ظاهرا، در کنار معایب پیری(از جمله ضعف جسمی و بیماری و...)، مزیت امیدبخشی هم وجود دارد: عبور از هیجانها سرکش و شورمندیهای سر به هوای دوران جوانی. هیجانهای انقلابی، جنسی، عشقی و... . خلاصی از فورانهای احساس و عشق و وسوسهی تن. از لهیبهای زندگیسوز تمناهای خامی چون: فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم. از تمنّای دیده شدن، وسط معرکه و میدان بودن، هورا خریدن..
در پیری، پاهایمان روی زمین واقعیت قرار میگیرد. «وزن بودن» را احساس میکنیم. چشمهایمان از وارونهسازیهای عواطف تیز و بیمهار، در امان است. زندگی را فروتنانهتر و ژرفتر تماشا میکنیم. ظاهراً تأمل در بیوفاییهای ایام ما را به این درک میرساند که زندگی خود را با فکر کردن به تصور دیگران از خود، تباه نکنیم. خودمان باشیم. راحتتر، شلختهتر، سبکبارتر.
دریابیم که زندگی کوتاهتر از آنی است که در آغاز عمر گمان میکردیم و از اینرو بیشتر باید قدرش را دانست و از داشتهها پرستاری کرد.
«از آغاز، عمر را بیانتها میبینیم، اما وقتی از پایان راه به پشت سر مینگریم، راه در نظرمان بسیار کوتاه است.»(درباب حکمت زندگی، ترجمه محمدمبشری)
«زندگی هدیهی عجیبی است. اول آدم بیش از اندازه قدر این هدیه را میداند. خیال میکند زندگی جاوید نصیبش شده. بعد این هدیه دلش را میزند. خیال میکند خراب است. کوتاه است. هزار عیب رویش میگذارد. به طوری که میشود گفت که حاضر است دورش اندازد. ولی عاقبت میفهمد که زندگی هدیهای نبوده، گنج بزرگی بوده که به آدم وام دادهاند. آن وقت سعی میکند کاری بکند که سزاوار آن باشد. من که صد سال از عمرم گذشته میدانم چه میگویم.»(گلهای معرفت، اریک امانوئل شمیت، ترجمه سروش حبیبی)
«نقل قولی از شوپنهاور هست که در آن شور و شوق عشق با نور خیره کنندهی خورشید مقایسه شده است. وقتی این شور و شوق در سالهای بعد محو میشود، ما ناگهان از آسمان پر ستارهی شگرفی آگاه میشویم که خورشید، آن را تار یا پنهان کرده است. بنابراین، از نظر من محو شدن شور و شوق جوانی ـ که گاهی ظالمانه است ـ مرا بیشتر قدردان آسمان پر ستاره و تمام شگفتیهای زنده بودن میکند، شگفتیهایی که پیش از این آنها را نادیده گرفته بودم.»(مخلوقات فانی، اروین یالوم، ترجمهی محمدرضا فیاضی بردبار و زهرا حسینیان، انتشارات ترانه)
«افلاطون بر خلاف نظری که جوانی را سعادتمندترین دورهی زندگی میداند، در مدخل جمهوریت مینویسد که پیری سعادتمندترین زمان زندگی است، زیرا انسان از کشانندهی جنسی، که پیش از آن، آرامش او را مدام بر هم میزده، سرانجام خلاصی یافته است. حتی میتوان ادعا کرد که ماتمهای گوناگون و بیپایان کشانندهی جنسی و هیجانات ناشی از آن تا زمانی که انسان تحت تأثیر آن است یا به عبارت دیگر آن شیطان در جسمش حلول کرده است، او را مبتلا به جنون مداوم و خفیفی میکند، به طوری که تازه پس از رهایی از آن بر سر عقل میآید. شکی نیست که به طور کلی و گذشته از شرایط و اوضاع فردی، جوانی با اندوه و غم خاصی همراه است و پیری با شادی خاصی و علت آن چیزی جز این نیست که انسان در جوانی زیر سلطه یا در بردگی آن دیوی است که حتی یک ساعت فراغت را به آسانی بر او روا نمیدارد و در عین حال مستقیماً یا به طور غیر مستقیم مسبب تقریباً همهی مصائبی است که آدمی بدان گرفتار میشود یا او را تهدید میکند؛ اما انسان در پیری شادی کسی را دارد که از زنجیری که دیری در بند آن بوده است، رهایی یافته و اکنون به آزادی حرکت میکند. اما از سوی دیگر میتوان گفت که پس از خاموش شدن کشانندهی جنسی، هستهی اصلی زندگی زایل شده و فقط پوستهِی آن باقی مانده است، آری، زندگی به نمایشی کمدی میماند که نخست انسانها در آن ایفای نقش میکنند و سپس آدمکها در جامهی آنان بازی را به پایان میرسانند.»(در باب حکمت زندگی، آرتور شوپنهاور، ترجمه محمد مبشری، نشر نیلوفر)