عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

عقل آبی

مقالات و یادداشت‌های صدیق قطبی

اقامه‌ی دین

اقامه‌ی دین چگونه چیزی است؟


در قرآن آمده که توصیه‌ی مشترک خدا به همه‌ی انبیا «اقامه‌ی دین» بوده است:


«شَرَعَ لَکُمْ مِنَ الدِّینِ مَا وَصَّى بِهِ نُوحًا وَالَّذِی أَوْحَیْنَا إِلَیْکَ وَمَا وَصَّیْنَا بِهِ إِبْرَاهِیمَ وَمُوسَى وَعِیسَى أَنْ أَقِیمُوا الدِّینَ وَلَا تَتَفَرَّقُوا فِیهِ»(شوری/۱۳)

«در دین شما، هر آنچه به نوح سفارش کرده بود، مقرر داشت، و نیز آنچه به تو وحى کرده‌‏ایم، و آنچه به ابراهیم و موسى و عیسى سفارش کرده‌ایم، که دین را برپا بدارید، و در آن اختلاف نورزید.»


از طرفی قرآن به ما می‌گوید آنچه تحقق آن منوط به اکراه، زور و اجبار است، از تبارِ حقیقتِ دین نیست:


«لَا إِکْرَاهَ فِی الدِّینِ»(بقره/۲۵۶)

«در دین هیچ اجبارى نیست.»


دین اجرا شدنی نیست، پوییدنی است. کسی نمی‌تواند دین را بر من یا دیگری اجرا کند. هر کسی می‌تواند دین را مشی کند و بپوید و یا پویش دینی را به دیگری توصیه و عرضه کند.

بهتر است به جای تعبیر اجرای دین، از تعبیر پویش دینی استفاده کنیم.

 اگر دین، اجرا و اعمال‌شدنی و نیز اکراه‌بردار نیست، آن‌وقت برپاداشتن یا اقامه‌ی دین چه معنایی می‌دهد؟


پاسخ را شاید در این آیه بتوان جُست:


«لَقَدْ أَرْسَلْنَا رُسُلَنَا بِالْبَیِّنَاتِ وَأَنْزَلْنَا مَعَهُمُ الْکِتَابَ وَالْمِیزَانَ لِیَقُومَ النَّاسُ بِالْقِسْطِ»(حدید/۲۵)

«به راستى [ما] پیامبران خود را با دلایل آشکار روانه کردیم و با آنها کتاب و ترازو را فرود آوردیم تا مردم به انصاف برخیزند.»


می‌گوید پیامبران آمده‌اند تا مردم به انصاف برخیزند! 

اگر چنین باشد می‌توان گفت که «اقامه‌ی دین»، اجرای از بالا و تحمیلی دین نیست، که اساساً آنچه با تحمیل و فشار حاصل می‌شود، دین نیست.(لا اکراه فی الدین).

اقامه‌ی دین بر اساس آیه‌ی فوق، پرورش فرهنگی انسان‌هایی است که به نحوِ خودخواسته اهل‌انصاف و عدالت شوند و انصاف و داد را در مناسبات فردی و جمعی خویش مراعات کنند.


آیه‌ی دیگری هم در این زمینه روشن‌گر است:


«الَّذِینَ إِنْ مَکَّنَّاهُمْ فِی الْأَرْضِ أَقَامُوا الصَّلَاةَ وَآتَوُا الزَّکَاةَ وَأَمَرُوا بِالْمَعْرُوفِ وَنَهَوْا عَنِ الْمُنْکَرِ وَلِلَّهِ عَاقِبَةُ الْأُمُورِ»(حج/۴۱)

«همان کسانى که چون در زمین به آنان توانایى دهیم نماز برپا مى‌دارند و زکات مى‌دهند و به کارهاى پسندیده وامى‌دارند و از کارهاى ناپسند باز مى‌دارند و فرجام همه‌ی کارها از آن خداست.»


صالحان که به تمکین و قدرت می‌رسند، قدرت سیاسی را دستمایه‌ای نمی‌کنند برای تنگ‌گرفتن بر انسان‌ها و اجرای اکراه‌آمیز آنچه شبیه دین است. به قدرت که می‌رسند، نماز می‌خوانند(تداوم ارتباط با جانِ جهان)، زکات می‌دهند(تداوم ارتباط نیک‌خواهانه با هم‌نوعان) و از جهت فرهنگی، دعوت‌گر به نیکی و بازدارنده از بدی هستند. امر به نیکی و نهی از بدی، به نظر می‌رسد نه به معنی اعمال زور، بلکه نوعی درخواست و توصیه است و یا تمهیدگری برای پرورش نیکی‌ها و کم‌رنگ شدن بدی‌هاست. 


دین را باید اقامه کرد(شوری/۱۳)، اما حقیقتِ دین، اکراه‌پذیر نیست(بقره/۲۵۶) از این‌رو اقامه‌ی دین، گسترش پویشی عمومی است به منظور پاسداشتِ عدالت و رعایت انصاف در همه‌ی شؤون زندگی(حدید/۲۵)


اقامه‌ی دین، یعنی پویش دینی فرد و تلاش برای پویش‌مندی اختیاری دیگران(حج/۴۱)

بال‌های اشتیاق

زرهت را که درآوری

نسیم،

پیراهنت می‌شود

و چیزهایی را خواهی دانست

که هرگز فرشتگان نمی‌فهمند


زرهت را که درآوری

نیزه‌ها شاید به رنگ خون تو شوند

اما خونت نیز

طعم شراب خواهد گرفت


زرهت را که درآوری

خواهی دانست:

زندگی به هر زخمی

گلگونه‌تر است

و چشم‌های تو

بیشتر از خوشه‌هایِ نارسِ انگور

متقاضی آفتابند


زره‌ها شاید

ضربه‌گیرِ زندگی باشند

اما 

این زخم‌ها هستند

که نورگیرند


در مویرگ‌هایِ‌ معصوم فرشتگان

سکوتی سپید نشسته است

قلب تو را اما

دویدن‌های خونی سُرخ

نجات خواهد داد


فراموش می‌کنی، اما:

سَری که با باد نرود

سبز نخواهد ماند


(در تأثّر از فیلم «بال‌های اشتیاق»، ساخته ویم وندرس، نوشته شد)

عشق غیرمستقیم به خدا

مستقیم نمی‌توان در چشم‌های خورشید خیره شد. اگر عاشق خورشید هستید به تماشای گل‌های آفتاب‌گردان بنشینید و سبزه‌های کم‌سالِ دامنه‌ها را رعایت کنید. اگر عاشقِ خورشید هستید در آستانه‌ی بلوغِ گندم‌زارها زانو بزنید و خوشه‌های رسیده را نوازش کنید.


آفتاب را مستقیم نمی‌شود بوسید، برگ‌های جوان را چرا. 


نگاهی مشرکانه است که گمان کنیم می‌توانیم از مسیری جز هستی، به خدا عشق بورزیم. از مسیری جز کوچه‌های جهان که به دست‌های خداوند ختم می‌شوند. 


نگاهی دوگانه‌نگر و مبتنی بر تفرقه است که گمان کنیم می‌توان با پشت کردن به آدمی، به خداوند روی آورد. آنکه خواهشِ چشمانی دردمند را نمی‌بیند، چگونه به محضرِ نگاهِ خدا راه خواهد یافت؟ آنکه شُکوه شاعرانه‌ی آوازِ قناری‌ها را نمی‌شنود، چگونه به ساحتِ آوای خدا خواهد رسید؟


عشق ورزیدن به خدا از کوچه‌های خرامانِ طبیعت، از جاده‌های نوازش و انسان و از بزرگراه جستجوی آرمان‌های روشن، می‌گذرد. 


عشق ورزیدن به خدا از طریق عشق به آرمان‌ها(حقیقت، زیبایی، خیر) و عشق به کائنات، محقق می‌شود.


اما اگر چنین است یعنی همه‌ی انواع محبت و دوستی، به خدا ختم می‌شود؟ یعنی هر که به چیزی عشق می‌ورزد، بی‌آنکه بداند یا بخواهد، مشغول عشق‌ورزی به خداست؟


به نظر نمی‌رسد.


مگر آنکه آنچه متعلق محبت توست، نه صورتِ مادّی آن چیز، که روح ساری در آن باشد. مگر آنکه بتوانی همه‌ی هستی را در چیزی که دوست می‌داری، ببینی و دوست بداری. مگر اینکه دریابی و استحضار داشته باشی که از ورایِ عشق به چیز یا کسی، به جانِ جهان، به شیرینی و شکوهِ جاری در رگِ هر چیز، عشق می‌ورزی. مگر اینکه دریابی و حضور قلب داشته باشی که از طریق عشق به کودک هفت‌ساله‌ات، در حالِ اعطایِ عشق به کلّ کودکان هفت‌ساله و به تمامی آثار و جلوه‌های خدا هستی. 


مگر وقتی از پسِ این اَشکالِ فریبا، در برابرِ آن بتِ عیّار و رازِ جادو، خضوع کنی.


عشق به خدا، عشق به آینه‌هاست و جهان، سرتاسر، آینه است. 


پیوست

گونه‌ای مسلمانی (۱۸)

فرزندم سلام.

سلام به روحِ زندگی که وامدارِ بودن توست. وامدار تو، وقتی هنوز می‌توانی بخندی، بباری، آواز بخوانی و جاری باشی.

نامه‌ات که رسید بیناتر شدم. انگار پیراهن یوسف را به چشم مالیده‌ام. کلمات‌ات بوی شاخه‌های ترِ اواخرِ زمستان را می‌دهند. شاخه‌های پا به ماه که زمستان را به هوای نفس بهاران، دوام آورده‌اند.

خوشحالم که هنوز ماه‌، میهمان چشم‌هایت می‌شود و هنوز به آیات وحی که در کوه و دشت می‌بارد، ایمان داری. شادم که هنوز می‌توانی همسایه‌ی باران باشی و به گل‌های نوشکفته سلام کنی.

سلام مرا به آیه‌های وحی برسان. چه وقتی از گلوی پرندگان می‌تراوند و چه زمانی که در چرای گوسفندان، پاسخ می‌شوند. سلام مرا به هر چه از جنس تازگی و بازی‌های کودکانه است برسان.

من اینجا در گورستانِ «چشمه ایوب» نشسته‌ام. زیر درختی که سایه‌اش جوان‌تر از خودش است. نشسته‌ام و برای تو می‌نویسم. به این فکر می‌کنم که درختان اجازه نمی‌دهند عبور زمان و گذر عُمر، سایه‌های‌شان را پیر کند. 

فرزندِ خوبم! در میان سبزه و گلزار که می‌آیم بیش از همه ورد «یا حیّ» بر زبانم است. فکر می‌کنم رسولان حقیقی خداوند کسانی هستند که مُبلّغِ زندگی و ارزشمندی آنند. چرا که احترام به زندگی، احترام به خدای «حیّ» است.

بکوشیم تا تجلّی وصفِ هستی‌بخشیِ خداوند باشیم. یاوران زندگی و ثناگویان حیات.

زیر سایه‌ی این درخت پیر و مست از بوی علف‌های تازه به مادرم فکر می‌کنم. به من زندگی بخشید و خود رفت. احساس می‌‌کنم ادای دین من به او، تنها از طریق پاسداشتن زندگی ممکن است. محافظت از جریان زندگی در من، که هدیه‌ی اوست.

شاید علت بازگشت من به بخارا، آن‌هم بعد از این همه سال دوری، برایت راز باشد. زلال‌ترین حس ایمان را من از آواهای مادرم به یادگار دارم. من پیِ ایمان گمشده‌ام به بخارا برگشتم. نَفَس گرم مادرم را اینجا بیشتر در می‌یابم. زیر درخت آلوچه‌ای که مرا یاد خنده‌های کودکی‌ام می‌اندازد بوی شیرین خدا را استشمام می‌کنم. همان درخت آلوچه‌ای که پدرم آیات آغازین سور‌ه‌ی علق را به گوشم خواند و گفت: این محمد نیست که مخاطب وحی است، تویی که تنها مخاطب زمزمه‌های خدا هستی. اینجا همه‌ی ضمایر، مفردِ مخاطب‌اند: إقرأ باسم ربّک الذی خلق... 
من می‌خواهم همینجا خاکم کنند. وصیت کرده‌ام، گر چه مطمئن نیستم به خواسته‌ام عمل کنند. همینجا، زیر درخت آلوچه‌ای که من هم‌زمزمه‌ی خدا شدم. در گوش من گفت: بخوان. و من لبریز شدم. 

بخوان! بخوان! بخوان! 

جهان را، آفتاب را، انسان را، درخت را، عشق را. 

بخوان، اما به نام پروردگارت. در هر خواندنی، نام او را روانه کن و در هر آوایی، یاد او را همراه. زندگی با فرض خدا، خواندنی است. چرا که بدون خدا، جهان عاری از راز و حیرت می‌شود. خدا، ضامن رازناکی جهان است. نه نه، خدا، رازِ جهان است.

جهانِ عاری از راز، خواندن ندارد. جهان را با خدا بخوان. دهان به دهان خدا.

می‌دانی؟ به گمان من رسالت اصلی مردان حق این است که به ما گوش دادن بیاموزند. گوش دادن به زمزمه‌های جاری خدا. چه کاری از این ارزشمندتر که کمک کنی گوش‌های بیشتری آشنای زمزمه‌ی خدا شوند. به نظر من ترجمه‌ی مناسبِ وحی، زمزمه است.

برای شنیدن زمزمه‌ی خدا باید نشنیدن صداهای مزاحم دیگر را تمرین کرد. غربال‌ کردن صداها، کوششی ایمانی است.

ماجرای ستون حنّانه را برایت گفته‌ام. ستونی چوبی که تکیه‌گاه پیامبر بود و از فراق پیامبر، به فغان آمد: 
استن حنانه از هجر رسول
ناله می‌زد همچو ارباب عُقول

ما هم باید یاد بگیریم که حنانه شویم. 

بنواخت نورِ مصطفی، آن استن حنّانه را
کمتر ز چوبی نیستی، حنّانه شو، حنّانه شو

دوست دارم به جای ناله کردن بگویم آواز خواندن. نجوا کردن. آنقدر نجوا و نیایش کنی، که حنانه شوی.

مصطفی در دل ما گر ره و مسند نکند
شاید ار ناله کنیم استن حنّانه شویم
--
به ناله کار میسر نمی‌شود سعدی
ولیک ناله‌ی بیچارگان خوش است بنال

اگر خدایی نباشد، یا باشد و از تو دور، همین خداپویی، همین دل‌دل کردن‌ و تپیدن، همین زمزمه‌ها و ناله‌ها، ما را «حنّانه» می‌کنند. اهل آواز می‌شویم و آیا آنان که زمزمه می‌کنند با آنان که زمزمه نمی‌کنند برابرند؟

انقدر زمزمه کن تا زمزمِ خدا از درون تو بجوشد. آنقدر هاجروار سعی کن تا از میان صفا و مروه‌، چشمه‌ای سبز شود.

هاجر باش. 

فرزندم! هاجر باش.

گفته است: «‌وَالذینَ جاهَدوا فِینا لَنَهدیَنّهُم سُبُلَنا»(عنکبوت/۶۹)

قدم‌های بی‌تاب و عاشقِ هاجر اگر نبود، چشمه‌ای زمزمه نمی‌‌کرد. زمزمی نبود.

فرزندم!
«همه ذره‌های خاکت، دلِ بی‌قرار بادا»

خُل و خالی

اشتباه می‌کنی که فکر می‌کنی باهوش بودن زندگی‌ات را سبز می‌کند.
آدرس را اشتباه داده‌اند.

سبزی زندگی دلِ آبی می‌خواهد و سادگیِ شفّافِ کودکی.
زیرکی شاید برای تو نان و نام و مقامی بیاورد، اما نه هرگز طراوت زندگی.

تنها وقتی بتوانی مثل باغبانی صبور، دلانه و در کمالِ ملایمت به شمع‌دانی‌ها آب بدهی و برای گنجشک‌ها دانه بپاشی و دلیر و بی‌دلیل، دل ببازی به لبخندهای فریبا و نامانای گل‌ها، باغ‌ات سبز می‌شود و چشمت ماه.

زیرکی در خُل و خالی بودن است. 

لائوتسه می‌گفت:

«برای ساختن چرخ، محورها را به هم وصل می‌کنیم
ولی این فضایِ تهیِ میانِ چرخ است
که باعث چرخش آن می‌شود.
از گِل، کوزه‌ای می‌سازیم،
این خالی درون کوزه است
که آب را در خود جای می‌دهد.
از چوب خانه‌ای بنا می‌کنیم،
این فضای خالی درون خانه است
که برای زندگی سودمند است.
مشغول هستی‌ایم
در حالی که این نیستی است که به کار ما می‌آید.»

خُل و خالی باشی بهتر است تا خمیده زیر خروارها آشفتگی ذهن.
کمرِ زندگی‌ات راست نمی‌شود از بس که باهوشی...

خنگ خدا، سعدی می‌گفت:

«ز فکر اندیشه‌ها زاید که آدم را بفرساید»

و من می‌گویمت:

سال‌ها باهوش بودی کم‌نظیر
یک زمانی خِنگ شو، دولت بگیر
زان بپژمُردی که زیرک بوده‌ای
در میان هستی و تَک بوده‌ای
زیرکی بگذار، خِنگ و دَنگ شو
خالی از اندیشه و نیرنگ شو


اصلا این‌حرف‌های پریشان مرا فراموش کن. این جمله ویتگنشتاین را ببین چقدر دریاست:

«همیشه از بلندی‌های بی‌برگ و بارِ زیرکی به دشت‌های سر سبزِ حماقت درآ»

باید با طلا نوشت.

عبور از زیرکی به حماقت کودکانه، راه رستگاری توست.

رهنمودهای ارتباطی در سنت اسلامی

در فرهنگ دیرپا و غنیّ اسلامی، رهنمودهای ارزشمند و شیوه‌آموزی در ضرورت توجه به ظرائف ارتباط انسانی به چشم می‌خورد که نیازمند بررسی و تحقیق فراوان و شامل است. 

ممکن است برخی تعالیم دینی این برداشت خطا را ایجاد کننده که فرد مسلمان به ظاهر و زیبایی‌های رفتاری خود کم‌اعتناست و تنها به تصفیه دل و تزکیه باطن می‌پردازد. مثلاً ممکن است حدیث زیر چنین معنایی را برساند:

«إِنَّ اللَّهَ لاَ یَنْظُرُ إِلَى صُوَرِکُمْ وَأَمْوَالِکُمْ وَلَکِنْ یَنْظُرُ إِلَى قُلُوبِکُمْ / خداوند به چهره‌ها و دارایی‌های شما نمی‌نگرد، بلکه به دل‌هایتان نگاه می‌کند.»(به‌روایت مسلم)

معنای حدیث، ضرورت توجه به اخلاص است و اینکه ملاک ارزیابی نیّات خالص می‌باشد و نه ظواهر درخشان. اما حدیث یادشده بی‌اعتنایی به زیبایی ظاهر و رفتار را توصیه نمی‌کند.

برخی هم ممکن است گمان کنند، توجه به ظرائف و زیبایی‌های رفتاری و ظاهری، نوعی تکبر است و لازمه‌ی فروتنی این است که فرد به زیبایی ظاهر خود، توجهی نکند. اما در حدیث زیر این نگرش نادرست، تصحیح می‌شود:

عبدالله بن مسعود(رض) روایت می‌کند روزی پیامبر(ص) فرمود: «لاَ یَدْخُلُ الْجَنَّةَ مَنْ کَانَ فِی قَلْبِهِ مِثْقَالُ ذَرَّةٍ مِنْ کِبْرٍ / هر که به وزن ذره‌ای کبر در دل داشته باشد، اهل بهشت نخواهد بود.» مردی گفت: «إِنَّ الرَّجُلَ یُحِبُّ أَنْ یَکُونَ ثَوْبُهُ حَسَنًا، وَنَعْلُهُ حَسَنَةً /انسان دوست دارد لباس و کفش‌اش زیبا باشد.» پیامبر(ص) فرمود: «إِنَّ اللهَ جَمِیلٌ یُحِبُّ الْجَمَالَ، الْکِبْرُ: بَطَرُ الْحَقِّ وَغَمْطُ النَّاسِ / خدا زیباست، و زیبایی را دوست دارد. تکبر، عناد با حق و تحقیر مردم است.»(به روایت مسلم)

همچنان که در حدیث می‌بینیم، اولاً توجه به ظاهر زیبا، نشانه‌ی تکبر نیست و دوم اینکه توجه به ظاهر و رفتار زیبا، محبوب خدا است. این حدیث، نگرش ما را از اساس به مقوله‌ی ظاهر و زیبایی، تصحیح می‌کند.

آنچه تحت عنوان تشریفات یا مهارت‌های ارتباطی طرح می‌شود، به نحوی همان توجه به زیبایی رفتاری و ظاهری است که می‌تواند تأثیر بسیار مثبتی در روابط ما انسان‌ها داشته باشد.

در ادامه، به برخی از آموزه‌های ارتباطی در فرهنگ اسلامی اشاره می‌شود.

 

ادامه مطلب ...

گونه‌ای مسلمانی (۱۷)

«فرزند خوبم، سلام. دلت صبح.


مرا ببخش که نتوانستم قبل از عزیمت و بازگشت به بخارا، تو را ببینم و با تو وداع کنم. وداع کردن با کسانی که دوست‌شان دارم مرا تا جزیره‌ی اشک می‌بَرَد و من دیگر تابِ سفرهای دریایی را ندارم. می‌دانم که درک می‌کنی و از من می‌گذری. آمرزنده باش.


آمرزش. چه تعبیر لطیفی! خدا آمرزگار است و می‌دانم تو نیز همواره خواهی کوشید تا آمرزگار بمانی. البته خدا آموزگار هم هست ولی آنکه آمرزش نمی‌داند، در آموزش ناکام خواهد ماند. آمیزشِ آموزگاری و آمرزگاری، معجزه می‌کند.


می‌دانم که می‌فهمی خداحافظی کردن آن هم به شیوه‌ای که چشم‌ها را درگیر کند، تا چه اندازه دشوار است و ناتوانی مرا از بازتجربه‌‌ی این وزن سنگین، درک می‌کنی. من دیگر در آستانه‌ی شصت سالگی‌ام و احساس می‌کنم گذر سال‌ها و تجربه‌ها، تنها نحیف‌تر، شکننده‌تر و کم‌طاقت‌ترم کرده است.


در این عُمر کم‌بهره، ذوق پدر شدن را نچشیدم؛ اما احساس می‌کنم تو فرزند منی و از امتزاج آشنایی و حیرت، به زندگی من آمدی. 


یاد تو را عزیز خواهم داشت و نام تو را در هر گوشه‌ی آبی‌رنگی به خامه‌ی خیال، مشق خواهم کرد. مشقِ عزیزِ دوستی، ضروری‌ترین مشق در مدرسه‌ی زندگی است.


اکنون و در این آستانه‌ی هول و بُهت، آموخته‌ام که ثروتی جز آشنایی‌ها، دوستی‌ها و دیدارهایم نداشته و ندارم و به تعبیر مرغابیِ ابدیِ تبریز «در جهان هیچ کار ندارم الا دیدار». 


قرآن به ما تعلیم می‌دهد که با آنان که اهل «یک‌رنگی» و «نیایش» هستند، هم‌نشین باشیم: «وکونوا مع الصادقین»، «واصبِر نفسَکَ مَعَ الذین یَدعونَ ربَّهم بالغداةِ و العَشیّ»... و ارزنده‌ترین سهم من از زندگی معاشرت با ساکنانِ حریمِ نیایش و یکرنگی بوده است. کسانی که زمزمه‌های هستی را می‌شنوند و می‌توانند در گوش کائنات، نجوا کنند. کسانی که جان‌شان را بی‌نقاب، دوست‌تر می‌دارند و کودکانه سادگی می‌کنند. 


یاد و خاطره‌ی سال‌های اقامتم در تالشِ سبزِ تو، رشته به رشته نخ به نخ در جانم بافته شده است. پگاه سواحلِ خزر و هنگامه‌ی طلاکوبی شالیزارها و وقتِ خنکِ باران‌های بی‌مضایقه، در من خواهد ماند و هر گاه که سبزای جوانِ درخت‌های آلوچه را به خاطر بیاورم، چهره‌ی دوستانِ آنجا و به ویژه تو، در افق نگاهم ترسیم می‌شود. من مردِ فراموش کردن نبوده و نیستم و فکر می‌کنم شرفِ آدمی به این است که زیبایی‌ها، مهربانی‌ها و دوستی‌ها را همیشه زنده و تازه، در خود حفظ کند؛ ور نه، هیچ سنگی زمزمه‌ی رودخانه‌‌ای را که خشکیده به یاد نمی‌‌آورد. من نمی‌خواهم سنگ باشم. من یک انسانم. زمزمه‌های مرا از یاد مبر.


دو ثروت عظیم در تو هست که امیدوارم از گزند باد و باران مصون بماند: پرسیدن و حیرت کردن. 

قلب زندگی به پرسش و حیرت، می‌تپد. نه پرسیدن را باید قربانی حیرت کرد و نه حیرت را با پرسش‌ها، طاق زد. جایی است که باید بپرسی تا از ظلمت نادانی و ظلم استبداد در امان باشی و جایی است که باید حیرت کنی تا از بختِ تنفس دهان به دهان با آسمان، برخوردار باشی.


بپرس، حیرت کن و در آتشدان زندگی بِدَم.


فرزندِ آشنای دل! ژرف‌ترین سخنی که برایم نقل کردی آن بود که «جهان را نوازش کن!» این سخن گرامیِ سهرابِ تو، روحِ فرزانگی است. اغلب ما جهان را مصرف می‌کنیم و اندکند کسانی که می‌توانند جهان را ناز کنند و بنوازند. 


من می‌افزایم که: «جهان را به آواز در آور» و می‌دانم که تا اهل نوازش جهان نباشی، آوازهای جهان را نخواهی شنید.


آوازهای هستی به گوش کسانی می‌رسد که آن را ناز می‌کنند. هر سال، بهار، از طرفِ من گل‌های نازِ حیاط مادری‌ات را ببوس. اگر فکر می‌کنی ظریف‌تر از آنند که بوسه‌ات را برتابند، با فاصله‌ای کم، نازشان کن. 


چرا فکر می‌کنیم تنها فرزندان و کودکان هستند که نیازمند نوازش‌اند؟ چرا از یاد بُرده‌ایم که گاوهای فروتن و نجیبی که در مزارع دروشده‌ می‌چمند، نوازش می‌خواهند. درخت‌های پیر و سر به زیر هم.


قرآن می‌گوید سلیمان پیامبر، اسب‌هایش را ناز می‌کرد و بر گردن و پاهای‌شان دست می‌کشید(فَطَفِقَ مَسحاً بِالسُّوقِ و الاعناق). می‌گوید داود که غزل‌گویان نیایش می‌کرد، کوه‌ها و پرندگان با او هم‌نوا می‌شدند(یا جبالُ أوِّبی مَعَهُ و الطّیر). خیلی جالب است می‌دانی؟ حتا کوه. کوه‌ها هم آواز می‌خوانند، گر چه صدای تنهایی‌شان آنقدر بلند است که آوازهای‌شان را به سختی می‌شود شنید.


می‌دانی پیامبر ما، وقتی نگاهش به کوه احد افتاد، گفت: «هذا جبلٌ یُحبُّنا و نُحبُّهُ»؟ یعنی این کوهی است که ما را دوست دارد و ما نیز دوستش داریم. 


چه فکر می‌کنی؟ پیامبر که شعر نمی‌گفت. یعنی کوه هم می‌تواند انسان را دوست داشته باشد؟ این خیال شاعرانه است یا حقیقتی که فرزانگان با ما در میان می‌گذارند؟


فرزندم! فرزندم! فرزندم! می‌خوانی و می‌گذری؟ نه نه!  درگیر شو: کوه هم دوست می‌دارد!


باز هم برایت خواهم نوشت و حتی اگر از سرِ دل‌آزردگی پاسخ نامه‌ام را ندهی، همچنان خواهم نوشت. من با نوشتن برای تو، جاری می‌شوم. 


فرزندم! نبضت را با نبض هستی، میزان کن!»


نامه‌ی احمد بخارایی را که خواندم اشک‌ریزان سراغ گل‌های ناز حیاط مادرم می‌روم. نزدیک غروب است و با رفتن خورشید، گل‌ها هم روی در هم کشیده‌اند. به یاد احمد بخارایی از دور و با فاصله، نازشان می‌کنم. نامه را می‌بوسم و به خانه بر می‌گردم.

حلواگری

 

این تصویر دل‌افروز، متعلق به پدربزرگ استاد گرامی دکتر ایرج رضایی است. آن شکوه شیرین و نگاهِ دور از شرزگی و شرنگی که انگار رسالتی جز دَردستانی و مرهم‌نهی ندارد.


چندی پیش توفیقی دست داد و به اتفاق آقای دکتر که در صورت و سیرت و سریرت از پدربزرگ شیرین‌شان نسب بُرده‌اند و جمعی از شاگردان کلاس مثنوی ایشان به حضور این پدربزرگ پیر و ماه رسیدیم. نیازی به کلام نبود. می‌شد بی‌آنکه شاخه‌ای بشکنی یا بالای درخت بروی، از آن نگاه سرشار از مهر و زیبایی، سبدسبد غزلِ زندگی بچینی. 


کم حرف بود و با نگاهش همه را در آغوش می‌گرفت. تجربه‌‌ی ویژه‌ای بود. آغوش گرفتن با نگاه. کسانی هستند که تنها حضورشان، حتی بدون آنکه کلمه‌ای بر زبان بیاورند، می‌تواند خط زمان را حجم دهد و زمان را به میقات بَدَل کند.


پرسیدم زندگی را چگونه دیدید؟

گفت: من بیشتر زندگی را می‌نوشم. کمتر نگاه می‌کنم. کمتر بیرون گود می‌ایستم. اغلب شناورم. بعضی وقت‌ها هم که طاقت شنا ندارم لب جو می‌نشینم و به سر و صورتم آب می‌پاشم.


وقت رفتن که شد گفتم حرفی بدرقه‌ی دل‌مان کنید؟ گفت: «سرکه فروش نباشید، حلواگری کنید» و از مولانا خواند:


خورشید گوید غوره را زان آمدم در مطبخت

تا سرکه نفروشی دگر، پیشه کنی حلواگری

بزرگ‌تر از زندگی

بزرگ‌تر از زندگی، بزرگ‌تر از مرگ، بزرگ‌تر از دین، بزرگ‌تر از عشق...

به گمان من این‌ها تعابیرگویاتری در بیان حقیقت حالِ مولانا است.

برای اینکه از مرگ، از زندگی و از هر آنچه میان این دو است، شکست نخوری، لاجرم باید بزرگ‌تر از مرگ و بزرگ‌تر از زندگی باشی. به تعبیر کازانتزاکیس در زوربای یونانی: «تا نتوانی خودت یک و نیم برابر شیطان باشی نمی‌توانی با شیطان مبارزه کنی!»


آدم حیرت می‌کند وقتی آن نگاه از بالا و شیر- نهنگ‌آسای مولانا را درباره‌ی مرگ می‌خواند:


این مرگ که خلقْ لقمه‌ی اوست

یک لقمه کنیم و غم نداریم

-

مرگ اگر مرد است آید پیش من

تا کشم خوش در کنارش تنگ تنگ


یا حرف‌ش را درباره‌ی شمس:


شمس تبریزْ خود بهانه ست

ماییم به حُسن لطف، ماییم


و درباره‌ی رنج‌های عشق:


این عجب بلبل که بگشاید دهان

تا خورد او خار را با گلستان

این چه بلبل این نهنگ آتشیست

جمله ناخوش‌ها ز عشق او را خوشیست


یا درباره‌ی غم:


دزدد غمْ گردن خود از حَذَرِ سیلی من...

-

خونِ غم بر ما حلال و خون ما بر غم حرام...


یا درباره دین و مذهب:


هر کبوتر می‌پرد در مذهبی

وین کبوتر جانب بی‌جانبی

ما نه مرغان هوا نه خانگی

دانه‌ی ما دانه‌ی بی‌دانگی

زان فراخ آمد چنین روزیِّ ما

که دریدن شد قبادوزی ما 

-

گنج دل زمین منم سر چه نهی تو بر زمین

قبله آسمان منم رو چه به آسمان کنی؟


و خود را فراتر از دو جهان دیدن:


بحر من غرقه گشت هم در خویش

بوالعجب بحر بی‌کران که منم

این جهان و آن جهان مرا مطلب

کاین دو گم شد در آن جهان که منم


باید بزرگ‌تر باشی. از زندگی، مرگ، غم و حتا از عشق و آرامش، تا بتوانی بگویی:


اگر یک دم بیاسایم روان من نیاساید

من آن لحظه بیاسایم که یک لحظه نیاسایم

رها کن تا چو خورشیدی قبایی پوشم از آتش

در آن آتش چو خورشیدی جهانی را بیارایم

جانِ جادویی جهان!

کلماتم را در روحِ آب

شستشو ده

در چین و شِکَنِ جوبار

و در کودکیِ عریانِ شالیزار


در رگان کلمات، 

خونِ بازیگوشِ خلوص، جاری کن


ای جان

جانِ جادویی جهان!


— صدیق قطبی

خدای آوازهای پرندگان!

مرا نَفَسی عطا کن

که گونه‌های زندگی را 

سرخ کند


مرا به شکلِ شُکوهِ پرنده

به رسمِ قدیمِ آواز

جاری کن...


خدای آوازهای پرندگان!


_ صدیق قطبی

گونه‌ای مسلمانی (۱۶)

گرفته و پژمرده، به ابرها خیره شده‌ام. نگاهم بی‌نَفَس است و این حال، چیزی نیست که از چشم‌های شیخ احمد بخارایی دور بماند. انگار چیزی در من مُرده است. شانه ‌ام را می‌فشارد و می‌گوید بگذار زندگی در تو تنفس کند. دقایقی سکوت می‌کنیم. می‌گویم برایم حرف بزنید، کلام شما زنده است. قدم‌زنان از کنار رودخانه‌ی شهر که در آستانه‌ی خشکیدن است، می‌گذریم. شانه‌ام را رها می‌کند و برایم حرف می‌زند:


می‌دانی فرزندم، هر صدایی که در ستایش زندگی نباشد، در ستایش نومیدی است و هر آنچه در خدمت نومیدی است در خدمت کفر و تباهی است. قرآن به ما می‌گوید نومیدی شانه به شانه‌ی کفر است: "وَمَنْ یَقْنَطُ مِنْ رَحْمَةِ رَبِّهِ إِلَّا الضَّالُّون"َ. "وَلَا تَیْأَسُوا مِنْ رَوْحِ اللَّهِ إِنَّهُ لَا یَیْأَسُ مِنْ رَوْحِ اللَّهِ إِلَّا الْقَوْمُ الْکَافِرُون".


نگاه اشتباهی است که زندگی، همین زندگی این جهانی را بی‌قدر و قیمت بدانیم. قرآن به ما می‌گوید حیات، ارجمند است و کسی حق ندارد به ناحق، جان انسانی را بگیرد و یا زندگی خویش را تباه کند.


صدمه زدن به زندگی هر جانداری، صدمه زدن به روح زندگی است و قرآن می‌گوید هر کس نفسی را بکشد چنان است که همگان را کشته است، چرا که به روح جاری زندگی، آسیب زده است: "مَنْ قَتَلَ نَفْسًا بِغَیْرِ نَفْسٍ أَوْ فَسَادٍ فِی الْأَرْضِ فَکَأَنَّمَا قَتَلَ النَّاسَ جَمِیعًا وَمَنْ أَحْیَاهَا فَکَأَنَّمَا أَحْیَا النَّاسَ جَمِیعًا".


از طرفی، از یاد بُرده‌ایم که تنها وقتی از آنچه داریم می‌بخشیم و عطا می‌کنیم، می‌توانیم زندگی خود را از تباهی نجات دهیم و مانع شویم که رود زندگی به مرداب و مانداب، تبدیل شود.


برای غنی کردن زندگی باید نثار کردن را یاد گرفت. ما با نبخشیدن، با بذل نکردن، زندگی خود را تباه می‌کنیم.  قرآن می‌گوید: "وَأَنْفِقُوا فِی سَبِیلِ اللَّهِ وَلَا تُلْقُوا بِأَیْدِیکُمْ إِلَى التَّهْلُکَةِ وَأَحْسِنُوا". انفاق کنید و با دست خود عامل هلاکت و تباهی خویش نگردید. یعنی با انفاق نکردن، خود را تباه نکنید. 


می‌دانید از مهمترین کارهای شیطان این است که به انسان وعده‌ی فقر می‌دهد؟ "الشَّیْطَانُ یَعِدُکُمُ الْفَقْرَ" و با وعده‌ی فقر، مانع دهش، بخشش و دستگیری می‌شود. مراقب وعده‌های فقری که شیطان برای تباه کردن نیروی زندگی می‌دهد باشیم. 


شیطان وعده‌ی فقر می‌دهد یعنی چه؟ یعنی می‌گوید تو ‌در پیوند فعال و بخشنده با دیگری، با بذل و نثار کردن به دیگری، فقیر و ناتوان خواهی شد.

شیطان هر آوایی است که ما را به پرهیز از دیگری و منع و بازداشت زندگی از جاری شدن فرا می‌خواند. هر وسوسه‌ای است که به نیروی زندگی که برآمده از دهش‌های مستمر است، لطمه می‌زند. 

شیطان را از کارکردش بشناسیم. شیطان نوای غبارآلودی است که با "وعده‌ی فقر" ما را از "انفاق" که ضامن غنای زندگی و مانع تباهی است، باز می‌دارد.


قرآن می‌گوید تا وقتی اهل انفاق و بذل داشته‌های محبوب‌مان نباشیم، نیک‌دل و نیک‌فرجام نمی‌شویم: "لَنْ تَنَالُوا الْبِرَّ حَتَّى تُنْفِقُوا مِمَّا تُحِبُّونَ"


فرزندم، نثار کن. نثار کن تا از زندگی سرشار شوی.

گونه‌ای مسلمانی (۱۵)

زیر درخت بید مجنونی نشسته‌ایم. آشفتگی این درخت را دوست دارم. راز زیبایی‌اش در همین پریشانی آسوده است. شاخه‌های افشان و شاعر این درخت، آبروی جنون است. بید مجنون، شوریده‌تر از همیشه، حضور باد را مغتنم شمرده و رهایی را تجربه می‌کند. حال خوش این درخت به ما هم سرایت می‌کند. نمی‌دانم چرا در این لحظه‌های بسط و بی‌وزن، به شیخ احمد بخارایی رو می‌کنم و می‌پرسم: "شما هم غم دارید؟ بزرگ‌ترین غم‌تان چیست؟"


می‌گوید:


بزرگ‌ترین غمم این است که نمی‌توانم با آنچه دوست دارم یکی شوم. نمی‌توانم از فاصله‌ای که میان من و نامن است عبور کنم. این احساس جدابودگی و فاصله‌مندی، درونم را مدام می‌خراشد. داستان زندگی ما، داستان فاصله‌هایی است که نه می‌توان درنوردید و نه می‌توان نادیده گرفت. شاید هر دینی، کوششی است برای حل مسأله‌ی فاصله‌ها و تسلی دادن رنج ناشی از جدایی. جداماندگی از آنچه در اطراف ما می‌تپد‌ و می‌درخشد.


فاصله‌ای که میان من این شاخه‌ی بی‌قرار درخت بید است، آزارم می‌دهد. فاصله‌ای که میان من و آوازهای تُرد این پرنده است نهادم را آشوب می‌کند. فکر می‌کنم این تمنای سوزان، رفته‌رفته آدم را از پای در می‌آورد و هر چه نهاد کسی نازک‌تر باشد، بهره‌ی بیشتری از این درد خواهد داشت. بهره‌ای که هم جگرشکاف است و هم آسمان‌نشان.


بزرگترین غم من این است که همیشه فاصله‌ای هست. با این حال، اگر چه نمی‌توان در روح آب، جاری شد، اما می‌توان گوش را نزدیک دیوار بُرد و بانگ آب را نوشید.


"ناگهان انداخت او خشتی در آب

بانگ آب آمد به گوشش چون خطاب

چون خطاب یار شیرین لذیذ

مست کرد آن بانگ آبش چون نبیذ"


غمم این است که همه‌ی وجودم دل نیست و همه‌ی دلم به وسعت جهان نیست.


فکر می‌کنم اینکه عارفان مرگ را دوست می‌داشتند به همین خاطر است. انگار تنها مرگ می‌تواند دیوارهای هویت جداساز ما را فروبریزد و ما را با جهان، یگانه کند. انگار مرگ، ما را به رَحِم جهان باز می‌گرداند.


یکی است که مرگ را دوست دارد چرا که از زندگی بیزار و گریزان است و یکی است که مرگ را دوست دارد از بس که شیفته‌ی زندگی است. یکی از دل‌سیری و ملال، طالب مرگ است و دیگری از شدّت اشتیاق. سفیان ثوری می‌گفت: "اگر جایی مرگ دیدید برای من بخرید" و مولانا می‌گفت: "ای حیات عاشقان در مُردگی". با اینهمه، باید به دنبال راه حل‌های دیگری بود و به تعبیر شاعر "مرگ را دانم ولی تا کوی دوست / راه اگر نزدیک‌تر دانی بگو"


شاید راه نزدیک‌تر، طریقت "نیایش" و "محبت" است.

گونه‌ای مسلمانی (۱۴)

تمام مدت، درگیر بحث هستیم. اعجاز علمی قرآن، تضادهای برخی از آیات با یافته‌های علمی و اختلافات سابقه‌دار کلامی در خصوص معنای تعابیری نظیر استوای خداوند و ماهیت کلام حق. امیر از دانشگاه بازگشته و با ذهن پویای خود، غلغله‌ای به پا کرده است. از ناسازگاری معارف وحیانی با سایر معارف حرف می‌زند و مؤمنانه نگران است. نگران آنکه ایمان شیرینش در کارزار معارف ناهمسو، از دست برود.


شیخ احمد، ساکت است و با تأنی به مباحث ما گوش می‌دهد. امیر می‌پرسد شیخ احمد، چگونه می‌شود مکتب و آیین معرفتی دین را با سایر معارف بشری سازگار کرد؟


احمد بخارایی گفت:


بیش از آنکه دین را یک نظام معرفتی پیچیده ببینم، یک طریقه معنوی می‌بینم.

دین در نگاه من باشگاهی ورزشی برای ساختن و پروردن روح است.

چطور وقتی به باشگاه بدن‌سازی می‌روی، روزهای اول عضلاتت می‌گیرند و شاید لذتی هم نبری، اما به تدریج ورزش‌ها برای تو شیرین می‌شوند. اینجا هم همینطور است.


در مراحل اولیه، تو با تکلیف روبه‌رویی و تکلیف از کُلفت است و کُلفت یعنی مشقت. اما رفته‌رفته جانت شیرین می‌شود. بایزید بسطامی گفته است: "مدتی نفس را به درگاه می‌بردم، و او می‌گریست، چون مدد حق در رسید نفس را می‌بردم، و او می‌خندید."


از چشمه‌ی دین گِل‌روبی کنیم تا دوباره صدای زمزمه‌های آب را بشنویم. همان صدایی که سده‌هاست عارفان مسلمان شنیده‌اند و با ما بازگفته‌اند. لابد چشمه‌ای در زیر این گِل‌ها پنهان است.


کار ما در زندگی این است که پیوسته پرده‌ها را کنار بزنیم. اما اغلب ما در مسیر عمر، پرده بر پرده می‌تنیم و بین خودمان و هستی دیوار می‌کشیم.


جهان، آیات است و آیات را باید خواند. ما از کنار آیات می‌گذریم، آنها را مصرف می‌کنیم؛ اما تلاوت نه.


کار ما گوش سپردن به زمزمه‌ها و تلاوت جهان است. مگر نه این است که از منظر قرآن، جهان سرتاسر آیات است؟ کار ما دیده گشودن و کاستن از پرده‌هاست. قبل از آنکه مرگ، پرده‌ها را یکسو بزند و چشمان‌مان را تیزبین کند، خود در کار شست‌وشو شویم. نخست بر دیدگان ما "غشاوة" است و در پایان زندگی می‌شود "غطاء". هر دو به معنای پرده‌اند، اما غطاء، پرده‌ی ضخیم است. دریغا که در گذر زندگی بر ضخامت پرده‌ها می‌افزاییم و "غشاوة" را به "غطاء" تبدیل می‌کنیم. قرآن می‌گوید مرگ، کاشف غطا است. پرده‌های ضخیم غفلت را کنار می‌زند و ما را باریک‌بین می‌کند: «لَقَدْ کُنْتَ فِی غَفْلَةٍ مِنْ هَذَا فَکَشَفْنَا عَنْکَ غِطَاءَکَ فَبَصَرُکَ الْیَوْمَ حَدِیدٌ»

اما این اتفاقی است که در زندگی باید بیفتد و بندگان محبوب حضرت رحمان آنانند که از کنار آیات که گستره‌ی جهان را آکنده‌اند، ناهشیار و بی‌توجه، عبور نمی‌کنند: «وَالَّذِینَ إِذَا ذُکِّرُوا بِآیَاتِ رَبِّهِمْ لَمْ یَخِرُّوا عَلَیْهَا صُمًّا وَعُمْیَانًا»


جهان را تلاوت کنیم.

طعم شاه‌توت

برف‌ها

طعم شاه‌توت می‌گرفتند

وقتی تیرخورده می‌دویدی

به سوی سرنوشت.


گوزن زیبا!


-- صدیق قطبی