شیخ احمدِ بخارایی عزیز، سلام.
نگاهتان مثل همیشهی خدا درخشان و قلب صافتان مهیّای فیضها و بَرَکاتی که از دیوارهای زمان و منافذ مکان، ترشح میکنند.
جایتان نزد ما خالی است و همزمان پُر و در هر دو حال، سبز. امروز با صلاحالدین حرفِ شما بود و مرور خاطرات روشن. چه مبارکند کسانی که حتی یادشان جلا میبخشد و گواهند بر صِدقِ این سخن که «عندَ ذِکرِ الصالحین تَنزِلُ الرحمةُ»
با صلاح، قراری گذاشتهام که عصرهای پنجشنبهی هر هفته در این خانهی متروک و ساکت که نامش را «صفاخانه» گذاشتهایم جمع شویم. فرصتی برای کنارهگرفتن از آشفتگیها و معاشرت با سکوت و روشنی. من و صلاح، دلِ هم را میفهمیم. بهتر حتی از کلمات هم. کاش بودید و صفاخانهی ما را میدیدید. اینجا از فرطِ سادگی و بیآرایشی، زیباست. اینجا تنها چراغی نفتسوز داریم و حداقل یک روز در هفته به دور از روشنیِ لامپها و سر و صدای تلویزیون و تلفن، به خلوتِ شب، خو میگیریم. یاد شعرِ نابِ بایزید میافتیم که هر بار برایمان زمزمه میکردید: «روشنتر از خاموشی چراغی ندیدم و سخنی به از بیسخنی نشنیدم. ساکنِ سرایِ سکوت شدم...»
نمیدانید غروب که میشود و تنها این چراغ کوچک را روشن میکنیم و صلاح با آن صدایِ سادهی گیرا، نماز مغرب و عشا را امامت میکند، چقدر شیرینی خدا را احساس میکنیم. نمیدانید بعد از نماز مغرب که یکی از کتابهای صوفیان صافی را باز میکنیم و صفحاتی را مدارسه میکنیم چقدر میچسبد. میدانم که با اطلاع از این قرار صوفیانه و حالِ خوب، دلتان خواهد خندید.
من و صلاح، ساعاتی چند اینجا میمانیم و سعی میکنیم خلوت را به صحبت گره بزنیم. ساعتی مراقبه میکنیم و ساعتی خود را با سخنان گرمِ عارفان مشغول میکنیم. ساعتی هم تأملات و تألمات خود را با همدیگر در میان میگذاریم. به نور فکر میکنیم. به خدا که خود را نورِ هستی خوانده است. به این آیهی پُررمزوراز: «اللهُ نُورُ السماواتِ و الارضِ...»
به طعمِ غذای نور فکر میکنیم و اینکه چقدر اشتهای لقمههای نورانی در ما زنده است:
تا غذای اصل را قابِل شوی
لقمههای نور را آکل شوی
چون خوری یکبار از مأکولِ نور
خاک ریزی بر سرِ نان و تنور
خیلی به این دعای عجیب محمد مصطفی فکر میکنم که وقتی به سوی مسجد میرفت میخواند: «اللهم اجعَل فی قَلبی نوراً و فی لِسانی نوراً واجعَل فی سَمعی نوراً واجعَل فی بَصَری نوراً واجعَل مِن خَلفی نوراَ و مِن أمامی نوراً واجعَل من فوقی نوراً و من تحتی نوراً اللهم اعطنی نوراً»
چه تمنّای عجیبی. اگر خدا نور آسمانها و زمین است، آنوقت اینکه پیامبر، طالب شناوری در نور است چه معنایی پیدا میکند؟ اینکه قلب، زبان، گوش و چشم آدم، و بالا، پایین، پیشِرو و پشتِ سر او، یعنی درون و بیرون آدمی، نور باشد یعنی چه؟
احتمال میدهم آن دعا را که کنارِ آیةالنور بگذاریم، نتیجهاش میشود این: خدایا، ای نور هستی، مرا از خودت لبریز کن!
همان دعایی که قرآن تعلیممان میدهد: «ربّنا أتمِم لَنا نورَنا»
شیخ احمد، به نظرتان تعبیر درستی کردم؟
دیروز صلاح میگفت: ایمان به نور، باورِ به نور نیست. آدم با باور کردن نور، که روشن نمیشود. میگفت ایمان به نور، یعنی آبستن شدن از نور.
شیخ احمد، احساس میکنم این فاصله را باید درنوردید. فاصلهی بین ما و نور. نور باید مهمان رگ و پیِ ما شود. خدا باید در درون ما روشن شود. راستی چه چیزهایی چراغ خدا را در درون ما روشن میکنند؟ در حدیث قدسی آمده تنها کسانی که محبوب خدا باشند، از خدا پُر میشوند. یعنی خدا آنها را از خود پُر میکند:
«فإذا أحبَبتُهُ کُنتُ سَمعَهُ الذی یَسمَعُ بِه و بَصَرَهُ الذی یُبصِرُ به ویَدَه اللتی یَبطِشُ بِها و رِجلَهُ التی یَمشی بِها»
شیخ احمد، چگونه میشود محبوب خدا شد؟ چقدر در خاموشی باید تنفس کرد تا چراغی از خدا، در چشمهای ما روشن شود؟
یعنی من و صلاح، راه را درست میرویم یا دوباره بستهی دامی تازه شدهایم؟- دم به دم ما بستهی دامی نویم-. دیشب بعد از ادای نیاز و افشای راز، به گُنگی و گویایی با خدا گفتم:
سلسلهای گشادهای، دامِ ابد نهادهای
بندِ که سخت میکنی، بند که باز میکنی؟
شیخ احمد عزیز، احساس میکنم همگان شکارِ این «دامِ ابدی» هستند. هر کسی به سودایی بستهی دامی میشود. شاید سودایِ دانههای نور هم، دامی دیگر باشد.
صدهزاران دام و دانه است ای خدا
ما چو مُرغان حریصِ بینوا
شیخ احمد، برایمان دعا کن. هر سحر که سُمبادهی استغفار در دست، «سنگِ سراچهی دل» را میسایی و لبانت مترنّم است: "خدایا مرا جلای سحر بخش"، برایمان دعا کن. ما از این دامها و دانهها میترسیم. حتی از دامهایی که دانههای نور دارند میترسیم. برای پرندهای که در نهاد ما بیقرار است و میخواهد قبل از آنکه پرپر شود پرواز کند، دعا کن.