عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

تکیه‌گاهی برای زندگی

«آخرش که چی؟»؛ این سؤالی است که لرزه بر اندام زندگی می‌افکند. آنچه رنج‌های زندگی‌مان را تحمل‌پذیر می‌کند، معنادار بودن و یا داشتن «چرایی» است. زندگی معنایافته، از گَزشِ «آخرش که چی؟» آسوده است. 

وقتی پی چیزی هستیم، از خودمان می‌پرسیم: «خب، بعدش؟» و این سؤال متوالی و پایان‌ناپذیر، آزاردهنده است. انگار هیچ هدف و مقصودی در زندگی نیست که ذاتاً ارزش دنبال کردن داشته باشد. وقتی زندگی از معنا می‌افتد که احساس کنیم هیچ‌یک از آن مقاصد و اهدافی که کوشش‌های ما را بر می‌انگیزند، ارزش ذاتی ندارند. اینجاست که احساس می‌کنیم پایمان بر زمین سفتی قرار ندارد، زندگی فاقد تکیه‌گاه محکمی است و هر چیزی آویخته به چیز دیگر و طفیلی است و از این‌رو، فاقد ارزش ذاتی و خودبنیاد.


«"گروهی کودن شادمان را تصور کن که مشغول کارند. در فضای باز آجر جا به جا می‌کنند. به محض آنکه همه‌ی آجرها را دریک گوشه‌ی زمین روی هم چیدند، شروع می‌کنند به بردن آن‌ها به گوشه‌ی دیگر زمین. این کار بی‌وقفه ادامه می‌یابد و هر روزِ سال آن‌ها مشغول همین کارند. یک روز یکی از آن‌ها می‌ایستد و از خود می‌پرسد چه کار دارد می‌کند. درشگفت می‌مانَد که هدف از جابه‌جایی آجرها چیست. و از آن لحظه به بعد دیگر مانند گذشته از کار خود راضی نیست. من همانم کودنم که از چرایی جابه‌جایی آجرها در شگفت مانده است."

این یادداشت پیش از خودکشی، این چند واژه که نوشته‌ی روح ناامیدی ست که خود را کُشت  چون معنایی در زندگی نمی‌دید، مقدمه‌ی خشن و عریان پرسشی ست که حقیقتاً به موضوع زندگی و مرگ می‌پردازد.»(روان‌درمانی اگزیستانسیال، اروین یالوم، ترجمه سپیده حبیب)


به نظر می‌رسد چیزی از بیرون وجود ما نمی‌تواند چنان ارزش خودبسنده‌ای را به ما ببخشد. این ماییم که با افکندن عشق‌مان بر چیزی، کسی، هدف یا آرمانی، غایتی ذاتی به زندگی می‌بخشیم. عشقمان را به جانبی سرریز می‌کنیم و چنان همه‌جانبه خود را متعهد و درگیر چیزی می‌کنیم که دیگر سوال «آخرش که چی؟» بی‌معنا می‌شود. 

ظاهراً، تنها با افکندن عشقمان بر هدف یا غایتی است که می‌توانیم آن را غایتی درخودماندگار و ذاتاً خواستنی و مطلوب کنیم. آنچه ارزش ذاتی پیدا کند، زندگی را معنادار می‌سازد و ارزش‌های ذاتی و مستقل از غیر، برآمده از عشقی خلل‌ناپذیرند. عشقی که تو را به آنچه دوست می‌داری، متعهد می‌کند و این تعهد چنان خودبنیاد است که تمام زندگی را بر شانه‌های خود حمل خواهد کرد.


فردی که شیفته‌ی آرمان‌هایی چون آزادی، عدالت و حقیقت است و تمام زندگی خود را معطوف به آنها کرده است از به بار نشستن عدالت و سبز شدن آزادی به دنبال هیچ چیز دیگری نیست. نفسِ این آرمان‌ها برای او ارزش ذاتی دارند و از این‌رو، به زندگی او معنا می‌بخشند. 

مولانا می‌گفت: «یک دسته کلید است به زیر بغل عشق» و به نظر می‌رسد آنچه عشق در زیر بغل دارد شاه‌کلیدی برای گشودن قفل معنای زندگی است.

عشق وقتی است که چیزی یا کسی را نه به منظور دستیابی به چیزی دیگر، بلکه به دلیل خودش، دوست می‌داریم. 

میوه‌ی دوست داشتن حقیقی، معناآفرینی است و خاصیت چنین دوست داشتنی این است که هیچ هدفی بیرون از خود ندارد. کسی یا چیزی را صِرفاً برای خودش و هستی منحصر به فرد او دوست داری و چنین دوست داشتنی تو را از گزند معناستیزِ «آخرش که چی؟» محافظت می‌کند.


هری فرانکفورت می‌نویسد:

«چرا عشق ورزیدن این قدر برای ما مهم است؟ چرا زندگی‌ای که در آن شخص به چیزی، فارغ از اینکه چه باشد، عشق می‌ورزد برای او از زندگی‌ای که در آن چیزی برای عشق ورزیدن ندارد بهتر است...؟ بخشی از این توضیح این امر به اهمیتِ برخورداری از غایات نهایی نزد ما مربوط است. ما نیازمند اهدافی هستیم که به نظرمان ارزش آن را داشته باشند که به خاطر خودشان، و نه فقط به خاطر چیزهای دیگر، به آنها دست یابیم... باید چیزهایی در میان باشد که به خاطر خودشان برای آنها ارزش قایل‌ایم و تعقیب‌شان می‌کنیم...

به اعتقاد من عشق است که این نیاز را برآورده می‌کند. با عشق ورزیدن به چیزهاست- به هر نحوی پدید آمده باشد- که با چیزی بیش از انگیزشی عارضی یا یک انتخاب عامدانه‌‌ی حساب‌شده به غایات نهایی ملزم می‌شویم. عشق مبدع ارزش نهایی است. اگر عاشق هیچ چیز نبودیم، هیچ چیز نزد ما هیچ ارزش قطعی و ذاتی نداشت. هیچ چیز در میان نبود که خود را به طریقی ملزم به پذیرش آن به‌مثابه‌ی غایتی نهایی بدانیم... پس عشق تا آنجا که هم موجد ارزش ذاتی یا نهایی است و هم موجد اهمیت، دلیل عقلانیت عملی است...

آنچه عاشق بدان عشق می‌ورزد این امکان را به او می‌دهد که منفعت حاصل از عشق ورزیدن را کسب کند و از تهی‌وارگی زندگی‌ای که در آن چیزی برای عشق ورزیدن وجود ندارد بپرهیزد.»(دلایل عشق، هری فرانکفورت، ترجمه ندامسلمی و مریم هاشمیان)