ترجمه مژگان صالحی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌، نشر باغ نو‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌)

«شب ‌و روز می‌توانم با کودکی شیرخوار سخن بگویم: کسی از راه می‌رسد که از حقایق کاذب و عادات، هیچ لطمه‌ای ندیده است. کودکان شیرخوار چیزی دارند که گویی بر حکمت مبتنی است، به سان بوداها. آنان خبر از ستاره‌ای بس دوردست به ما می‌دهند، خبری که هنوز واژه‌ها آن را کُندآهنگ نساخته‌اند. کودکان شیرخوار به خود اجازه‌ی خیره شدن نیز می‌دهند و این همان کاری است که ما اجازه‌ی انجام آن را به خود نمی‌دهیم. اگر به این بیگانه‌ی محض که همانا کودک شیرخوار است بنگریم، می‌بینیم که از زبان معمول که برای سخن گفتن با او به‌کار می‌گیریم، تقریباً یکّه می‌خورد. آنگاه که به او واژه‌‌‌‌های کوچک ابلهانه می‌گوییم، می‌بینیم که نگاهش از سخن ناشایست ما برق می‌زند. کودکان شیرخوار عالمان مابعدالطبیعه‌ی محض‌اند و این بی‌مایگی است که برای ایشان جز ستایشی عادی قایل نمی‌شویم. این اهانتی است که در حق ذکاوت بسیار ظریف این فرزانگان روا می‌داریم.»(نور جهان، ترجمه‌ی پیروز سیار، نشر آگه)


توصیه‌ی عارفان و فرزانگان این است که توانایی کودکانه‌ی از دست‌رفته را از نو در خود بیافرینیم. بکوشیم رهیده از مفاهیمی که ساخته‌ی ذهن و زبان است، هستی را لمس کنیم:

 «واژه‌ها را باید شست.

واژه باید خود باد، واژه باید خود باران باشد».

«نام را باز ستانیم از ابر،

از چنار، از پشه، از تابستان.

روی پای‌ تر باران به بلندای محبت برویم.

در به روی بشر و نور و گیاه و حشره باز کنیم»

(سهراب سپهری)


لایه‌ی واژگان را که مانع تماس مستقیم ما با هستی است، کنار بزنیم و در این ارتباط وجودی و سرشار، جهان را به اندورن خود دعوت کنیم و در به روی امر مقدس بگشاییم.

آبی که می‌نوشیم و توتی که می‌خوریم، شسته از غبار ذهن و دانایی و واژه باشد. چنانکه سهراب سپهری از روزگار کودکی خود می‌گفت که:

«آب بی‌فلسفه می‌خوردم.

توت بی‌دانش می‌چیدم»


حجاب مفاهیم و واژگان که کنار بروند، سرشار از هستی می‌شویم. خدا به خانه‌ی ما می‌آید. جهان در ما جاری می‌شود و به تعبیر سهراب «همه‌ی رودهای جهان در من می‌ریزد»:

«می‌روم بالا تا اوج، من پُر از بال و پَرم.

راه می‌بینم در ظلمت، من پُر از فانوسم.

من پُر از نورم و شن

و پُر از دار و درخت

پُرم از راه، از پل، از رود، از موج

پُرم از سایه‌ی برگی در آب»


با این نگاه، بهتر می‌شود فهمید چرا مسیح، بازگشت به کودکی را شرط ورود به ملکوت آسمان می‌دانست:


«نزد عیسی آمدند و گفتند: چه کسی در ملکوت آسمان بزرگتر است؟ آنگاه عیسی طفلی را برپای داشت و گفت: هر آینه به شما می گویم تا بازگشت نکنید و مثل طفل کوچک نشوید، هرگز به ملکوت آسمان ره نمی‌یابید.»(انجیل متی، باب 18)


--

 پیوست:

 اشارات دیگری از کریستین بوبن در باب خدا و کودکی:


«نوزادان میان مشت‌های بسته‌ی خود خدا را به اسارت گرفته‌اند.»

(زندگی از نو، ترجمه ساسان تبسمی، نشر باغ نو)

«خداوند در وجود هر نوزادی، دوباره خود را در دستان نه چندان مطمئن ما قرار می‌دهد.»

(ویرانه‌های آسمان، ترجمه سید حبیب گوهریان و سعیده بوغیری، نشر رادمهر)

«خدا یک فکر و عقیده نیست، بلکه بخار صورتی و آبی‌رنگ باقی‌مانده از لب‌های حلزون‌مانند کودکان بر شیشه است، مراقبت از زندگی معمولی است- آرامش قلبی ژرف‌اندیش است.»

(قاتلی به پاکی برف، ترجمه فرزانه مهری، نشر ثالث)

«کودکی که بازی می‌کند در بازی‌اش بیش‌تر از قدیسین در دعاهایشان یا فرشته‌ها در آوازهایشان نور منتشر می‌کند. کودکی که بازی می‌کند مایه‌ی تسلی خاطر خداست.»

(شش اثر، ترجمه‌ی مهتاب بلوکی، نشر نی)

«وجود بیکرانه‌ی او تنها در زمزمه‌های کودکان متجلی می‌شود... خدا آن چیزی است که کودکان می‌دانند‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌، نه بزرگسالان‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌.»

(رفیق اعلی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌، ترجمه پیروز سیار‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌، نشر طرح نو‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌)

«تحمل نگاه ثابت یک کودک بسیار سخت است‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. انگار که خداوند رو به روی شما نشسته... شما را برانداز می‌کند و در عین حال از وجودتان هم شگفت‌زده است‌‌‌‌‌‌‌‌‌.»(همه گرفتارند‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌، ترجمه نگار صدقی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌، نشر ماه‌ ریز‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌)

مشکل ما در این است که هیچگاه به کودکِ سه‌ساله‌ی وجود خود اطمینان نمی‌کنیم. در آنجا که واژه‌ها توانایی‌شان را از دست می‌دهند، این کودکِ درون ما است که کلامی تازه می‌گوید و در آنجا که به راه‌های بسته خورده‌ایم، راه جدیدی را پیش رویمان باز می‌کند.»

(فرسودگی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌،‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ترجمه‌‌ی پیروز سیّار‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌، انتشارات آگاه‌)

دل، یکدله کن!

نخستین و مهمترین چیزی که عارفان مسلمان در باب خدا می‌گویند این است که او «واحد» و بلکه «احد» است. قرآن نیز وقتی در مقام سخن گفتن از خداست، اول از همه به «احدیت» او اشاره می‌کند: «قل هوالله احد».
«وحدانیت» خداوند، مهمترین مشخصه‌ی اوست. 

عارفان به ما می‌گویند ارتباط با خدای «احد»، مستلزم این است که ما واجد روحی منسجم و یکپارچه شویم و یا به زبان دینی «خالص» گردیم. تا به «وحدت» درونی نرسیم، از تجربه‌ی خدای واحد نصیبی نمی‌بریم.
برای ارتباط با خدای احد، نیاز به هم‌سنخی است. اساساً در هر ارتباطی، حدّی از هم‌سنخی لازم است. هر چه روح ما به «وحدت» برسد، هم‌سنخی بشتری با خدای واحد پیدا می‌کند. عارفان به ما می‌گویند اغلب ما در وضعیت «تفرقه» به سر می‌بریم و برای تحصیل «جمعیت خاطر»، نیاز به سلوک و کوشش داریم.

اقبال در دفتر «رموز بی‌خودی» و در تفسیری که از سوره‌ی اخلاص به دست می‌دهد، تحقق «قل هو الله احد» را اینگونه می‌بینید:
«با یکی ساز از دوئی بردار رخت
وحدت خود را مگردان لخت لخت
یک شو و توحید را مشهود کن
غائبش را از عمل موجود کن»

توحید، در منظر عارفان، یک تحول و دگردیسی عمیق وجودی از «وضعیت تفرقه» به «وضع مجموع» است و نه صِرف باور به یک گزاره‌ی اعتقادی. این معنا را چه کسی بهتر از شمس تبریزی بیان کرده است؟

«گفت: خدا یکی است، گفتم: اکنون ترا چه؟ چون تو در عالم تفرقه‌ای: صد هزاران ذره، هر ذره درعالم‌‌‌‌ها پراکنده، پژمرده، فروفسرده. او خود هست. وجود او قدیم است. تو را چه؟ چون تو نیستی....
«ازعالم توحید، ترا چه؟ ازآن که او واحد است، ترا چه؟ چون تو صدهزار بیشی: هر جزوت به طرفی، هر جزوت به عالمی‌_ تا تو این اجزا را در واحدی او درنبازی و خرج نکنی. تا او ترا از واحدی خود همرنگ کند، سرت بماند و سِرّت.»(مقالات شمس)
فشرده‌ی حرف عارفان در باب توحید این است که «دل یکدله کن»:
با من صنما دل یکدله کن
گر سر ننهم آنگه گله کن
(مولانا)

به نظرم می‌رسد تحصیل وحدت درونی و «جمعیت خاطر» از این نقطه آغاز می‌شود که بکوشیم در هر چه هستیم، تمام و کمال و خالص، باشیم. به هر چه می‌پردازیم، تمام و کمال و با همه‌ی روح و جان، بپردازیم. سعی کنیم در لحظه، «شناور» باشیم. همه‌ی وجودمان را جمع کنیم و هر چه بیشتر «یکدله» شویم.

ما امروزه، عمدتاً با قایق‌های تیزرو، از روی آب‌ها عبور می‌کنیم و کمتر به خودمان فرصت «شنا کردن»‌ می‌دهیم:
«کاری که اینترنت می‌کند این است که ذره ذره ظرفیت تمرکز و تعمق مرا می‌خورد.
چه آن‌لاین باشم و چه نباشم. ذهنم اکنون توقع دارد که اطلاعات را به آن شیوه‌ای که اینترنت توزیع می‌کند، یعنی به شکل جریان سریعی از ذرات، جذب کند. زمانی من در دریای واژگان غواصی می‌کردم اما اکنون فقط با جت اسکی در سطح این دریا حرکت می‌کنم.»(اینترنت با مغز ما چه می‌کند، نیکلاس کار، ترجمه محمود حبیبی)

ارتباط با خدا از رهگذر خلوص و وحدت روح ممکن می‌شود. خلوص و یکدلگی نیازمند شناوری در لحظه و تمرین «آهستگی» است. شاید هیچ چیز به اندازه‌ی شتاب فزاینده‌ی دوران معاصر، مانع معنوی‌زیستن نیست و طبیعتاً هیچ چیز به اندازه آهسته زیستن، یاریگر زیست معنوی. 

آهستگی، کُند عمل کردن نیست، خالص و با همه‌ی وجود، عمل کردن است. با همه‌ی وجود، گوش دادن، با همه‌ی وجود تماشا کردن...

خلوص را از آهستگی طلب کنیم.

ای بستگان تن به تماشای جان روید....

حس‌های پنج‌گانه‌ی ما، محدود به جهات عالَم مادی است و به تعبیر مولانا حواس ظاهری ما، نردبان این جهان‌اند؛ و البته از این‌جنبه، ارزنده و راه‌گشا هستند. عبور از تنگنای تن و راه‌یابی به ساحت‌های درخشان معنوی، نیازمند رشد و رویش حس‌های معنوی است و حس معنوی یا دینی، غالباً در اثر سلوک معنوی پرورده شود. این یکی از مهمترین تأکیدات عارفان است. برای تجربه‌ی ساحت‌های معنوی، باید گوشی دیگر، چشمی دیگر و شامه‌ای دیگر پیدا کنیم:

دیدن روی تو را دیده‌ی جان بین باید
وین کجا مرتبه‌ی چشم جهان بین من است
(خواجه‌ی شیراز)

گوش خر بفروش و دیگر گوش، خر
کین سخن را در نیابد گوش خر
(مثنوی: دفتر اول)

قرآن به ما می‌گوید کسانی که از گوهر دین، اعراض می‌کنند تنها حس‌های ظاهری‌شان فعال و روشن است و از این‌رو، تنها به «ظاهر جهان» علم دارند:

«یَعْلَمُونَ ظَاهِرًا مِّنَ الْحَیَاةِ الدُّنْیَا وَهُمْ عَنِ الْآخِرَةِ هُمْ غَافِلُونَ»(روم:7)؛ (فقط ظاهری از زندگانی دنیا را می‌دانند و از آخرت غافلند.)

خرسند شدن به «حواس مادی» و «علم ظاهری»، ما را از «حس‌ دینی» و تماشای باطن و جان هستی، محروم می‌کند. به تعبیر قرآن، سبب روی‌گردانی از دین، اکتفا کردن و دل خوش داشتن به «علم ظاهر» است که محصول حواس مادی و دنیوی است:

«فَلَمَّا جَاءَتْهُمْ رُسُلُهُم بِالْبَیِّنَاتِ فَرِحُوا بِمَا عِندَهُم مِّنَ الْعِلْمِ»(غافر:83)؛ (آنگاه که پیامبرانشان برای آنان پدیده‌های روشنگر آوردند، به آن مقدار علمی که داشتند، دل خوش کردند.)

مولانا تعبیر دقیقی دارد. می‌گوید ما با «حس دنیوی» یا مادی تنها تا حدود و مرزهای این جهان می‌توانیم پیش‌روی کنیم. حس دینی یا معنوی است که ما را تا مرزهای آسمان، بالا می‌بَرد:

حس دنیا نردبان این جهان
حس دینی نردبان آسمان
صحت این حس بجویید از طبیب
صحت آن حس بجویید از حبیب
(مثنوی: دفتر اول)

تذکر مولانا به ما این است که گمان نکنید تنها حاسه‌های دنیوی و مادی در اختیار دارید. شما با این حاسه‌ها در شش جهت مادی جهان، محدود می‌شوید:
عقل گوید شش جهت حد است و بیرون راه نیست
عشق گوید راه هست و رفته‌ام من بارها

عبور به عرصه‌های دیگر، نیازمند گام‌هایی از جنس دیگرند. تحول معنوی، یعنی دستیابی به گوش معنوی و چشم معنوی: 
بعد ازین ما دیده خواهیم از تو بس
تا نپوشد بحر را خاشاک و خس
(مثنوی: دفتر ششم)

نمی‌توان شریک ذوق‌های عارفانه شد، مگر اینکه شامه و ذائقه‌ی آنان را پیدا کنیم.
البته عارفان برای تحصیل این حاسه‌های دینی، فقط به ترسیم چشم‌انداز اکتفا نکرده‌اند. آموزه‌های عملیاتی و قابل تطبیق هم توصیه کرده‌اند. به ما می‌گویند برای تحصیل حاسه‌های دینی باید سبک و سیاق زندگی‌مان تغییر کند.

مولانا با توجه به آیه‌ی «فَاسْتَمِعُواْ لَهُ وَأَنصِتُواْ لَعَلَّکمْ تُرْحَمُونَ / گوش بدان دارید و خاموش مانید؛ بادا که بر شما رحمت آورند.»(أعراف:۲۰۴) می‌گفت با گوش جان شنیدن و خاموش نشستن، جَذوب و گیرنده‌ی رحمت،‌ است:
صبر و خاموشی جَذوبِ رحمت است
وین نشان جستن نشانِ حکمت است
«أنصِتوا» بپذیر تا بر جان تو
آید از جانان جزای «أنصِتُوا» 
(مثنوی: دفتر سوم)

حداقل چیزی که از این حرف‌ها دستگیر آدم می‌شود این است که موضع منکرانه در برابر ذوق‌ها و تجارب عرفانی نگیرد و آنچه را خود نتوانسته به هر دلیلی تجربه کند، نفی و طرد نکند.
اگر بگویند که امشب، واقعه‌ی کیهانی جذابی، از آسمان فلان منطقه و با چشم مسلح، قابل مشاهده است، می‌شود علاقه‌ای نشان نداد و به تماشا بیرون نرفت و یا منکرانه اصرار کرد که اگر حقیقتاً چنین واقعه‌ای در حال رخ داد است باید با همین چشم غیرمسلح دیده شود.
آنکه مشتاق تماشاست، زمینه‌ها و ظرفیت‌های تماشا را هم فراهم می‌کند و آنکه شوق تماشا ندارد، بهتر است دستِ‌کم پاس حقیقت را داشته باشد. 

عارفان به ما می‌گویند عالَم آکنده از زمزمه‌های قدسی و جلوه‌های نورانی است. خاک، مترنم از نغمه‌های معنوی و گلبانگ‌های آسمانی است‌. اما ما ناآرام و آشوب‌زده‌ایم. غلغله‌ی ذهن و توجهات مادی نمی‌گذارد گوش به این نجواها بدهیم. همچنان که برای تماشای ستاره‌های آسمان، به خاموشی و غروب آفتاب نیازمندیم، برای نگریستن به شب پرستاره‌ی عرفان هم لازم است چراغ خواهش‌های مادی و غلغله‌های ذهنی و دویدن‌های آشفته را خاموش کنیم.